Sunday, October 20, 2002

امروز با بابا يه عالمه تو راه بوديم. رفتني طبق معمول از اتفاقاي بامزه اي كه افتاده بود تعريف كرد و يه عالمه خنديدم. هميشه كلي از اين حرفا تو آستينش داره بره تو راه بودناي دونفرمون. برگشتني ظبتو روشن كرد و ديگه هيچ كدوممون نتونستيم حرفي بزنيم.. مست شديم دوتايي اون بره خودش منم بره خودم. هميشه اين old song ها آدمو با خودشون ميبرن ، مسحورم ميكنن، مستو واله و شيدا. واقعا ميشم. خيلي وقت بود فرصت نشده بود برم سراغشون. همشون يه جادويي دارن ، تا ته خاطرات كهنه و نابت قلقلك مياد و همه حس قشنگ آروما برميگردن. نميدونم اگه كسي بره بار اولم بشنوه انقد روش تاثير ميزاره يا نه اما واقعا فك ميكنم اين آهنگا تكرار نشدنين. مال دوره من نيست .مال خيلي جوونياي مامانيناست. حس ميكني داري يه كار خوب گوش ميدي ، ملودي روون و لطيف با شعراي ناز و پر معني و همه اينا در عين سادگي. دلت ميخواد مال اونموقع بودي ...و آرامش اونموقع . نميدونم شايد ده سال ديگه dont speak گروه no doubt رو بشنوي باز حسايي از اين دست برات زنده بشن . با اينكه الانم اينارو ميشنوي و لذت ميبري ..اما بازم هيچي آهنگاي قديمي نميشه. هي بابام ، آهنگم آهنگاي قديمي، حسم حساي قديمي، زندگيم زنديگياي قديمي.... خب لابد الان بعضيام ميگن دخترم دختراي قديم ، خب اصلا پسرم پسراي قديم. خلاصه چيزاي خوب هميشه قديميشو بچسب كه توش پره . پره حساي خوب و گاه از ياد رفته.



Thursday, October 17, 2002

پاييزو خيلي دوست دارم. چقد مهربونه. آسمون انگار پايين مياد نزديكت ميشه نازت ميكنه. حس ميكني كنارت باهات را ميره گاهي بغلت ميكنه. چقد كيف ميده وقتي هوا ابري يا وقتي آسمون آبي خاكستريه. همه چي آرومه انگار . طبيعت باهات دوسته، آشتيه همه چي دوباره صميميه.
البته هيچي به قشنگي و آرامش زمستون كه نميشه . اما پاييزم خيلي دوست داشتنيه اونم بعد از تابستون جيغ و عصباني كه هر جوري براش ميرقصي باز باهات دعوا داره انگار. الان ميشه عصرا تا آخر دنيا پياده بري ، با غروبش مست بشي. يه غروب رنگوارنگ اما نرم. عين رنگاي تو همدويده لطيف آبرنگي. يه عالم خاطره مياد و فرصت فكر كردن ، حس ساز زدن ، فراغت نقاشي كردن ...
..راستي پاييز مندلسون كه اين روزا باش زندگي مي كنم..

خلاصه خيلي دوستم الان با طبيعت. و احساس ميكنم همه دنيام همين حس رو با من داره. عجب حكايتي داره اين زندگي. هميشه وقتي سختي هست آسوني دنبالشه. اشك هست شادي دنبالش. حتي بعد از تابستون جيغم پاييز ملو و آروم مياد. چرخه طبيعته و تو زندگي ما جاري. پس انگار وقت سختي غر زدن و غصه خوردن زياد فايده نداره. فقط وقتي حس كردي همه چي سخت ترينه ودنيا و آدماش همه باهات قهرن بايد مطمئن باشي كه خوشبختي تو راهه. همه چي درست ميشه چون مجبوره كه بشه.

Monday, October 14, 2002

واي ببين چه آقاي هيجان انگيزي اومده!!! تازه به منم لينك داده ، حالا گيرم
كه به زور چماق!! بهرحال بشتابيد كه پشيماني را فرزند غفلت شناسند. اصلا
هر كي نخونه خره!
آخيش يه كمي به درو ديوار اينجا رسيدم. فقط حيف كه چارت رنگام محدود بود اونايي كه ميخواستم پيدا نكردم. حالا شايد بعدا باز پيدا كردم اگه كسيم ميتونست كمكم كنه خيلي ممنون ميشم ازش. يه كمي به خودم اميدوار شدم. دارم كم كم مهندس ميشم!!

Friday, October 11, 2002

نه هميشه
گاهي اوقات، همينطوري به سرم مي زد
كه پي سايه ئي موزون باشم
اما آنقدر نمي دانستم كه راه نجات آفتاب
رفتن به سايه نيست.
در بعضي از فصول، بايد قيود بودن را به دريا داد،
از مضامين مظنون گريخت، از ديو گريخت،
از بعضي واژگان فخيم، از غيبت آب در ذهن كور كوير،
بايد بي گمان، ساده و آسان از آسمان بعضي آدميان گريخت.
بايد از بعضي فصول، حروف ربط بوسه و اشاره را
بر مقنعه ماه سنجاق كرد
و خيره به رويايي از شش سوي خويش
خواب كودكي را ديد كه از حروف الفبا
به تركيب واژگان قليل تو ميرسد،
مثل مجموعه شعر باران و بايزيد
مثل عاشق شدن در دي ماه ، مردن به وقت شهريوير
چه مي دانم، مثل بازي لام در ليالي من.

هي ري را، دير آمدي
دير آمدي ري را
باد آمد و همه روياها را با خود برد.

س.ع.صالحي

به يادت و براي همه خوبيهات..
و حالا ديدار ما به نميدانم آن كجاي فراموشي
ديدار ما اصلا به همان حوالي هرچه باداباد....

Monday, October 07, 2002

چقد همه چي خوب شد. معلم پيانومو خيلي دوست دارم . به تمام معني ماه و انسان. اصلن هرچي از خوبياش بگم كمه. اصليتش تاجيكيه. لهجشم حرف نداره يعني در واقع شايد بعد از دو سه ماه كه پيشش رفتي بتوني نصف حرفاشو خوب بفهمي و دنبال كني. خيليم بد ميشه گاهي. مثلا يهو نيم ساعت يه چيزيو برات توضيح ميده بعد كه وايميسته تو خيلي شيك بايد اول يه لبخند مليح بزني بعد ازش بپرسي ببخشيد چي؟!؟! طفلكي حتما بعضي وقتا كفرش درمياد اما به روش نمياره. خيلي با نمكم حرف ميزنه و ميشه گفت كلي اديبانه. مثلا وقتي ميگه فلاني مرد بسيار پستي است نبايد فكر كني يارو عجب ديوسيه چون منظورش فقط اينه كه آقاهه قدش كوتاهه!! اون اولا بهم ميگفت حيسيات نووكي انگووشتان بايد كدامين هشامت داشته باشد كه بعدنا فهميدم منظورش شهامته!! خلاصه زبان خاصي واسه خودش داره اديبانه و فوق العاده پارسيانه. آهان راستي به سلمونيم ميگن سرتراش خانه!! حالا جداي اين لهجه شيرين كاراي بامزه ايم ميكنه. اونروز داشتم ميزدم براش كه يهو يه كتاب از بالاي پيانو تالاپي افتاد پايين منم كه حسابي تو عالم خودم بودم يهو از جام پريدم. گفت آخي ترسيدي منم خنديدم و دوباره مشغول زدن شدم . ولي انگار حواسم پرت شده بود و تمركز نداشتم بعد ديدم پاشد رفت طرف آشپزخونه منم همينجوري واسه خودم درحال به دست آوردن تمركزه بودم كه اين دفعه واقعا يه متر از جام پريدم. نميتونم بگم چقد شوكه شدم . تازه دوباره رفته بودم تو حس مثلا هيچي معلمم خيلي جدي يه مشت آب يخ پاشيد تو صورتم اونم وسط زدن!!! يه ليوانم دستش بود فك كنم ميخواست بقيشم بپاشه! بعد منكه برگشتم با حيرت و شوك نگاش كردم به تاييد كارش سرشو تكون داد گفت: بله، روسها ميگويند كي مووقيعي ترس آب بايد زد بي صورت! حالا من كه آب چيك چيك از صورتم ميچكيد بايد اصلا به روي خودم نمي آوردم كه بابا به خدا ترس اين يكي خيلي بيشتر بود!! رومم نميشد پاكش كنم يعني نميدونستم روسها با پاك كردنش موافقند يا نه! خلاصه وضعيت كمدي شده بود. با كمكيم كه در حقم كرد ديگه تا آخرش اصلا نفهميدم چي زدم. ولي خب همين كارارو ميكنه كه آدم عاشقش ميشه!

Friday, October 04, 2002

معلم پيانوم بعد از سه ماه برگشته. دلم براش خيلي تنگ شده بود. فردا بايد كار سه ماهو تحويلش بدم. همش چهار روز وقت داشتم . بعد حواسم نبود وقتي چهار روز وقت داري ديگه نبايد از فردا از فردا بكني. اين شد كه همش موند بره امروز كه جمعه بود. حالا از اونجايي كه كار سه ماهو يه روزه بايد ميكردم از صبح دلم هي آشوب بود. بره همين يه عالمه خوابيدم، بعد بيدار شدم به خوابام فكر كردم، يه عالمه تلفن حرف زدم، دو تا فيلم ديدم، كلي چت كردم، ايميل جواب دادم ، وبلاگ خوندم، بعد طي يه حركت ورزشي هر چي آلبوم و عكس از زمان بچگياي مامانينا تا حالا بودو ريختم جلوم دونه دونه نگا كردم ، نامه هاي قديميو خوندم بعد يه سري نشستم پيش مامانينا و بلبل زبونيو شيرين زبوني، حتي فوتبالم ديدم. اونم من!
الانم كه دارم اينو مينويسم. البته تمام اين كارا همراه مقدار خيلي زيادي دلشوره و تپش قلب انجام شده. اصلنم دلم نميخواد فك كنم امروز جمعا چقد تمرين كردم. واي خدا دلم هي ميفته كف پام. حالا فردا چي ميشه. كاش يهو پس فردا ميشد. اين كلاس پيانوي منم يه چيزي اونور ماجراي شب امتحانه. نميدونم، ميخوام فردا يه شكلات گنده براش ببرم. يعني مؤثره؟
خدا خودش به خير كنه.

Tuesday, October 01, 2002

پارسال همين موقع ها بود كه با بچه ها دم مدرسه قرار داشتيم. همون موقع كه ضيافتو ديده بوديم قرار گذاشتيم مهر 80 هر كي هركجا بود بياد مدرسه همديگرو ببينيم. سه سال گذشته بود از آخرين ديدار و به سرعت باد. خيليا اومدن. تو سرو كله هم ميزديم، باز بعد از مدتها از ته دل و بي دليل ميخنديدم. دادو فريادو فحش و فحشكاريم كه سر جاش بود. دوباره همه ي اون ملاحتي كه تو اين چند ساله زوركي از صدقه سر دانشگاه يا خونه شوهر جمع كرده بوديم به باد فنا رفت و همون وحشيايي شديم كه بوديم. عربده كشيديم، قهقهه زديم، فحش داديم، بغل كرديم، به ياد آورديم، دل تنگ شديم، همو نگاه كرديم، تعريف كرديم، به بازي روزگار خنديدم، به قيافه هاي جديدمون عادت كرديم، باز به ياد آورديم، اشك ريختيم و شديم سرتاپا هيجان، بي كينه، ما يه گذشته رو باهم ساخته بوديم و هيچ دليلي محكمتر از اين نبود براي حس نزديكي و دوستي كه شايد تا اون روز به اون قوت حس نشده بود.
چقد عجيب بود. جاي ما تو دنيا عوض شده بود . قديم ترا گنگ بوديمو بي مسير. انگاري تازه اول قصه بود. حالا بعضيا فصل دوم و سومم رد كرده بودن. ازدواج كرده بودن، طلاق گرفته بودن، بچه دار شده بودن. و اين گروه از جمعمون غايب بود. دلم سوخت. اي كاش به اين سرعت كه به آينده پرتاپ شده بودن رنگو بوي گذشته از يادشون نره.
مدرسه خوب بود. وجب وجب خاطره. خنده ها و بزن و برقصا روي اون ميزاي گنده هر زنگ تفريح و نماز، پيچوندن معلما، به هم زدن امتحانا، ذله كردن ناظما، فرار كردنا، رودست خوردنا، اخراج شدنا، شيكوندن درا، دوران پر خواب كارآموزي، گند زدن به درو ديوار كارگاها، ميز گنده من و دوستام ته كلاس، بهمون ميگفتن سه تفنگدارو چه تشكيلاتي كه اون پشت براه نبود. بو و فضاي صميمي تاريكخونه ....و يه ميليون خاطره پر خنده و لذت ديگه. دوران طلايي هنرستان!
عجيبه، پس چرا من تحمل همون هفته اي دو سه روز مدرسه رفتنم نداشتم ، چقد كفري و ذله بودم ، چه خصومت و نفرتي داشتم به هر چي كه آغازش با يه بايد و نبايد بود. از اون كلاساي گنده و ديوونه بازيامون فقط پنجره هاي بي پرده رو ميديدم و شيشه هاش با اون رنگ لجني و مردش كه دختراي پيچيده لاي مانتو و مقنعه رو از تيرنگاه نامحرم حفظ ميكرد. چندشم ميشد از زنگ نمازي كه انظباتتو ميخريد، نگاه ها و يه دنيا جهالتي كه تو فكرو حرف بزرگان مدرسه ريخته بود و گردن خميده به اطاعت خودم پيش اونها. چقد وقيح بودند و ما چقد وحشي . يادمه دختر ناظممون يكي دو سالش بود، نسخه دوم مامانش بود، فتو كپي . فقط كافي بود تو حياط تنها گيرش بياريم. يه بار يه مشت قره قوروت به هواي شكلات چپوندن تو دهنش ، يه بار تو زمستون يه جا كردنش تو سطل آب ، بهش ياد داده بوديم كه مامانش چهارحرفيه و بچه ها باهاش تمرين ميكردن كه بره به مامانش بگه چيكارس.... چرا انقد وحشي بوديم يا بهتره بگم چرا انقد وحشي كرده بودنمون؟
يادمه ماهي يه بار به صف ميشديم. دونه دونه ميرفتيم تو اتاق مدير. بعد با دوتا از ناظما سه تايي مثل بختك ميفتادن رو صورت ما كه مبادا تار مويي از پشت لبي ابرويي گونه اي كم شده باشه . تا دختر نباشي نمي فهمي چه حقارتي داره. سه نفر اونقد نزديك كه نفسشون ميخورد تو صورتت چونه و كلت رو بگيرن هي زيرو رو كنن. چه فشاري بهم ميومد. هيچوقت تو چشاشون نگا نميكردم چون ميدونستم از توانم خارج بود جلوي نفرتمو بگيرم كه نپاشه تو صورتشون يا بغضي كه داشت ميتركيد. هميشه ياد پزشك قانوني ميفتادمو چك كردن دخترا . به نظرم ميومد چندان فرقي با هم ندارن. هر دوش فضولي و تجاوز به حريم كاملا خوصوصيه آدمه. تا دختر نباشي نميفهمي چه شدت انزجار و ترس و بغضي بهت هجوم مياره. وجواب مديرمون به اعتراض مامان كه گفته بود شما حق دخالت تو مسائل خصوصي و بهداشتي بچه ها رو ندارين : اي خانووم، ما خودمون يه فاميل داريم به قدري ساده و با خداست كه با وجودي كه يه ساله عروسي كرده و پشت لبش اندازه مردا مو داره به صورتش دست نزده. نه ابرواش نه سيبيلاش .حالا شما حرف حسابت چيه؟!؟!؟!؟
يه عمر زير دستو پاي اين نادونا ما بزرگ شديم. جون سخت شديم و چه خوب ياد گرفتيم بتونيم بعضي لحظات نه چيزيو حس كنيم و نه به ذهن بسپاريم. حداقل اينطوري كمتر له ميشدي. و اونقد از اين خاطره ها تو اين دوازده سال جمع كردم كه ميتونم كتابش كنم . چه راحت و چه با پشتكار به خودشون اجازه ميدادن وسعي ميكردن مارو وارد دنياي كثيف و پر از جهالتشون كنن و چه سخت بود آروم كردن تلاطم و درگيري روح و ذهني كه باعثش اونا بودن. شايد بره همينه از فكر بچه دار شدن تو اين مملكت مورمورم ميشه. با چه دلي دخترمو وارد اين فظاي آموزشي كنم و بزارم با فكر، روح و شخصيتش هر جوري ميخوان بازي كنن؟ هرگز اين خيانتو در حقش نميكنم. هرگز.