Sunday, May 29, 2005

Dreaming




خب اينجوري مرسوم بود که ..
مثلن اگه خونمون بودم، صبح که از خواب پا ميشدم مامان رو يه ميزي، معمولن بالاي سرم، اون روميزي خوشگل ترمه رو انداخته بود. يه گلدون پر گلاي رنگي و خوشگل و سه تا محموله رنگي هيجان انگيز از سه تا عشقاي ابدي زندگيم . به علاوه کارتا و خوشبختي که برام سال به سال ثبت کردن. مخصوصن کارتاي بابا. با اون دست خط و لحن شعر گونه و .. هر سال نقش شدن زندگيم و زندگيمون با اون کلمه هايي جادويي. متعلقات مقدس زندگيم!

هر سال بيدار شدم و باز ذوق کردم که نفهميدم کي اومدن. کلي يه عالمه ذوق. اينجوري هيجانش بيشتر بود. بعضي وقتام جا و محل ميز مربوطه عوض ميشد. بعد صبح پا ميشدي به رو خودت نمياوردي که دنبالشي کسيم به روش نمياورد خبريه تا پيداش کني و برات داد بزنن تولدت مباااارک!

اگه طولش ميدادم و بيدار نميشدم مامان صبرش تموم ميشد و آروم يواشکي ميومد زير لحاف و روزم زورکي شروع ميشد. از اون زوراي بدجوري عشقالود.
و خب کل کل هميشگي با آيدين سر کادوم و وزن کادوم و جنس کادوم و خلاصه تهديداي کاريه چسبناک. آخه خب تولد خودش همش يه ماه بعدتره.
بعد طبق روال بابا مي پرسه خب آيتک جون چند سالت شد بلاخره؟!
من کوچيک ميشم، ادا در ميارم . بابام تو دلش قربونم ميره بغلم ميکنه باز ميگه فرح جون اين دختر کي ميخواد بزرگ شه پس؟!

هم...
ماچ ماچ..
بغلاي گرم واقعي،
يه دنيا گرما و آرامش و امنيت.
و عشق، عشق،
عشق.
عشق صاف بي دريغ.
عشق تا بينهايت.

اينجوري بود.
دريمين...

Saturday, May 28, 2005

Thursday, May 26, 2005

ميخواستم برگردم زود. ميخواستم برم آروم بگيرم. ميخواستم بيفتم تو خيابونا چمدونمو پر سوغاتي کنم و موقع خريد دلم به ياد همه هي غش بره.
ولي فقط يه کم از خيالش غش رفت.
اينم که نشد. اينم رو بقيش.
فقط فک کردم تولدم ديگه گرم ميشم..



*


ميگه آيتک قبليو چي کارش کردي.
که شيطون بود.
که فحش ميداد.
که پر انرژي بود.
که نثرش فقط مال خودش بود.
که آدم هروقت باهاش حرف ميزد کلي شاد ميشد ..

ميگه آيتک تو و هپي فيس؟
اون قلبا و دندوني و خنده هاي گنده گنده گاهي خيلي دروغ ميشن.

ميگه خيلي اتفاق افتاد تو اين سال پيش نه؟ چه بزرگ ميشه آدم. يه عالم چيزاي کوچولو ديگه از وجود ميفتن.

ميگه الخير في ما وقع.
ميخوام باور کنم.
هنوز منتظرم.

Friday, May 20, 2005




نـماز شام غريبان چو گريه آغازم
بـه مويه‌هاي غريبانـه قصـه پردازم
بـه ياد يار و ديار آن چنان بـگريم زار
کـه از جهان ره و رسم سـفر براندازم
مـن از ديار حبيبم نـه از بـلاد غريب
مـهيمـنا بـه رفيقان خود رسان بازم
خداي را مددي اي رفيق ره تا مـن
بـه کوي ميکده ديگر عـلـم برافرازم ...

Tuesday, May 10, 2005

سخن رنج مگو،
جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر
هیچ مگو

هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو

Monday, May 02, 2005

روزاي بدين. خيلي بد.
باورم نميشه.
يهو چشماتو وا ميکني و خودتو وسط فاجعه ميبيني.
عين يه خواب بد ميمونه.
يه کابوس واقعي.

ديگه زورم داره تموم ميشه.
نا ندارم.
يهو چشماتو وا ميکني و انگار اصلن هجوم اينهمه رو تاب نمياري.

خیلی ترسیدم.
خیلی سردمه. خالیم. وحشتم.
نه حتی شونه گرمی.
آغوش امنی.
یا صدای آرامش بخشی.

تنهام و وسط فاجعه.
به خدا دیگه دارم تموم میشم.
رمقی نمونده.

کمک میخوام.
انرژي، يه چيکه نور، اميد، گشايش
خوبا میشنوین؟

خدایا کجایی؟