Wednesday, December 31, 2003






.......
Sometimes I see
How the brave new world arrives
And I see how it thrives
In the ashes of our lives
Oh yes, man is a fool
And he thinks he'll be okay
Dragging on, feet of clay
Never knowing he's astray
Keeps on going anyway...

Happy new year
.............




Friday, December 26, 2003


قرار بود برم کرمان. فقط به خاطر ارگ بم. یهو به دلم افتاد چه عجله ایه بزار هوا که سردتر شد برو.
همین. همین شد که الان من یکی از این لای پتو پیچیده ها نیستم. که الان گوشه امن نشستم سعی میکنم شگردای زندگیو واسه خودم توجیه کنم و یه عالمه از من بی گناه ترا و شاید محق ترا ناغافل از جریانی که به جبر واردش شده بودن پرت شدن بیرون . به همین سادگی . به همین تخمی .
.....
خب مثل همیشه سکان دست ناخداست . منم فقط قد یه مسافر گیج و تماشاچی .
کاش میشد ناخداهه یه کم از جنس مسافراش بود . یه کم فهمیدنی تر .
یه کم . همش یه کم...

****
قرار بلاگرا بره کمک.

Tuesday, December 23, 2003

به قولی..

چه سعادتی ست
وقتی که برف میبارد
دانستن اینکه
تن پرنده ها گرم است!

ناز و آرامش بخشه نه؟
واسه اون پسر کوچولوی شیش هفت ساله که اصرار داشت اندازه پولم بم آدامس بده چی؟
همون صوت کوچولوی بی پناه که از هجوم برف سرخ و مچاله شده بود , که گره ابرواش باز نمیشد , که دستای نحیف و بی دستکشش عین چوب خشک شده بود....همونکه تو اون هیرو ویر تند تند دماغشو بالا میکشید و سرسختانه حساب میکرد بقیه پوم چقد میشه .
یعنی جدالش بره زیستن هیچ وقت مجالی بره یاد تن پرنده هام باقی میزاره؟
گمان نمیکنم .. گمان نمیکنم و از ته دل آرزو میکنم زندگی براش چیزی غیر از این حدسا وگمانها مقدر کنه ..

Wednesday, December 17, 2003

قابل داشتن یا نداشتن! مساله بیست ساله کماکان همین است .
وقتی کوچولو بودم ماریانه مهربون سر عیدا و تولدا بسته های پر شکلات و آبنبات و چیزای رنگی رنگی و خیلی هیجان انگیز برامون میفرستاد. هوم.. هنوز لذت و هیجان دیدن اون بسته زردا و زنگ پستچیه نزدیک روزای خاص قشنگ یادمه. یه شب که ماریانه مهربون زنگ زده بود منم طبق معمول در حالت جوزدگی گوشیو گرفتم تا عمق عشق و علاقمو به خودش و بسته های نازنینش ابراز کنم. ازم پرسید خب دوست داشتی بستتو عزیزم؟
منم نگذاشتم نه برداشتم گفتم آره مرسی! اصلن قابلی نداشت!!!
ماریانه حیوونکی چند بار ازم پرسید چی؟؟ منم همونارو هر دفعه غلیضتر براش تکرار کردم و پیش خودم خیلی مفتخرانه فک کردم به به بابا عجب بزرگ شدم , عجب حرفایی میزنم ! بعدش یادمه وسط غش غش خندش تونسته بود چند بار بگه خواهش میکنم! مرسی عزیزم!!
بعدن تا چند سال بعدش هر بار یاد این مکالمه می افتادم تنم داغ میشد. چند روز پیشا وقتی مامان شاگردم , که همیشه فوق العاده با اتیکت و فرمال صحبت میکنه , داشت با نهایت احترام پاکت پولو بم میداد چی بش گفته باشم خوبه؟
تقصیر خودش بود هی جلوی منه كل كليِ اِنده ادبیات لفظ قلم حرف زد هی جو داد .
هیچی خلاصه خیلی کشدار و با ناز تو صورت خانومه فرمودم مرسی ناااقابله!!!
هرچی فک میکنم میبینم همون ورژن قدیمی مرسی قابل نداره قابل تحمل تر بود.

Saturday, December 13, 2003

بابا مامان باهم وارد اتاقم ميشن.
بابا يه نفسه عميق ميكشه.
ب_ فرح جون تورو خدا به اين بگو انقد سيگار نكشه. اتاقش بوي اتاق آقاي اتفاقو(يه سيگاريه قهاره خدابيامرز!) گرفته.
م_ من چرا بگم؟ (بعد اتوماتيك مياد سر زيرسيگاري شرو ميكنه به شمردن)
ملتمسانه ميگه: آيتك جون خواااااااهش ميكنم ديگه سيگار نكش.
خندم ميگره از تاكيدش رو ديگه. هميشه همينطوره وقتي از ملايمت و كم كن و كمتر كن نتيجه نميگيره صاف ميره سراغ امر محال!
م_ هي هي هي!( اَداي من). صد بار بت گفتم اين خنده ها كه جاي جواب تحويل آدم ميدي از ضعفه . از تسليمه. داري ميگي آره ميدونم كار اشتباه ميكنم اما شجاعتشو ندارم ديگه نكنم.
باز خندم ميگيره و مامانم لجش!
م _ هي هي هي!

بابا ميره ميشينه روتخت ، تنبكو ميگيره دستش و يه نگاهي به كوه كتابا و سي ديا و سازا و بوم نصفه كاره و تمام جفنگياتي كه رو زمين پخش و پلاست ميندازه. بعد نيشش باز ميشه و يه جوري توجيحيانه مدافعيانه ميگه : فرح جون همه هنرمندا اتاقاشون همينشكلي ميشه ها!!
م_ نخير فقط از هنرمندي ريختوپاششو ياد گرفته .
باز ميخندم.
م _ هي هي هي هي !

بابا پاميشه ميره پاي عكساي بچگي كه چسبوندم به ديوار. ميخنده ميگه :
ب- آخه تو اين قيافه معصومو ببين . اصلن دلت مياد به اين نگاه چيزي بگي؟!
م_ آره نيگا كن جنس جلب با اين قيافه مظلومش چطوري دستشو زده به كمرش داره خط و نشون ميكشه . از اون اول رئيس بود .
ب_ ديگوري گوري ويگور
م_  چيگور ويگور...
و باقي اصوات قربون صدقه!
م_ ممد جون كي ميشه اينا يه دونه از اين خوردنيا بره ما بيارن؟( با يه نگاه واقعن كه بي عرضه ايانه به من !)
ب_ واي آخ! همچين باهاش كشتي بگيرم!
...غرق ميشن تو عكسا و كم كم سوژه اصلي كه پشت سرشون نشسته فراموش ميشه.
موقع بيرون رفتن يهو يادم ميفتن و يه مراسم پندو اندرز مفيد مختصر و آخرشم يه خود داني معمول بره حسن ختام!

يه تصوير دوست داشتنيو پر عشق زندگيم بود . حيفه اينا يادم بره.

Monday, December 08, 2003

كوچه هاي خلوت با برگاي پهن نارنجي ، قرمز و زرد كه همه جارو فرش كردن. نم نم بارون و منظره بديع و آروم كوچه رنگي و نمناكي كه هيچوقت از ذهنت پاك نميشه.
به غير از سيل روز آخر ، شيراز مثل هميشه عالي بود و خاطره انگيز .
تخت جمشيدم كه خب يه شيرازه و يه تخت جمشيدش با همه جلال و جبروت ساليانش. كافيه اونجا باشي چشماتو ببندي و يهو خودتو وسط همه اون عمارتاي باشكوه و سران و بزرگان ملتهاي مختلف و جشنا و مراسم بي نظيرش غرق كني. بعدم كه چشاتو باز كني يه نفس بر پدر اسكندرت بياد.
از دور خيره ميشي به عظمت ويران شده . درسته مال خيلي قبله اما وصلِ همين آب و خاكيه كه به تو نسبتش ميدن . عظمت و اقتداري كه حتي بقاياي ويران شدشم يه عالمه فكر و هنر از اونور تاريخ به رخت ميكشه و تضاد محسوسش با فلاكت و حقارت فرهنگي تماشاگران كنونيش... سعي بي سرانجام بره پيدا كردن كوچكترين سنخيتي بين ديروز و امروز همين سرزمين و مردمش .
ولي از اينا گذشته غروب تخت جمشيد يه چيزه ديگست . عاشق غروبش و آرامشيم كه همه جا رو غرق خودش ميكنه .





بازار وكيل شيراز بين اينهمه بازاري كه رفتم جداي قشنگي و زلم زيمبوهاي عتيقه هوش پرونش تنها بازاري بود كه ميشد توش با خيال آسوده و دور از نگاهاي دريده و دستاي فضول واسه خودت گز كني . از اين نظر مهر شيرازيا خيلي به دلم نشست !
حافظيه ، سعديه ، باغ ارم ، شاچراغ ، نقش رستم ، پارسارگاد ، ... شيرازم عين اصفهان پره جاهاي ديدني و بناهاي تاريخيه . از اونجاها كه هرچند وقت يه بار دلت پر ميكشه بره يه گوشه ايش و كلي هوسناك ميشي .

و اما به گاه رجعت سه چيز از ديگرانش بيش اسباب خرسندي و طيب خاطر فراهم آورد:
1- دوش و دستشوويي خود آدم .
2- تخت و لحاف يخ و صميميت كه كافيه بخزي لاش تا تمام گرمي و آرومي دنيا رو نصيبت كنه .
3- بهترين و خوشمزه ترين قسمتش كه وصال و پاسخ به خواهش و شهوت انگشتاته بره نواختن و نوازش كردن اسبابي كه غذا و پرواز روح رو ميسر ميكنن .
*****

وقتي قيمت تمام زندگيو آينده يه بچه بي گناه قد پول يه جفت كفش ميشه...
عكساي فجيع دختراي چار پنج ساله نه ساله ديدم كه ميفروختنشون. نفري چل پنجاه هزار تومن.
كسي ميدونه چه جوري ميشه به اين بچه ها كمك كرد؟ چه جوري ميشه خريدشون؟ ميشه بعد به بهزيستي جايي تحويل داد؟ بلاخره يه كاري ميشه كرد حتمن ....

Sunday, November 30, 2003

Les miserables!

از اونجایی که من رسمن عاشق و شیفته این بینوایانم چند تا از آهنگاشو اینجا میزارم تا شمام بشنوین. انتخابش خیلی سخت بود و کیفیتشم خیلی اومد پایین ولی به نظم می ارزه به یه بار شنیدنش. سعی کردم یه جوری ردیفشون کنم که یه کم از قصشم در بر بگیره. اینجا یه ذره ازشون نوشته بودم.یه قسمتایی از آهنگا و ویدیوهاشم میشه دید.




اینجا کزت کوچولو وارد میشه و بعدم خانوم تناردیه.
Castle on a cloude





کزت جوان مریوس رو پیدا کرده . اول دوئت لاو سانگیه قشنگشونه و بعد تریو با اضافه شدن اپونین که اونم عاشق مریوسه..
A heart full of love





کر و آواز دسته جمعی قبل از حمله اول با حضور همه شخصیتها از جمله ژان وال ژان , ژاوه , خانواده تناردیه , انقابیا, اپونین , کزت و مریوس..
One day more





مریوس دوست داشتنی بعد از جنگ و کشته شدن همه دوستاش . فوق العادست!
Empty chairs at empty tables


اگه جا داشتم بازم میزاشتم . هواااا گوش کنینا. عرق جبین ریختم!

Monday, November 24, 2003

ديدي آدم تو سرما نوكاش يخ ميزنه؟
حالا هر جا باشي نوك انگشتا و دماغ و چونه رو ميشه يه كاريش كرد با لمس اصطكاكي* ، اما تكليف بقيه نوكا تو ملع عام چي ميشه؟ !


Wednesday, November 19, 2003

بهترين قسمت سفرم روستاي ميرآباد بود . عالي و بينظير . يه دوپينگ اساسي . دارم نزديك ميشم . آدم گاهي يادش ميره اين آرامشي كه داري به خاطر رسيدن بهش انقد خودتو به آب و آتيش ميزني همين بغلاست . فقط كافيه يه كم وايستي و فرصت نيگا كردن و نفس كشيدن به خودت بدي.
انتهاي بند اروميه ميرسي به سيلوانا كه اگه اونم راست بگيري بري ميرسي به ده ميرآباد . يه ده كرد نشين با اهالي با صفا ، مهربون ، مهمون نواز ، سرحال ، با نشاط ، آماده زندگي... نميدونم چه جوري بگم . لباساي رنگ وارنگ ، موهاي قرمز حنا بسته و گاهن به شدت طلايي و مجعد طبيعي ، چشماي سبز و عسلي ، لباي خندون ، خونه هاي چوبي و ساده ، دراي خيلي كوتاه، تنوراي نون پزي ، لونه مرغ خروسا كه عين غاراي كوچواو موچولو بود و بره تخم برداشتن بايد ميخزيدي ميرفتي تو ، طبيعت بكر و زيبا ، رودخونه روون ، گله ها و زندگي موازي حيوونا و ... از همه مهمتر يه عالمه دل صاف و ساده ...
هر طرف برميگشتي رنگ بود و هواي تازه ، موسيقي طبيعت و آدماي گل . چه راحت ميخنديدن و به غش غش مي افتادن . از ته دل ، راحت ، سبكبال . از ييلاقاشون تعريف كردن و عروسياشون . انگار اونجا دختر داشتن نعمته چون عروس بردن كار سختيه . علاوه بر اينكه خونه و تقريبن وسايل خونه با خونواده داماده حداقل بايد پنج مليون طلا بره عروس بخرن تا مادر عروس راضي بشه . اگه داماد پولدار باشه اين رقم تا بيست مليونم ميرسه . حتي تاج عروس بايد طلاي خالص باشه . يه چيزي شبيه مهريه تا دختر از اول با خودش يه سرمايه اي داشته باشه . به همين خاطر همه عروسيا فصل پاييز ميشه كه محصولو جمع كنن بفروشن و با پولش بتونن عروس ببرن . راستي به ما ميگفتن عجم و به شهرامون عجمستان !!
دورو برت زندگي موج ميزد . همه سرحال و قبراق و درحال فعاليت . مادر خانواده اي كه پيششون رفتيم پونزده شكم زاييده بود اما هنوز جوون و سرحال . خونه ها در كمال سادگي . وقتي عايشه در خونشو باز كرد رفتيم تو عملن جو گرفتم . يه اتاق ساده با تنها وسايل لازم بره زندگي . يه عمر زندگي با اينهمه سادگي ... يه آن اتاق خودم بعد خونمون اومد جلوي چشمم . احساس خفگي كردمو بيهودگي .
ميدوني اونجا كه هستي به همه چيت شك ميكني . اينهمه دوييدن ، بالا پايين پريدنات ، نقشه كشيدنات ، برنامه ريزي كردنات و بيست سالو جلوجلو ديدنا و لحظه هارو از دست دادنات ... دنبال چي ميدوييم اينهمه ؟ اصلن واقعن اين كيه كه انقده دنبالمون كرده ؟ بره چي اينهمه تلاش ميكنيم كه زندگيمونو انقد سخت و بيمعني كنيم . اونجا همه زندگيم عين يه تلاش گنده براي خراب كردن همه چي با دستاي خودم به نظر ميومد . زندگي واقعي اون چيزيه كه اونا دارن . آواز پرنده هارو از تلويزيون شنيدن ، سال تا سال طلوع و غروب طبيعتو نديدن ، به جاش عكساي طبيعت ، حيوونا ، چشمه ها و مردم روستانشين و ايلياتي عكاساي معروف جمع كردن . خروار خروار كتاب جمع كردن و خوندن تا عاقبت بتوني خودتو متقاعد كني با فلسفه زندگي فلاني ، عرفان بيسالي ، و نحوه نگاه و ايدئولوژي اونيكي موافق تري . آخرش كه چي؟ وقتي اونا با همه بيسواديشون زندگيو فلسفشو و همه وجودشو صد بار بهتر از تو فهميدنو ميتونين تعريف كنن ... حالا افسوس و عشقيو كه تو چشماي مامان ميديدم وقتي از تابستونايي تعريف ميكرد كه ميرفتن به دهشون سركشي كنن و همونجا سه ماه ميموندن ، ميفهمم .
تنها ترسم تو زندگي اينه كه ده پونزده سال ديگه اگه بودم برگردم با خودم بگم كه چي ، به كجا رسيدم؟ يا نكنه با اين روند ديگه حتي وقتشم نكنم يه لحظه برگردم و راه رفترو نيگا كنم ...
بهار يكي دو هفته ميرم پيششون ميمونم .

دانشگاه تبريز فوق العاده بود . در عمرم همچين مجموعه گنده و قشنگي نديده بودم . عين يه پارك گنده با مسافت خيلي زياد كه توش ساختموناي دانشگاه رو ساخته بودن . حتي خوابگاهارو كه خيلي زياد بودنو مجهز تو خود دانشگاه ساخته بودن . بره مسيراي داخل دانشگاهي اتوبوس داشتن و يه تاكسي تلفنيم تو خود دانشگاه فقط مخصوص راه هاي داخل دانشگاهي!! سيستمي بود خلاصه! كتابخونه مليشونم همينطور . كلن سيستم و امكانات فرهنگي بد بالا بود . مجسمه عمو دهقانم ديدم تو كتابخونه . كار احد حسيني بود . اين آقاي حسيني كه واقعن نابغه ايه واسه خودش تو موزه تبريز طبقه پايين يه قسمت مخصوص خودش داره كه اگه گذارتون افتاد از دستش ندين . مجسمه هاش شاهكار بودن . گذشته از اندازه هاي عظيمشون فكر و ايده اي كه پشت هر كدوم بود مورمور كننده بود .
راستي بازارشم جاي هيجان انگيزي بود . برعكس مرداي اهوازي كه با نگاهشون درسته قورتت ميدن تبريزيا همه سر به زير و خجالتي بودن در عوض به شدت اهل عمل! اونقد سرعتي و حرفه اي كارشونو ميكردنو در ميرفتن كه حتي به يه چشم غره ام نميرسيدي . بي اغراق تو اون دو ساعتي كه اونجا بودم مطمئنم يه دويست سيصد تاييشون بم محبت كردن .

جلفا و كليساي سنت استپانوسم عالي بود . بناي خود كليسا به كنار جايي كه ساخته بودنش خود بهشت بود . فقط طبيعتش با اون پل سنگيه و روده و درختاي زرد ، قرمز ، نارنجي و سبزش واسه خيره كردنت كافي بود . هان راستي جلفا شهر بي قبرستونه .

ماكو برف اومده بود . خونه ها تو دل كوه درست شده بودن كه به خاطر ريزش كوه كم كم كوچ كرده بودن پايين تراش . يه باغچه جوقم داشت كه خونه و قصر يكي از سرداراي مظفرالدين شاه بود و چيزي از يه كاخه تمام عيار كم نداشت . ديگه لازم نيست توضيح بدم تو چه جاي خوشگل و پر دارودرختي ساخته بودنش ديگه؟ شب كه برميگشتيم مرند ستاره هاي دشت ديدني بودن . نزديك ، پر نور و خيلي زياد . واقعن زيبا بود . آرزومه يه شب همين جايي زير نور ستاره ها بخوابم.

كندوان خونه ها تو كوه بود . ماكو خونه هاي كوهيش چوبي بود اما كندوان خونه ها سنگي و تو دل كوه بودن . حالا با چه مشقتي اين كوهارو اينجوري سوراخ كرده بودن و توش زندگي ميكردن سر در نياوردم . آب و عسلش حرف نداشت . زناشم خوش اخلاق بودن ، وقتي داشتم كوه پر شيب و يخ زده رو با سكته ميومدم پايين دلاشونو گرفته بودن قاه قاه بم مي خنديدن!
از كندوان رفتيم مهاباد كه يه بازار تاناكوراي هيجان انگيز داشت . از اونجام اروميه و سه گنبد و كليساهاش و ...
يه سرزمين آبا اجدادي گردي حسابي كرديم . از بعضي ترك بازيا كه بگذريم آدماشو واقعن دوست داشتم . مهربون ، دلرحم ، ساده و فوق العاده قابل احترام .

خلاصه از عمر سفري بود كه حالي كرديم !

Monday, November 10, 2003


تمام زندگيم بچگياي آن شرلي بودم . البته وقتي ديگه بزرگ بودم ديدمش ولي خب دوران كودكيش يه جورايي انگار تماشاي خود هميشگيم بود . همونشكلي قل قل احساسات ، خيالپردازياي شاعرانه، دوستياي مقدس و آسمونيم ، آرزوهاي كوچيك و بزرگ و تمام بلند پروازيام. خب نه مثل اون منسجم . هميشه از زور احساس داشتم ميتركيدم . بره همين خيلي وقتا قاطي بودم . يه جورايي جو زده! پر شعر و حرف و موسيقي . طبيعت جادوم ميكرد .كافي بود شمال باشم و بارون بياد ، يهو ميشدم يه خل ديوونه كه زير بارون ميچرخه ، ميرقصه و از خودش شعر و آهنگ ميسازه . دوستام  و دوستيام جادويي . كنارشون بودن پرم ميكرد و پروازم ميداد . قرارداد و قطعنامه! دوستي امضا ميكردم و به هم طي مراسم روحاني و خاصي قول ميداديم تا ابد مال هم و براي هم باشيم! هنوز دارم امضاهامو . عين همون سندا كه زنو شوهرا موقع عروسي امضا ميكنن . الان ميدونم هيچ رابطه اي با امضا ابدي نميشه. پس چرا هنوز همه امضا ميكنن؟ بزرگترا همون كاريو ميكنن كه من اونموقع با اون عقل ناقصم ميكردم . حالا مال بزرگارو مضحك و بچه گانه بدونم يا كار اونموقع خودمو بزرگونه و با ارزش؟

احساسام گنده بودن . يه جوري توم جا نميشد . هي فشارم ميداد . ميخواست پخش شه بين همه تقسيم شه . اما خب آدم بزرگ ميشه و خيلي دردناكانه ميفهمه كه دنيا و آدماش هيچ حوصله و وقت بره احساساي خالص و ملتهبش ندارن . دنيا تورو تو چارچوب ميخواد . منم زور زدم خودمو جمع و جور كنم . ديگه شعر ننوشتم . ديگه نخواستم از عمق حس كنم و بفهمم . خواستم ديگه هيچ وقت بلندتر از بقيه نپرم .

فقط ميدوني آن شرلي بزرگ شد ، خانوم شد ، عاقل شد ، خودشو قد توقع دنيا كرد . منم بزرگ شدم اما هنوز همون كوچيكم . بي قالب ، بي چارچوب ، وحشي . هنوز بلند و از ته دل ميخندم ، هنوز فقط و فقط ديدن آدماي خوب لبريزم ميكنه و هيجانش اشكيم . هنوز همه چي برام نشانست ، با ارزشه ، رمزآوده . هنوز باورمه كه همه چي اون بيرونه كه من كشف كنم و جزيي از حقيقتش شم و از شگفتي اين حادثه و شراكتش غرق لذت شم . هنوز مجنونم ، افسار گسيخته و پره عشق . نه عشق متين و آروم و با وقار . عشق ديوانه ديوانه ديوانه . بي حصار ، بي قيد و بند .
چرا سعي كنم شكل آني بزرگه شم؟ ديوونگيمو دوست دارم . دلم ميخواد تا ابد همنطور بمونم . لبريز ، واقعي ، پر آرزو هاي رنگي .

Wednesday, November 05, 2003

اگه حوصلتون سر رفته يا همينطوري هوس كردين بخندين گوشي تلفنو بردارين و 118 تبريزو(3333333!) بگيرين . با اينكه تمام مكالمتون فارسي صورت ميگيره اصن تعجب نكنين كه يهو شماررو عين فرفره به زبان شيرين تركي بگنو قطع كنن . فكرشم نكنين فرصت فارسي پرسيدنشم ممكنه بتون بدن . اصلنم تعجب نكنين اگه خانومه تو گوشي شما با فرياد و خيلي كشدار از دوستش ميپرسه " سنين بو شومارن وارينده؟!" (تو اين شماررو داري؟)
در ضمن بعد از كلي ترجمه خواستنو اينا به هيچوجه منتظر نباشين شماره هايي كه گرفتين كوچكترين ارتباطي با محل مورد نظر داشته باشه . چون به هرحال سيستم هوشمنده و خودش هرچي كه صلاحتون باشه تحويلتون ميده !
خلاصه جاي خنده ايه .!

چيزه ، ميگم كه چرا ديگه هيچكي يويو به آدم كادو نميده؟
دلم لك شده براش .



Tuesday, October 28, 2003

عاشق سعد آبادم . عاشق هر چيز قديمي و اصيلم . پام كه اينجور جاها ميرسه فركانسام يه شكل ديگه ميزنه . كاخ ، موزه ، مسجدا و خونه هاي قديمي .... وووي اصلن يه فاز ديگه ميشم . يه چيزيم مطمئنم . من تو زندگي قبليم شاهزاده اي ، پرنسسي چيزي بودم . هيچ جايي اندازه اين كاخا و خونه هاي بزرگ قديمي احساس فاينالي ات هومي بم دست نميده :d
شايدم بره همينه انقده عشق جهانگردي دارم . شايد قراره برم اين مكان شگفت وحكمن سحر آميز گذشتگيمو پيدا كنم . شايد قراره اونجا نقطه عطف باشه . هزار تا شايده اما چيزي كه مسلمه من يه جهانگرد خواهم شد . حالا شايد از نوع كوچيكش .
در همين راستا امروز يه كشف بسيار بزرگ و دلچسبناك كردم تو سعد آباد . موزه برادران اميدوار! از بار اولي كه اسمشونو شنيده بودم فك ميكردم هيجان انگيز ترين آدماي دنيان .كه چه مصمم و قاطع پا شدن دوتايي دور دنيا رو گشتن . با دوچرخه . بعد هي فكرشون بود و آه سوزناك . امروز من موزشونو كشف كردم! سه هفتست افتتاح شده. باورنكردني! هميشه برام خيلي دور از دسترس بودند. حالا اما يكي از برادرا تقريبا هر روز اونجاست و با روي باز از همه پذيرايي ميكنه . اونيكي تو شيلي ازدواج كرده و همونجا موندگار شده . خاطراتشونو تو يه كتاب به اسم "سفرنامه برادران اميدوار" نوشتن . اصن نميتونم بگم چقد چسبيد . خيلي اتفاقي و بي هدف . يهو جلو پام سبز شد . اونقده هيجان داشتم و غرق تماشا بودم كه اصلن يادم نيفتاد دوربينو درآرم . در ضمن با دوچرخه مسافرت نكرده بودن . با دو تا موتور شروع كرده ميكنن و چند سال بعدم با سيتروئن اهدايي فرانسه كه الان جلوي در موزه پاركه . كل سفرشون 10 سال طول ميكشه . اي خداا.... هي عكسا رو نيگا ميكردم هي آه حسرت .... به نظرم از خوشبخت ترين آدماي دنيان . مطمئنم . آدم يه آرزويي داشته باشه و انقد سفت و سخت دنبالش بره . با اونهمه سختي ، مرارت ... ولي در نهايت با يه گنجينه به چه گندگي تجربه و جهان شناسي . و مهمتر از همه خود شناسي . هي بابام هي ...

راستي يه اعتراف كوچولو! تنها وقتي از دختر بودنم غصم ميگيره موقع مسافرتاي تكيمه . خب كسي جلومو نگرفته . اما من ، يه دختر تنها ، هيچ وقت نميتونم از يه حدي پيشتر برم . نميتونم خيلي خطر كنم . كسي به اينكه چي تو سرت ميگذره يا هدفت چيه كار نداره . اول جنسيتته .

Saturday, October 25, 2003

ديدي بعضي ازشاگردا پولو دستي بت ميدن؟ ديدي تازه بعضياشون در نهايت اتيكت جلوت ميشمرن بعد ميزارن كف دستت؟ ديدي آدم احساس صدقه گرفتن بش دست ميده .. ، بعد ميخواد نيست و نابود بشه؟
بابا به خدا يه پاكت ناقابل خوب چيزيه ، استفادشم ثواب داره. ثواااااااااب !

***

(مامان شاگرد تازم حين تنظيم ساعت كلاس) - ميدونين كه هفته ديگه ماه رمضونه .
+ اِه ! راست ميگين، يادم نبود!
- شما روزه ميگيرين؟
+ من؟ اِِم .. والا ... نه من نميگيرم.
- چرا نميگيرين؟
+ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- اعتقاد ندارين يا به خاطر مشغله نميگيرين؟
+ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!................. والا... راستش..... نميدونم ... نه ... يه چند ساليه نگرفتم... نميدونم....!
- (صداشو صاف ميكنه) آها! كه اينطور ! خب پس گفتين ساعت ............

چي بود تفتيش عقايد بود؟؟؟ پس كي بعضيا ياد ميگيرن انقد حق به جانب و راحت به خودشون اجازه فضولي تو مسائل خصوصي و شخصي آدمو ندن؟
بيشتر از خانومه از خودم لجم گرفت كه هنوز اون ترس پنهان تومه . ترس اون چماقه . همون چماقه كه از روز اول مدرسه بالاي سرم واستاد تا آخرش . همون كه ازم ميخواست تظاهر به هويتي كنم كه نداشتم . اعتقاداتي كه مال من نبود . روش زندگي كه مال اطرافيانم نبود . بلدش نبودم . اشتباهي فك كرده بودم رفته. يعني از وقتي مدرسه تموم شد خيال كردم انداختمش دور . كه ديگه خود خودمم بدون هيچ نيروي مزاحمي كه ازم نقش بازي كردن طلب كنه . كه ديگه بلند داد ميزنم چي تو كله خودمه و ورم كدوم وريه .. هه هه زهي خيال باطل !
هنوز چماقه بود ، هنوز ميترسيدم ....
از طرد شدن ، از انگ خوردن ، متفاوت بودن ، محاكمه شدن....

Wednesday, October 22, 2003

نشستي تو ماشين داري تو اتبان ميگازوني ، با آهنگه داد ميزني و كيفورانه ميروني . پيش خودت فك ميكني چقد لينكين پارك دوست داريا ، بعدشم درود ميفرستي بر وجود برادرت كه هميشه آهنگاي خوب واسه ماشينت گلچين ميكنه .آهنگه تموم ميشه ، بلافاصله بعدش صداي تار ميشنوي ! تكنوازيه تار! خوب گوش ميدي انگار رديفه ، بعد چار شاخ ميشي كه رديف دستگاهيو چه به لنكين پارك . نوارو درمياري ، دهنت چار متر باز ميشه و عمرن باورت نميشه چي ميبيني . رديف ميرزاعبدلاه . اجراي برومند . جزو همون نواراي خاطره انگيزه دانشگاهيت . كه تنها كمك و معلمت بود سر امتحاناي رديف ، كه از در خونه تا در دانشگاه گوش ميكردي مگه گوشه هاش برن تو مخت ، كه از طريق يه دوست خوب تو همون روزاي رنگي بت رسيده بود ، كه خلاصه يه كلام كلي خاطره داشتي باهاش مثلا ! ظرف سيم ثانيه خونت داره قل قل ميكنه و بعد از اون تمام راه به اين فك ميكني كه وقتي رسيدي خونه چه جوري بكشيش همونيو كه درود فرستاده بوديش .

يه كم كه ميگذره ياد تمام اتفاقاي مشابه اينهمه سال ميفتي . ياد بچگيا و نوار سلطان قلبهاي نازنينت كه يه جورايي همه زندگيت بود و همين جناب برادر يه روز نشسته بود واسه خودش تمام متن فيلم ديدي دودلو روش ضبط كرده بود . همه فيلم ! اونموقعم خواسته بودي سر بزاري به كوه و بيابون . يا خودكاراي يادگاري ، يا قلموي وينزورت، دوربينت ، واكمنات، صد تا نوار ديگت .. و هزار قلم متعلقات ديگت كه به فاصله يه چشم به هم زدن نابود يا مفقود شدن تو اين سالا ... چي بايد بش بگي؟ انگار تو اين بيست سال هيچي عوض نشده . تمام جواباشو حفظي . ميتوني حدس بزني عذر هر سوال و فريادت چي خواهد بود . تنها چيزي كه مشخصه اينه كه انگار راست راستكي يه چيزايي تو خون آدمه . همونقد كه من همه چيزاي زندگيم برام با ارزش و مقدسه به چشم اون صرفا وسيلست . همونقدري كه من تو گذشته و آينده زندگي ميكنم اون شديدن تو حال زندگي ميكنه . درست دو قطب متضاديم . حتي قبل از اينكه عاشق بشه چيزي به اسم يادگاري تو زندگيش معني نداشت ، الان كارتا و كادوها و گلاي خشك شدشو يه سانت اينور اونور كردن جرات مي خواد . يه جوراييم وارستگيشو دوست دارما اما خب من همه چيم يادگاريو مقدسه! آدم ماديم ديگه چي كار كنم . تمام راه هي ميگي و ميشمري ميگي ميشمري آخرشم وقتي ميرسي در خونه يه آه بلند ميكشيي كه يعني دتس ده وي هي ايز ديگه بابا جان ! البته خوب كه نيگا كني خيليم وضع داغون نيستا ، حداقل ميتوني به پيشرفت سليقه موسيقاييش اميدوار باشي . هرچي باشه از ديالوگا و صداي ماشين ديدي دودل تا لينكين پارك كلي راهه ....






Monday, October 20, 2003

اون ماري كه اين چند وقته آرامشمو گرفته بود ، هموني كه از ديدن قيافش يا شنيدن صداش رعشم ميگرف ، بايد ميديدي چطوري مي لرزيد ! چطوري ته ته پته افتاده بود، ارتعاش صداشو لرزش دستاشو . خود رعشه شده بود . من چه آروم و خونسرد نيگاش ميكردم !
هنوزم دليل بدجنسيشو نمي دونم ولي خب انگار بايد باور كرد بعضيا ذاتا يا اكتسابي بدجنسنو هيچ رقمه نميشه باهاشون نرم و لطيف طي كرد. مخصوصا وقتي دست پرورده سيستم دولتي مملكت گل و گلاب باشن ديگه . سخت بود اما لرزوندمش و كماكان شيره خودم !
اينم به سلامتي روحيات انقلابي پيروزمندانه امروزم .

 u don't own me !
.........................................
don't tell me what to do
don't tell me what to say

..................................


Wednesday, October 15, 2003

هيچ احوالاتم به جا نيست. نميدونم چرا از وقتي خلاص شدم هيچ اتفاق هيجان انگيزه و دلچسبناكي برام نيفتاده . انگار زيادي منتظر بودم . اونقدم دلم رخوت و ركوده كه كاراييم كه براشون نقشه كشيده بودم از دستم برنمياد . يعني خلاصه هيچجوري حسش نيست . فقط مقدار متنابهي از دست كساني (ك با فتحه يا ضمه به دلخواه) حرص خوردم و زورم نرسيده و اضطراب كشيدم . بعضي وقتا شديدن آرزو ميكنم يه خورده از كلفتي صداي آيدين و اعتماد به نفس و زورش مال من بود . اونوقت همون اول كار ، يه ابروي گره خورده با يه تك سرفه خالي خيلي مسائلو در جا حل ميكرد ميرفت پي كارش .

راستي هيچيم كه نه . يه ملاقات خيلي ناز داشتم . با يه دوستي از گذشته ها . گيرم يه زمانيم معلم عكاسيم بوده . درست وقتي از همه رابطه هاي مدرن دوستانم خسته بودم و درمونده . كهير . يه دل صاف ميخواستم و ديدمش . همونقد زلال ، همونقد پاك .. صيقلي.. راستكي . باورم نميشد . يه جورايي وجود همچين آدمايي رو باورم نميشه ديگه . وقتيم كه پيدا كنم خب از هيجان و عشق ميخوام بتركم . چقد دلم ميخواس عين وحشيا بغلش كنم . فشارش بدم . آويزونش شم . يه ذرم شدما اما بقيش فك كنم از چشام غلپ ميزد بيرون . دلم ميخواست همه وجودشو بغل ميكنم ، باور كنم و آروم بشم . سحر خوبم مرسي بره بودنت.

به غير از اونشب كماكان قمر در عقربه . كمبود آرامش دارم . خيلي زياد . از اون وقتاي خيلي بي دغدغه ميخوام . اونوقتا كه خيلي مريضي خيلي درد داري بعد يهو دردت تموم ميشه . همونقت كه تك تك سلولاي بدنت پرچم سفيد بلند ميكنن . يه نفس راحت ميكشي . بعد همه وجودت پر آرامش ميشه . آرامش آروم . از اونا كه دونه دونه نفساتو حس ميكني . شكر ميكني . با زمين و زمان آشتيي . از اينهمه بدوبدي بقيه و بالا پايين پردناشون تعجب ميكني . زمانو حس ميكني . زندگيو ميفهمي . تا مغز استخونت ميفهمي .. بيخيال همه چراهاي ابدي ...
شايد اگه همش يه كمي عاشق بودم اوضاع فرق ميكرد . حتمنم ميكرد .

Wednesday, October 08, 2003


 vivo per lei !
vivo per lei la musica!
هميشه ، هميشه ، هميشه :x



Vivo per lei da quando sai
la prima volta l`ho incantrata
non mi ricordo come ma
mi e entrata dentro e c`e restata.
Vivo per lei perche mi fa
vibrare forte l`anima.
vivo per lei e non e un peso
.................
(همش با ترجمه)

Wednesday, October 01, 2003

و مرا جيوه ام آرزوست!
از وقتي خودمو يادم مياد يه عيب گنده دارم ، اونم اينه كه آدامسيم . جنس عواطف و روحيم و خلاصه كل وجودم آدامسيه . آدامسيم چون هر جا پيادم كني ميچسبم . آدامسيم چون كندنم هميشه تلفات داره . از اون بد آدامسا . از اون لجباز خيلي چسبونكيا . اونا كه هرچقدم بخواي با ظرافت و ملاحضه و دورانديشي و دودوتا چار تا بكنيشون باز نصفش جا ميمونه سر جاش و نصف ناقصشه كه برميگرده زير آوار دندون و زندگي .
همينه كه آرزوي جيوه دارم . جيوه ايا خوشبختن . هر جا باشن شكل همونجا ميشن . هر جا بريزي قد همونجا ميشن . دور ميگيرن ، احاطه ميشن ، ولي وقتي رارو باز كردي گفتي بفرما ، راحت برات قل ميخورن ميرن اونوري كه بايد برن . نه شكلشون عوض ميشه نه تيكه هاشون باقي ميمونه ، نه زخمي ميشن و نه ناقص . انگار نه انگار!
من اون آدامسم . هميشه به خاطرش زيادي درد كشيدم . از اولين باري كه كنده شدم و گذاشتم له بشم فك كردم تنها راهم جنگيدنه . گفتم اونقد ميجنگم تاحالش جا بياد . حد بفهمه . آدم شه . عين بقيه شه . اما خب وقتي جنست آدامسيه آدامسيه ديگه . تارو پودتو كه ديگه نميتوني از نو به هم ببافي . هميشه خدا جيوه ايا برام معما بودن . يعني يه كم كه گذشت خودم معما شدم . چون در نهايت من اون جنس متفاوت بودم . جنس ناجور ! اونا قوي بودن و من ضعيف . انعطاف پذير بودن و من شكستني . اونا انگار مجموعه شروط لازم بره زنده بودن و زندگي كردن بودن و من .. خب معلومه ديگه ورق عوضي برخورده لاي اين جماعت كامل و بي نقص! طول كشيد تا اينو فهميدم . تفاوت جنسامونو ميگم .
الان ديگه قبول كردم من آيتكم و اين موجود آيتك نامو سرتاپاشو زيرو زبركني آخرش همينيه كه هست . 

Friday, September 26, 2003

اصنم من عاشق هر چي كاره تلفيقيم . عجب موجودات باحالين اين جنابان توفيق فرخ و كيا طبسيان(نبود لينك بدم)! بازم احساس خوب كشف بم دست داده . خيلي لذت ناكه شنيدن صداي سه تار قاطي ملودياي جَز يا وسط قطعات رقص رنسانسي و فرماي قرون وسطايي . فك كن رنگ حربي وسط استامپي!! همچين خوب خوشخوشانت ميشه ! خيلي دوست داشتم ! آفرين به اين ابتكار . خانوم فرخ و آقاي طبسيان دمتان پيوسته جيز و از راه دور ماچ ماچ!
:x

***

تمام ماشینهای کوچک دنیا...
یا
چگونه من یاد گرفتم که پدر خودم را اعدام نکنم...
(August 09)
........
(راستش میشود تمام ماشین های کوچک دنیا را خواست، به همان سادگی و شفافیت کودکی، اما اگر نشد که به آنها برسیم ، یا نتوانستیم، به این خاطر نیست که دیگران ساواکیند! سعی هم نکنیم در ذهنمان، دیگری را اعدام کنیم تنها به این دلیل که با خواسته ما مخالفت کرده. شاید همین مخالفت کوچک باعث شود تا عمری بتوانیم از ماشین های کوچکی که داریم لذت ببریم ، بدون اینکه مجبور شویم بابتشان پدر خودمان را اعدام کنیم!
راستی، شما چند نفر ساواکی در ذهن خود دارید؟ چند تایشان را هر روز اعدام میکنید؟؟؟)

Friday, September 19, 2003






سركار خانوم سلما هايك،
عجالتن من قربونتون برم كه انقده لوند و دل لرزوننده ميخونين !
كه انقده خوشگل فريدا شدين!
كه انقده هيجان انگيز رقصيدين!
كه كاشكي ميشد منم اونجا يه گوشه وايستاده بودم تماشا ميكردم!
كه كاشكي ميفهميدم چي ميخونين!
كه من خر نكردم هون موقع رايتتون كنم!
كه داغ شما و گويا هنوز به دلمه !


Saturday, September 13, 2003

تمومممممممممممممممم ششششششششششششششد!!!

ووووي! بلاخره طلسم شكسته شد و من پس از يك سال تمام يللي و تللي به معناي واقعي كلمه ، يه ماهه پيچيدمش رفت! نميدونم چرا اينهمه كش اومده بود . خلاصه كه من امروز مهندس موسيقي شدم! هر جا بري موقع فارغ تحصيلي كمه كمش يا نوازنده ميشي يا آهنگساز ولي از اونجايي كه تو مملكت گل و بلبل خيلي فشارشون اومده بوده كه كلن اجازه موجوديت رشته موسيقيو صادر كردن ، ديگه بيخيال قضيه گرايش مرايش شدن . خلاصه ما همه فله اي ميشيم كارشناس موسيقي . حالا كي ميدونه كارشناس يا نمنه خدا ميدونه . يعني همون مهندس ديگه! مگه نه؟!
ديگه از احوالات دفاع بگم كه بعد يه سال و نيم سرما خوردم ، درست سه روز قبل از روز موعود ! در عمرم اينقد منظم و كيلويي دوا نخورده بودم كه سرپا باشم ولي آخرشم با دماغ فين فيني و گوش گرفته و سر سنگينم دفاع كردن عالميه ! به عبارتي قالي بود ، به مرارت كنده شد ولحمدلله !
موضوع پايان نامم " موسيقي جَز از ابتدا تا امروز " بود . 18 شدم . نميدونم چرا بيست نشدم . يعني ميدونما ، خب وقتي تو دانشگاه سنتي همچين موضوعي بر ميداري همين كه طردت نكنن خيليه . به طور كلي شكر گزارم .
خلاصش اين كه آقا جان حسش هم خوبه هم بد . دلم همش يه جوريه . باز يه چيزي تموم شد و اون خالي ترسناكه به زور ميخواد خودشو جا كنه . البته خيلي برنامه دارم . اما الان كه همش بلو ام. انرژيم هيچي ندارم . ابسولوتلي ات او انرژي! راستش خيلي گريه دارم ... اه اصنم گند بزنن اين زندگيو و اين مدام شروع شدن تموم شدنانشو . ديدي گفتم افسردگي ميشم .. بد خرابم .
امروز اتفاقي يكي از دوستام كه با هم دوئت و تريو كار ميكرديم اومده بود . كلي دلم تنگ شده بود، كلي حرف زديم و كلي رفتم تو هيجان و روزاي پر انگيزه چار پنج سال پيش . اون روزا كه پر انرژي بودم و كلي فكرا و رويا هاي هيجان انگيز تو كلم بود . راستش خيلي دوست داشتم هنرهاي زيبا قبول شم . وقتي چارده پونزده سالم بود كلاساي آزاد رنگ روغن و گرافيكشو ميرفتم . عاشق محيطش شده بودم . هنري بود ، رويايي بود ، زمينه پرواز بود . اصن پامو كه ميذاشتم توش دلم پره هيجان و التهاب ميشد . فك ميكردم وووي چه هنري دارن ميتركونن اينتو! خلاصه آرزويي بود و برآورده شد . اما وقتي خودمم رفتم نشستم پشت يكي از همون ميزا همه چي عوض شده بود ... خيلي مشكلا بود، خيلي بي توجهي ، خيلي بي انگيزگي ، خيلي ركود .... تو ذوقم خورده بود اساسي. ولي به هر حال گذشت و گذرونديم . حالا همش خاطرس و دلت كه واسه لحظه لحظش پر ميكشه . بچه ها و درو ديوار دانشگاه و تمام خاطرات نابش يه طرف، دلم بره استادام خيلي تنگه . فك كنم از اين نظر خوش شانس بودم . سره كلاس كسايي نشستم كه واقعن دوسشون داشتم . كسايي كه آدماي بينظيري بودن و تو تخصص خودشون بهترين . خانوم موحد شلوغ و پر انرژي ، آقاي مشايخي پر جذبه اما خوش قلب ، فرهت رنگ وارنگ ، منظمي ساده و صميمي ، مولاناي دوست داشتنيو فيزيك آكوستيكش كه كابوس زندگيم بود .... هه هه من واقعن معلمامو دوست دارم . خيلي . با يه حس قدرداني گنده هميشگي ته دلم براشون  .


يه فصل ديگم ورق خورد .... تند ، بي رحم و به يه چشم به هم زدن .
ببينيم جديده چي داره تو آستينش .

Tuesday, August 26, 2003

واي كه چقده زندگي نميكنم اينروزا . هميشه ديقه نوديم . سره كاملن گيره زير پام فعلن . الانم كه اومدم ولگردي يه قسمتيشو پرينت شده تحويل استاده دادم يه كمي حالم خوبه . تنها نكته هيجان انگيزشم اينه كه تايپ و عكس و نتاشم با خودمه . از توليد به مصرف .
عقده اي شدم. صبح تا شب اون لاماها همش دارم خيال پردازي اون كارايي كه ميخوام كنم و نميتونمو ميكنم . فك كنم تنها تفريحمه! كلي آرزو دارم .
اول از همه ريخت و قيافه اتاقمو درست ميكنم . الان آخره بازار شامه . فك كن چه كيفي داره بياي همه اين جزوه هاي ايراني خارجيو جارو كني بريزي تو كارتن . ووي به به ! بعدشم يه عالم زلم زيمبو واسه درو ديوار اتاقم گرفتم كه يه قرنه منتظرن آويزون و كوبيده بشن . البته آلردي جاي سوزن انداختن نيست اما من جاشون ميدم .
بعدش اول از همه يه شبيخون اساسي به شهر كتاب نياوران عزيزم ميزنم . ديگه از دوريش كهير شدم . اونقده از بالا و پايين و زيرو روش از رنگ و كاغذ و كتاب و سي دي و نتهاي اوريجينال و چغور پغوراي ديگه خريد دارم كه شمار نتوان! بد عمده مهيب ! ووي فكرشم دل آدمو قيلي ويلي ميبره 8-}
بعدش نقشه كشيدم بعده دويست قرن يه سر به هنرستان عزيز بزنم و يه نامه از مدير عزيزتر از جانمون! بگيرم بره عكاسي از كليساي سره ويلا . به ياد اولين پروژه عكاسي همونوقت كه از هول اجازه ورود سه پايه و جدول سرعت ديافراگمارو جا گذاشتيم بعد خيلي شيك وايستاديم اونتو گفتيم حالا بگيم چند منه . ولي آخرش عكساي خيلي خوبي از توش دراومد .
نميتونم بگم دلم چقد بره هنرستان تنگ شده . بره چاپ سيلك سكرين و كثافت كارياش . بره موقع نمايشگاه . بره كلاساي نقشه كشي . بره تمام آتيشي كه ميسوزونديم. بره تمام لحظه هاي بي دغدغه و وحشي كه اونجا داشتم و حاليم نبود . هي فك ميكنم هي ته دلم خالي ميشه .
بعدش ميخوام برم خانه عكاسان . تنهايي ميرم. ميخوام حسابي و با خيال راحت بوي دواي ظهور ثبوت بخورم . تاريكي تاريكخونه ببينم و نور قرمز بيرونش . با آگرانديسوري كه فك كنم يه كمي يادم رفتتش اما اونقد ميكنم تا بشه .
اوه اوه يادم رفت . به محض خلاصي ميخوام برم تار و تنبور و سازدهني بگيرم . خيلي هيجان تنبور زدن دارم !!
بعدش بايد هزار نفرو ببينم . دلم بره دوستام خيلي تنگ شده . جالب اينجاست خيلياشونو بعده اينهمه وقت بايد برم خونه شوهر! ببينم . حسش يه جوره نوستالژيك بديه .
بعد ديگه گفتن نداره كه هزار تا كلاس ميخوام برم . اونقده زيادن كه فعلن به جا دادنشون تو هفته فك نميكنم . اصن عمري به من فارق التحصيلي نيومده !
بعدشم اگه دو سه تا مسافرت خوب برم خيلي خوشبحالم ميشه 8-}
آهان بازم راستي! شايد به نظر احمقانه بياد ، ولي خيلي هوس اتوبوس سوار شدن كردم . نميدونم . شايد چهار ساله سوار نشدم . دلم ميخواد هوا كه خنك شد ، صبح الطلوع برم ترمينال انقلابي جايي . بعدن با اولين سري صف سوار شم . بعدن هي خوابم بياد اما قيافه آدماي مختلف ، لباس پوشيدناشون ، حرف زدناشون ، حركاتشون ، روابطشون و همه چيشون خيرم كنه . ميخوام دختر چادريه پونزده شونزده ساله ببينم . ازينا كه سراشون تو همه و هي ريز ريز ميخندن . ناز و عشوه هاشون ، فيلم بازي كردناشون . دوست دختر پسرايي كه بغل هم دو طرف ميله وسط اوتوبوس وايميستن . معلم هايي كه خيلي ساده و تميز ميپوشن . خانوم سفيدايي كه صبح زود صورتشون از تميزي برق ميزنه و سرخه . اون خانوم چادري تميزا كه وقتي تكون ميخورن بوي صابون ميپيچه . اون خانوما كه همچين زير نظر ميگيرنت همش حس جلوي دوربيني بت دست ميده . اون دخترا كه عشق اپلن، عشقه شلوار جين و جوراب پاليزين ، عشق كفشاي پاشنه بلند و خط اتوي شلوار . پر و خالي شدن اوتوبوس جلوي دبيرستان البرز و تيك زدناشون با دختراي الان هنرستانه ما . . حال و هوا و شيطونياي اون سني . دختر درسخون سيبيلوا كه همش فك كنم چقد دلشون ميخواد از شرشون خلاص شن اما مامان باباهه نمزارن چون وصله به ناموسشون. مادرايي مطلقه با شوهراي معتاد كه پسر كوچيكارو انداختن گردن اينا . دادو هوار پسرا با نيم وجب قدشون سره مامانه و با آخرين زورشون زدن مامانه .خب خاطرات پدريو دارن كه فقط خوب ميزده و احيانن خوب ... سرخ شدن مامانه و اظهار نظر و فضولي و همدرديه بقيه خانوما باهاش. دلم ميخواد باز اينارو ببينم و باز هي فك كنم و تو زندگيشون غرق شم . هي بشينم بزرگترين آرزو هاشونو پيدا كنم . نقشه هاي زندگيشون . هدفاي زندگيشون . بعد با هم مقايسه كنم بعد باز حالم از همه چي به هم بخوره . راستي اين وسط خيليارم ميبيني كه عمري مجال هدف و نقشه داشته باشن . فقط جداله براي بودن و دوام آوردن .
چمدونم ، دلم براي وول خوردن لاي آدما تنگ شده . مردم خيلي عادي ، خيلي متوسط ، آدماي خيلي مشكل دار، آدماي خيلي مقاوم ، خيلي عجيب و ساده . چقدر وايستادن و زندگي بقيه رو از دور تماشا كردن حس غريبي داره ...
هان راستي بازار گلم بايد برم.
بعدشم اگه اون مسافرته هند و تبت و پاش كه سه ساله منتظرشم درست شه ديگه ميميرم .
سعد آبادم خيلي هوس كردم.
بعدشم...
حالا فعلن همينا تا بعدتر ديگه چيا دلم بخواد!






Friday, August 08, 2003





همه موزيکال بچه هاي خيابان يه طرف اين آوازش يه طرف. اصلن هر آوازش يه طرف. اين scugnizzi ام جزو موزيکالاييه که عين معجون ميمونه واسم. برام از اون لحظه هاي معدود خلق ميکنه که بگم چقد خوشبختم که تو اين دنياي تير تپر هستم و ميتونم اين شاهکارارو ببينم و بشنوم و از لذت مورمور شم. حالا بگذريم که تا فيلمه تموم شه باز ميخوام سر به تن جناب چرخ بازيگر نباشه. ولي به هرحال اساسن vivo per lei...
ميترسم اگه يه روزي عمري بود و اجراهاي زنده اين موزيکالارو ببينم سکته کنم .غش که ديگه رو شاخمه. فک کن بچه هاي خيابان، بينوايان، ويولن زن روي بام.....
8-} هزار تا..

carcere 'e mare
Ancora quantu tiempo ha' dda passare
io da cc'a dinto me ne voglio ascire
ma tengo la pacienza di aspettare
carcere 'e mare
E aspetto 'o viento che me fa vulare
e aspetto 'o sole che me fa asciuttare
e aspetto 'o suonno pe' pote sognare
carcere 'e mare

Dio che m' he dato 'a voce pe' cantare
e che m' he dato l'uocchie pe' guardare
m' he dato 'e braccia e famme faticare
carcere 'e mare
E ancora quantu tiempo ha' dda passare
io da cca dinto me ne voglio ascire
ma tengo la pacienza di aspettare
carcere 'e mare


Friday, August 01, 2003

نصف بيشتر رنجها و غصه هاي دنيا مال حرفاي قورت داده شدس. با نصف بيشتر سو تفاهما با نصف خيلي بيشتر بي عدالتي ها و ظلماي رفته شده. قربونش برم دل منم كه انبار قورتهاي تلنبار شدست. نه فك كني زبونم به ابراز محبت نميچرخه ها. اتفاقن اون يه قلم رابرا فعاله. اما امان از وقتي كه بخوام دادستاني كنم. يا يه خورده از دل آزردگيم بگم. يا يادي از حق وحقوقم كنم. همچين دهنم كه باز ميشه عوض يه گفتمان آروم و شمرده و منطقي چنان كلماتم قاطي هق هقم ميشه كه بلكل يادم ميره موضوع از اول چي بود. اولش چارستونه بدنم شرو ميكنه لرزيدن بدش چونم رعشه رو به اوج ميرسونه بعدم كه اشكام با يه انفجار هق هقي ميدون وسط. حالا ديگه تو اين هيري ويري كي حرف زدن يادش ميمونه. نتيجه اينهمه زور زدنم فقط ميشه آفرينش يه صحنه تراژيك دلخراش مظلوم نمايانه توسط من. چيزي كه ازش متنفرم. اصلن اون لرزيدنه از همه بدتره. گند ميزنه به هرچي اقتدار و تمركزو اعتماد به نفسه. لابد دلم خيلي واسه خودم ميسوزه كه اينشكلي ميشه. يا حرف زدن خيلي سخته برام. يا اينم كه واقعن دوست ندارم چيزي بگم كه كسيو ناراحت كنه حالا هر چقدرم كه حق به جانب من باشه. همش منتظرم خودشون بفهمن. خودشون مراعات كنن.

ولي خداييش هيچي حرف زدن نميشه. همين الان يادم افتاد يه دفعه از دست بابا خيلي شاكي بودم. نميدونم چي شد كه اوندفعه حرفام قورت نرفت. فك كنم واسه اين بود كه چشم تو چشمش نبودم. خلاصه هرچي ميخواستم گفتم از اونطرفم دلم آتيش بود كه آخي الان خيلي ناراحت ميشه از دستم. يا نكنه غصه بخوره يا نكنه... ولي ديگه بايد ميگفتم. حرفام كه تموم شد نيم ديقه سكوت بود. بعد گفت خب حرفات تموم شد؟ منم كلي مدعي گفتم بله . بعدش بابا جان در كمال تحير بنده فرمودن: خيلي وقت بود كسي با حرفاش انقد روم تاثير نذاشته بود. حرفاتو واقعن بايد با طلا نوشت. حيف كه كم حرف ميزني آيتك جون!!! خوب شد اونوره تخت بود و منو نميديد والا هيچ رقمه نميتونستم نفس بريده و قيافه كپ كردمو جمع و جورش كنم.

Thursday, July 24, 2003

گفتم بلاخره پيدات ميشه اما کي ديگه فکرشو ميکرد انقد يهويي و تالاپي. البته بگذريم که هميشه از جنس معجزه اي يا جدا از بعد مسافت بينمون هميشه حضورت تو زندگيم ملموسه .با اينکه خيلي وقتا خيلي چشامو ميبندم و زور ميزنم که انکارت کنم ، ولي تو به هرحال هميشه از يه گوشه اي سرک ميکشي و همه چيو باز رنگي ميکني.

نميدونم انگار خدا فقط منتظره از دهن آدم بشنوه. حکايت عجيبيه. هي ميگن بخواه و به تو داده خواهد شد. وقتي اين خواستن فقط از کانال دلت تو جوش و خروش باشه داشتنش ميره تو پروژه هاي طولاني مدت. انگار حتما بايد به زبون بياري تا دنيام صداي خواستنتو بشنوه . انگار خدام تا با گوشاي خودش نشنوه باورش نميشه واقعن ميخوايش.
خب نوشتنم گاه گداري جواب ميده. مجموعن به اين نتيجه رسيدم بايد از خواستنت يه اثري تو دنيا جا بزاري تا آدم حساب شه. به چشم بياد. بايد وجود ببخشيش حالا يا با صداي خواهشي يا اثر قلمي يا يه پست وبلاگي.

خوشحالم که هستي. که ميدونم هستي. همين برام کافيه.

نميدونم زيادي مغرورم يا زيادي ترسو؟ هر چقد ارزش و اهميت خواسته هام بيشتر باشه تو دلم قايم ترشون ميکنم. انگار اونجا امن تره. انگار وقتي ميخواد از دلم به زبونم برسه لخت ميشه. لختيش اذيتش ميکنه. ديگه جاش گرم و نرم و دنج نيست. ميترسم تقدسش فهميده نشه .زير سوال بره. بش شک بشه. اونوقت براش غصه ميخورم.
شايد نميتونم تصميم بگيرم. شايد نميشه روراست باشم. ولي بايد بگيش. بايد لختش کني. اولش که از دلت درومد انگار همه دنيا وغ زده نگاشون بهشه. اولش سردش ميشه. جمع ميشه تو خودش. تو دلش خالي ميشه. اما در عوض رشد ميکنه. قد ميکشه و نهايت ميشه اون درخت محکم روياهات. تجسم آرزوهات. و چه باک اگه وقتي قد کشيد شکل آرزوهاي تو نشد. ميفهمي از اول گل باغ ديگه اي بوده .چه باک. در نهايت تو خودت قدم به قدم باهاش رشد کردي . بالغ شدي. کلي زندگي کرديش. تا کنهشو لمس کردي. تا ته وجودت و آرزوهاتو مزه مزه کردي. کمه کمه کمش کلي ميره رو آيتک شناسيت.


*****

فک کنم اين روزا بيشتر از هروقتي دارم وبلاگ مينويسم. فقط پنداري واسطه اجرايي انتقاليه مغز به دستام فعلن تعطيله.
خلاصه همين روزاست که کلم بگه گرومپ.

Tuesday, July 01, 2003

همچين گلوم باز قلمبه ي تيروئيدي شده انگار هروقت گريه ايم اما اشکيش نميکنم يه چيزي توش قلمبه ميمونه. بعد يه صداها، جمله ها يا نگاهايي هي ميان قلمبه ترش ميکنن.

يه عالم فيلم نديده يه عالم کتاب نخونده. کي و کي ترتيب اينارو خواهد داد خدا عالمه. بايد تا آخر تابستون رپرتوار پيانومو جمع و جور کنم اما کو وقتش. حال تمرين درست حسابيم نيست .فعلن يا دارم قطعه هاي ملو ميزنم يا دشيفر. چندوقته شديدن دلم ميخواد اين بيست و چهار ساعتاي بي خاصيت هفت هشت ساعت بيشتر داشتن تنگشون.

ازوقتي پايانامه ميکنم دو دفعه جادوگر اومده تو خوابم. يه دفعه همه رو تبديل به حلزون کرد . دفعه بعدش اومد همه رو قورباغه کرد. مردم وايميستادن باهات حرف ميزدن وسطش يهو اون بيلبيلک بادکنکيه زير گردنشون باد ميشد ميگفت غــــــــوور! پريشبم که گوسفند مهربون از روي محبت داشت دستمو که تا مچ تو دهنش بود و خيس ميخورد با دوندوناي رديف و بزرگش گازگازي ميکرد. شيش دفه هفت دفه.. ول کن نبود کشون کشونه دستم بود از دهنش که پريدم از خواب. چيه جريان اين حمله حيوانات به خواب من؟!

ولي يه چيزي بگم. زياد خوشحال نيسم که داره تموم ميشه. يعني خيلي ترسناکه. تا ديروز ميپرسيدن چي کاره اي جواب ميدادي دانشجو. به همين راحتي. خيليم مجاب کننده بود و موثر. از فردا ميپرسن چي کاره اي باز بايد بگردي دنبال يه کاره اي شدن. شايد بره همينه يه ساله علافي طي کردم. خب کارم کردم تو اين مدت. ولي منو شما که ديگه ميدونيم پايان نامه کار دو سه ماهه. لفت دادن نداره. اما خب ته دلت اينم ميدوني که وقتي بديش بره ديگه تمومه. ليسانسه رو که گذاشتن تو جيبت باز بايد بدويي بره بعديش. يعني ميدوني... اون حسه بده. اون حسه خاليه آخرش. باز رفتي دنبال يه چيزي زحمت کشيدي به درو ديوار کوبيدي وقتي حقتو ميزارن کف دستت کافيه اما ديگه لذتي نداره. جاش بازم سکوته ، تنهايه ، خلا، بي معنيه. تا تو گودي به هر دليل ، زنده اي. تايمت که تموم شد انگار ديگه دليل نداري بره بودن و موندن. خاليه رو که حس کردي باز ميدويي با يه چيزي پرش کني. مهم نيست چي باشه. مهم اينه که اون سکوت کر کننده رو ديگه نشنوي. عين همون تنهايي خالص وجودت . هيچ وقت به چشت نمياد جز وقتي تو کويري. وقتي نگا کني دورتو تا دل افق بيابون ببيني. اونوقت همه چي يادت مياد. خالي و غربت زندگيتو با تمام وجود حس ميکني. و کوچيکيه خودتم ايضن. و احمقانه بودن چيزايي که دنباشي. و کودکانه بودنه بازيايي که درگيرشي و و و و ... همه اونايي که ازدستشون خودتو مشغول و غرق زندگي کردي. خلاصه وقتي يه کاريو تموم میکني ناخودآگاه زنگ خطرم ميشنوي. عينه بعد از کنکور. وقتي بعد سه مرحله امتحان فرسايشي زجرآور که رو هم نه ماه طول کشيد استادت زنگ بزنه بگه قبول شدي. و تو دقيقن هيچي حس نکني. هه هه يادت بياد بعد از امتحان عملي اومدي خونه يه راست تو رختخواب و چهل درجه تب کردي. از اضطراب! ولي وقتي ميشنوي بين اونهمه آدم گل کاشتي فقط فک کني عجب بازيه مسخره اي. مبارزه رو برده بودي اما خب آخره بازي آخرشه ديگه. مخصوصا وقتي برده باشي ديگه ته تهشه . اه چقد ته بده. عجب نيرويي داره اين حس مبارزه. اين خواستن. تا بخواي بره داشتنش هستي وقتي بت ميدن نابودي. وقتي وسط ميدوني خسته ميشي. ناله.. غر.. ولي ميدوني که زندگي همون وسط بودنه. اين ميشه که هي ميخواي ، هي به دست مياري، هي دلتو ميزنه. بعضي وقتام فک ميکني عجب سيکل و بازيه ابلهانه اي ....
اما خب همينه ديگه. زندگيه. آش کشک خالس. بايد ياد بگيري با قانون خودش بازيش کني.

هه هه انگار حالا تموم نشده باز ترس تموم شدنه اينيکي افتاده به دلما. حالا من هزار تا برنامه دارم واسه بعدش اما خب قبول کن که يه جوريه ديگه کلن!

Saturday, June 21, 2003

هه هه! هو هو! هي هي!
من حالم خيلي خوبه! يعني بد خوبه!
اصلن مهم نيست که مثل تراکتور دارم پايان نامه ميکنم يا فقط در عرض چهار روز يه جوهر پرينتر پودر کردم و بايد اين جوهرارو که الان شدن يه خروار پاراگرافاي خارجکي فارسي کنم يا مثلن اينکه فردا قرار بود برم دانشگاه بره دفاع وقت بگيرم. (نا سلامتي اين تابستونم غلغله دفاعکنون همدوره اياست بايد زود! بجنبي جا رزرو کني.)
اينا مهم نيست.
مهم اينه که...
مهم اينه که...
......................
آقا جون مهم اينه که بابام الان اومده ميگه فردا دانشگاه ما تحصنه. بيست تا ميني بوسم قطار کردن جلوي دره اصلي. امتاحانام همه لغو شده افتاده شهريور. بعدم پريدم تو اتاقم به هزار نفر زنگ زدم.
حالم خيلي خوبه ها. فقط دارم سکته ميکنم. اگه دانشگاهو تعطيل ...... ميدونم. اتفاقي نميافته.
تا الان دلهرم اين بود چه جوري به دفاع برسم . الان ميترسم نکنه اصلن فرصتي به اسم دفاع بهمون داده نشه!
بيخود! ميدونم چرت ميگم. الان مي شينم يه کرور موج مثبت مي فرستم.

Friday, June 13, 2003

راستش هفته پيش خبر رسيد كه تا آخر تير بيشتر وقت نداريم بره تحويله پايان نامه! خب منم طبق معمول يه سكته زدم و ميخ نشستم تا حالا. هي اوضاعو بالا پايينش ميكنم هي قلبم ميفته كف پام. اين هفته ام عين خلا نشستم هي ترسيدمو لرزيدم و هي خواستم عمق فاجعه رو لمس كنم كه محرك شه بعد دلم چلونده شد بعد هايپر شدم بعدم با تمام قوا سعي كردم سرمو گول مالي كنم خيال كنم همه چي مرتبه. ولي خب آدم وقتي فلج ميشه فلج ميشه ديگه. فكرشو بكن تقريبن يه سال(معادل دوترم) كه اين پايانامه طلسم شدرو گرفتي دستت هيچ كاريم جز پايانامه نداشتي و بازم تقريبن تو اين مدت به هر كاري دست زدي غير از پايان نامه.
ملت رابرا تا ميبيننت يا ميشنونت يا ميخوننت اولين سوالي كه ازت ميكنن اينه كه چي شد درست تموم شد؟ پايان نامرو دادي؟ تاريخ دفاعت كيه؟!!( اين ديگه ازاون سوالاست كه وقتي ازت ميپرسن نميدوني چه شكلي شي تويي كه هنوز نوشتنشم شروع نكردي!) خلاصه اتمسفر بدجوري انفاكتوسي شده فعلن. برام دعا كنيد.
اينكه شايد يه مدت وقت نشه بنويسم. يا وقت بشه اما مغزم تعطيل باشه. نميدونم . شايدم گاهي نوشتم. فقط ميدونم بدجوري بايد بخوابم روش و شر رو بكنم. ميكنم. حالا ببين.
ولي خودمونيم گشاديو جوزدگي حين انتخواب موضوع وقتي توام بشن بد دماري درمياره. اما خب نهايتنم آش كشك خالس ديگه..
وووووووووووي دارين كه كار يه سال يه ماهه بايد تپر شه؟!
فيلن بدرود!

Monday, June 02, 2003

من عاشق از اول شروع كردنم.
عاشق اوضاع به هم ريخته و احتياج نقشه كشيدن و استارت دوباره.
عاشق مامانم وقتي كه از غرور بغضم نميتركه، بغلم ميكنه ميزنه زير گريه و اشك ريختن و خالي شدنو برام آسون ميكنه.
عاشق كلافگي و سردرنياوردن ازبرنامه و عدالت دنیا.
عاشق يهو از خواب پريدنم و سوت كشيدن مغزم از وضعيت نخواسته و نفهميدم.
عاشق بيخيالي سيالي كه زندگيمو تو خودش غرق كرده.
عاشق انرژي پر قدرت مبارزي كه وقتي اوضاع قاراشميشه توم رشد ميكنه .
عاشق وقتايي كه از بي دفاعي خودمو به بي خيالي ميزنم و دستي دستي اجازه ميدم درده اون زير ميرا واسه خودش بزرگتر و بزرگتر شه.
عاشق وقتايي كه تا دم نبودن ميرم و وقتي برميگردم زندگي و آدماشو تا بينهايت ميچشم و مزه مزه ميكنم.
عاشق حس گرم و مطمئني كه مامان بابا تو تمام جدالاي زندگيم بهم ميدن. حس بي پايان امنيت. پشت گرمي.
عاشق زندگي متفاوت و تقريبا هميشه پر دردسرم.
عاشق كشف و شهود حاصل از مرارت زندگيمم.
عاشق توهم لذيذ فهميدن مفهوم زندگي.
عاشق نزديك شدن به دنيا.
عاشق هر بار زمين خوردنم و تصميم به قوي و مطمئن تر پريدن بار بعد.
عاشق كلاف پر گره زندگيمم كه گاهي تا دم دورانداختنش رفتم اما دلم نيومده دل اونايي رو كه آرزوشون بي گره ديدن كلافم بوده بشكنم. موندم . خواستم كه دونه دونه بازشون كنم.
عاشق عشقيم كه تو دلم قل قل ميكنه بره آدما. آدمايي كه اغلب مملو از سوءتفاهمن يا پره بيحوصلگي بره دوست داشته شدن.
عاشق بابا وقتي صبح تا شب از بوي دود درو ديوار اتاقم غر ميزنه و هر بار وقتي موجوديم ته ميكشه يه بسته از يه گوشه اي برام درمياره و غافلگيرم ميكنه.
عاشق معلم پيانومم وقتي آخره يه اجراي خوب بقچمو پره نت و سي دي ميكنه و با هيجان كودكانه اي تا دم در سفارش تمرين و دقت و كيفيت ميكنه.
عاشق صورت شاگردمم وقتي غرق آهنگيه كه ميزنه.
عاشق بابا و شعرا و نوشته هاي لطيفش.
عاشق نياز و عشق بامزه بابا به زيرآب همه عناصر ذكور مرتبط با منو زدن و عشق خالصانه مامان به همه عزيزاي زندگيم.
عاشق اعجاز دستات ، راز نگات ، آرامش صدات.
عاشق شهوت دستام بره نواختن و كشيدن و خلق و نوازش كردن.
عاشق شهوت بازوام بره به آغوش كشيدن.
عاشق اشك كردن غصه هام رو شونه هاي سخاوتمندت.
عاشق تو بغل آروم گرفتن.
عاشق تصور شكل بیبی وقتي تو رو صدا ميكنه و تو همه وجودت يه بغل نوازش و عشق ميشه براش.
عاشق آفرينشم.
عاشق و محتاج كشف زيبايي فكر واحساس و نبوغ بقيه.
عاشق قسمت كردن همه خوبياي زندگيم با خوبا.
عاشق لمس عظمت تنهايي بشر.
عاشق توهم جنون.
عاشق آرزوهاي رنگي و ساده و كوچيكم.
عاشق رويا پردازياي هميشگيم كه جاي نيست ها رو پر ميكنه و زندگيمو تحمل پذير.
عاشق غربت هميشگيمم.
عاشق گنگي ادراكم و دست پا زدنم.
...........
عاشق اينكه تو اين وضع تراژيك و بغض آلود نشستم دارم عشقامو ميشمرم.

خلاصه..
من مازوخيست نيستم.
فقط... عاشق خود خود زندگيم.

Wednesday, May 28, 2003

Sunday, May 25, 2003

دلم ميخواد عين لاري رمان لبه تيغ سامرست موام قيد همه چيزو بزنم و برم.
برم هر سال يه گوشه دنيا زندگي كنم. با هر رنگ آدمي با هر جور زبان و رسم و رسومي. دلم ميخواد با آدماي خيلي مختلف زندگي كنم. دلم ميخواد زبانشونو ياد بگيم.يكي ازاونا شم. دنيا رو از نگاه اونا ببينم. دلم ميخواد توشون باشم و كشف كنم. دلم ميخواد دنيا رو ببينم و نزديكش بشم.
دلم هرچيزي ميخواد الا سكون. اين آرزوي هفت هشت سالمه. خيلي بهش فك ميكنم. خيلي هيجان انگيزه اما خب خيليم شجاعت ميخواد. اينكه خرق عادت كني. اينكه مسيرت خلاف بقيه باشه. اينكه زندگيت شبيهه هيچكي نباشه. اينكه يهو همه چيو ول كني بري كشف.
مامان ميگه برو. ميگه بيخيال درس و دانشگاه و .... ميگه هر جور عشقته زندگي كن. اما عشقي زندگي كردن از هر كاري سخت تره.
ميدونم همه چي تو خودمه. ميدونم لازم نيست جايي برم بره پيدا كردنشون. ميدونم آخرش ميشه آب در كوزه و ما گرد جهان.. اما خب شهوت ديدن دارم. شهوت ديدن و تجربه كردن. هرچيم بزرگتر ميشم از داغيش كم نميشه.
زندگي بره من اينجوري معني زندگي پيدا ميكنه. هر سرانجامي غير از اينش برام ترسناكه و خودش از همه ترسناكتر. بايد به همين زوديا بتونم با ترسام كنار بيام.

اما بره لحظات سكونمم آرزو دارم. اونقد گاهي متظاد ميزنم كه خودم ميخوام سرمو بكوبم به ديوار.
دوست دارم وقتي شور و شوق سفر از كلم افتاد يه اتاق بزرگ داشته اشم. از اون اتاقا كه قده خونن. عين خونه اين نقاشاي آمريكايي تو فيلما. يه اتاق بزرگ با سقف خيــــــلي بلند. رنگ ديوارا گرم و روشن. يه گوشه سه پايه و بند و بساط رنگ و روغنمو علم كنم اون گوشش يه ميز گنده بره آبرنگ و مدادنرگي و... همه چيز از هم فاصله دار. يه ديوارم از زمين كتاباي اسرارآميزمو بچينم برم بالا يه ديوار نواراو سيدياي هيجان انگيزمو. يه گوشه داشته باشم بره گل بازي و مجسمه سازي. يه گوشه واسه نوشتن. بعد يه ور اتاق جايي كه سقف شيبدارش كم كم كوتاه ميشه سازامو ولو كنم. دلم ميخواد همسايه بالا پايين نباشه. دلم ميخواد يه جاي دنج و توپ باشه بره تمريناي آنسامبلي. يه جاي ايده آل بره هروقت و هرطور و عشقي زدن. بعد اون گوشه ترش يه در بخوره به استوديو آهنگ سازيم. اونيكي دره ام بخوره به خوده خونه .وقتي تو اتاقم از عشق و هيجان لبريز شدم برم پيش خانواده و اونارم لبريز كنم..
ووووي!

Monday, May 12, 2003

رفته بودم سراغ نتاي قديميم. لاشون FUR ELISE بتهونو پيدا كردم. با اون عكس معروف و امضاي جلدش. يك آن توم پره هيجان و افسوس و يادش به خير و حرص شد. يازده دوازده سالم بود كه ميزدمش . چه لذتي داشت. چه عشقي ميكردم. هر بار پروازم ميداد . مست و از خود بيخود ميشدم. و احساساتي كه ديگه اينروزا به اين آسونيا سبك و شناور نميشن..خب فك ميكنم بره دختراي اون سني هم فور اليز زدن هميشه يه آرزوست. يعني بره من كه لا اقل بود. خلاصه روزي چند سري من با اين آهنگ پرواز ميكردم تا اينكه يه روز سره كلاس، معلم تربيتيمون اومد از حلال و حرومه موسيقي بگه. روش نميشد بگه حرامه. بعد ازاينكه كلي راجع به ثواب استفاده از دستگاه ضبط صوت بره گوش دادن نواراي قرآن گفت برگشت خيلي شيك گوش دادن هر چيزه ديگه اي غير از قرآنو گناه شمرد بعد بره تكميلش اضافه كرد حتي موسيقي كلاسيك! وقتي قيافه هاي شيش در چهاره مارو ديد راجع به هيجانات و التهابات مضري كه اين موسيقي با خودش همراه داره توضيح داد و خوب صد البته نه از طرف خودش كه از قول دانشمندا! بعدم مثال زد كه مثلن بتهوون! فك ميكنيد بره چي كر شد؟ بره اينكه روح و جسمش تاب تحمله اينهمه صدا و هيجان و انرژي و.. نياورده و كلن همه موسيقيداناي همرديفه اونم يا اينشكلي شدن يا آخرش از فرط فشار اين انرژياي شيطاني سكته كردن!
نميتونستم حرفاش قبول كنم. ميدونستم بتهوون كر بوده نصفه عمرش اما نميدونستم چرا. فقط ميدونستم اونهمه هيجان و انرژي موسيقي و كلماتي كه دوساعت باهاشون مارو شستشوي مغزي ميداد منم حس كرده بودم با فور اليز. با اينكه لجمو درآورده بود اين شك موند تو ناخودآگاه ذهنم. بعد ازاون هروقت اومدم فور اليز بزنم درست لحظه اي كه تو ابرا شنا ميكردم موعظه هاي خانوم يادم مي افتاد و چون ذهنم باهاش درگير ميشد از اون بالا با مغز ميخوردم زمين. ديگه اون حساي ملكوتي برنگشتن. ديگه من با اون آهنگ پرواز نكردم. و يه مدت بعد چنان كلافم كرد كه تا سالها بعد ديگه طرفش نرفتم!
هيچي.. فقط ميتونم بگم بر پدره هرچي معلم نفهمه بي وجدانه...

راستي الان يادم اومد يكي از نقاط عطف سخنرانياي هوشمندانش راجع به تمدن بشر و مزاياي اون و وظيفه شكرگزاري ما بود. و مثال فراموش نشدنيش كه ميگفت خدا شما رو دوست داشته و شما بايد شاكر خدا باشين كه تو اين قرن به دنيا اومدين. چرا ؟چون الان قشنگ تيغ هست ميتونين موهاي پاتونو بزنین بره شوهراتون! بزنين خودتونو خوشگل كنين. فك كنين غار نشينا چقد هميشه كثيفو بيريخت ميومدن جلو شوهراشون!
و می خواستم پاشم ازش بپرسم خانوم بعضي ديگه از آدماي متمدنم هستن اينروزا كه اپلاسيون ميكنن. اصلن اسمش تاحالا به گوشتون خورده؟...

Wednesday, May 07, 2003

من اومدم. هفته پيش ناغافل مدمم شهيد شد. بعدشم رفتم مشهد طوس و نيشابور. كلي با فردوسي و خيام و عطارو و غزالي و كماللملكم چاق سلامتي داشتم. خيلي خوب بود. مخصوصا نيشابور كه واقعن جاي سبزو قشنگي بود. يه عالمم چمن خيس خورده بو كردم. كليم روش را رفتم هي پام خوشبه حالش شد. ولي يه چيزي اعتراف كنم. بيخود بعضي وقتا ميگم دوست دارم شهر خلوت زندگي كنم. اصلا نميشه. يعني يه جور اعتياد شلوغي و كثافت پيدا كردم. جاي تميزو ساكت مال چند روزه فقط. بيشتر شه حتمن افسردگي ميشم بعدشم دق ميكنم.
ديگه از احوال زيارتمم بگم كه مملو از شگفتي بود. خيلي شنيده بودم كسايي كه دفعه اولشونه خيلي جو گير ميشن و اينا.  منم كلي هيجان داشتم ببينم چه ميشه اونتو. تا جلوي حرم از تاكسي پياده شدم ساعت زنگ زد. اونجا يه ساعتي داره كه يه وقتاييش زنگش بلند دينگ دينگ ميكنه. بعد يه خانوم چادريه بغل من تا صداي زنگو شنيد بلند گفت جاااااان جـــــــــــــااااااان(ج به شدت غليظ تلفظ شه) بعدشم جان جان كنان دوييد طرفه حرم. ماكه هرچي گوش كرديم نفهميديم صداي زنگه كجاش انقده حشري كننده بود!
بعد يه كم جلوتر در حاليكه داشتم تو چادر نماز مامان بزرگم بالانس ميزدم تا درست شه يه خانومه مهربون ديگه اي برام نوچ نوچ كردو گفت حجابتو بره مردا بگير. نه اينجا واسه امام رضا كه خودش همه جا حي و حاظره. اومدم جوابشو بدم كه ديدم بهتره خونمو كثيف نكنم حس زيارتم ميپره.
بعد رفتم تو. مثلن ساعته دونيم نصفه شب رفته بودم كه آروم و خلوت باشه اما غلغله آدم بود. تا برم تو و پيدا كنم كجا به كجاست بازم پنج شيش تا ديگه ازاون خانوم مهربوناي حس پرون اومدن سراغم. يه سري خانومم تو خود حرم بودن كه مثينكه بشون ميگن خدام حرم. يعني به اصطلاح همون مبصر و ماموره انتظامات خودمون. نفري يه دونه از اين بيلبيلكاي دسته دراز دستشون گرفته بودن كه سرش پرپريه ومعمولن باهاش تارعنكبوتاي گوشه سقفو اينارو پاك ميكنن. البته ماله اينا تميز بود ولي مورد استفادش خيلي جالب بود كه ميگم. رفتم خودمو انداختم قاطيه جمعيت جلوي ظريح. چه فشار مشاري برا بود. قشنگ ميشد از فشار له شي بميري. ولي به نسبت خشونت خيلي فزاينده تري داشت. جالب بود خانومه بغل دستي كه با كونش همه رو هل ميداد اينور اونورو داد ميزد يا امام رضا خودت رارو باز كن!!
منم ديدم ديگه نه راهه پس نه راهه پيش چشما بستم قاطيشون بعد يهو جلوي ضريح دراومدم. البته بيرون اومدنشم واسه خودش نبردي بود. داشتم كه جون ميكندم ازاونتو بپرم بيرون حس كردم يه چيزي ميخوره تو سرم. فك كردم لابد باز داره آدم از سرم بالا ميره محل نذاشتم. اما ول كن معامله نبود هي ميكوبيد رو سرم. برگشتم كه يه چيزي بگم ديدم يكي از اون خانوم مبصراست با اون بيلبيلكا داره يه بند ميزنه تو سرم. كه چي؟ كه حجابتو درست كن. اونم تو اون هيروبيرو جون كندن لاي بقيه. بازآمپرم اومد بزنه بالا نگهش داشتم پايين اين چادررم يه كم كشيدم پايين. خب چادر سنگينه فشار ميده به روسري آدم بعدم جفتي باهم سر ميخورن ديگه. خانومه ول كن نبود افتاده بود دنبالم بكش بكش ميكرد اينم هي سر ميخورد بلاخره برگشتم بش گفتم اگه ميتونستم ميكشيدم ديگه . واي انگار منتظره همين جواب بود يهو شروع كرد كه دهه مگه ميشه نتوني؟ اصلن مگه كاري هست تو دنيا كه زنا نتونن بكنن؟ زنا هر چي اراده كنن همونه. زنا.. زنا.. زنا.. و بعد از اينكه كلي هويت و شخصيت زنانمو تقويت كردوروشنم كرد گفت اونم حجـــــاب. حجاب كه انقده مهمه. مخصوصن بره زنا!!!!!!!!!!!!!!!
پشتم بش بودا اما واسه خودش معركه اي را انداخته بود . خيلي سعي ميكردم بمونم تو حس اگه ميزاشتن . يه خانومم يهويي بيلبيلكه مبصررو همچين از دستش كشيد گفتم الان ميزنه توو سره مبصره ولي سرشو آورد جلو ماچ ماليش كرد!
بيرون تمام صحن حرم مردم دورتا دور خوابيده بودنو رو خودشون فرش كشيده بودن. نميدونم. به هرحال ازاينا كه بگذريم ديدن اين چيزا و بودن با اين مردم خيلي برام جالبه. خب هركي از يه سوراخي وصل ميشه. يه چيزي كه مهمه اينه كه اين جماعت سوراخشونو پيدا كردن. حتي اگه فقط قده يه توهم باشه. همون توهم قدرته خيلي معجزه هارو داره. راستش حتي به اين آدما حسوديمم ميشه. هيچ وقت راه قرب به نظرم مهم نبوده مهم اون وصل شدنه و اون ارتباطو نيروش. اما خب من اونجا فقط ميتونستم موج انرژيو نيگا كنم و آرزوي پيدا كردن مجراي خودمو كنم.

ديگه همين ديگه . در اين سفر من به شال پوست شانديز و آلوچه طرقبه و فيروزه نيشابور نيز آراسته شدم:d
مشهديا خيلي مهربونن. چون راننده تاكسيشون بهم گفت ده پس تو كه اينوقت سال اومدي مسافرت مدرستو چي كار كردي!!!

Wednesday, April 30, 2003

ديشب قبل از اينکه قورت بدم کف دستمو نيگا کردم. رنگي رنگي بود.
روزي سه دفعه دستم ميشه بغل دونه هاي رنگي .
نيگا کردم ..شکل دست مامان بزرگم. ولي خب اون مامان بزرگ بود و من هنوز..
مهم نيست دليل بودنشون مهم اهتزار و خستگيه منه از ديدنه مدامشون.
دلم گرفت گفتم بشينم يه کمي غصه بخورم. بعد ديدم نه شبه ديره بايد بخوابم. فک کردم فردا بش فک ميکنم. فردام دستم باز پر ميشه.
خوابيدم و شب تا صبح خواب اسمارتيز ديدم. همه جا رو اسمارتيزاي رنگي گرفته بود. تو هر شکل و بسته بندي که تا امروز ديده بودم. بعضياشونو به کل فراموش کرده بودم. مال خيلي بچگيام بود. کلي پره لذت شدم. اوووووووه چند ساله من اسمارتيز نخوردم! يعني با اون ذوق نخوردم . با اون هيجان و لذت بچگي.
اون لوله اياش که دورش تمام پره عکس اسمارتيز بودو تمام کيفش به اين بود که سره کثيفشو بزاري تو دهنت و سرو تش کني و اونام دونه دونه بيفتن تو دهنت. و هربار از مزش بخواي حدس بزني اينيکي چه رنگي بود. گرچه انگار مزشون اصلن فرقي نميکرد!
يا اونا که شکل عدداي انگيليسي بودن.. يا اون ورژن خيلي ايرانيش که قرمزاش خوراک ماتيک زني بود. ماتيک گلي. ميشدي شکل دختر دهاتيا .با يه عالم دل سبک و خندون و صاف. ديشبم کلي ماتيک زدم..
حالا چي شد که دونه هاي رنگيه غم آور شدن اسمارتيزاي خوب و پر خاطره خدا ميدونه.
فقط ميدونم تئوريه اسکارلتي هميشه خوب جواب ميده.
(ولش کن.. فردا راجع بهش فک ميکنمو تصميم ميگيرم) خوبيش اينه که فردا که شد اسمش ميشه امروز و بازم ميتوني فردا بش فک کني. تا آخره دنيا.