Sunday, November 27, 2005

ديشب يعد کلي وقت خواب مامان بزرگو ديدم . همه خونش جمع بوديم همه فاميل. من جلوي ويترينش نشسته بودم و خودش اونورتر بغل مرحوم خاله بزرگ خواهرش. کلني جماعت زنده ها و اموات قاطي بود ولي من حواسم نبود. يهويي خيلي خوشحال بودم از ديدن همه خيلي وقت نديده ها . انگار بعد يه دنيا دوري بود و دلم هي قيلي ويلي ميرفت واسه مامان بزرگم و هي فک ميکردم چرا من انقده دير به دير ميرم ببينمش که انقده دلم براش تنگ شه. بعد يهو مامان بزرگ شروع کرد حرف زدن واسه همه و لاي حرفاش از زمان مرگش و مراسم و اينجور چيزا گفت. بعد من يواش يواش فهميدم که الانم در واقع تو يه مراسم سالگرد مانندي نشستم. ولي انگار زياد مهم نبود. مهم اين بود که من نزديکش بودم و نيگاش ميکردم صداشو ميشنيدم و خرکيف بودم.
بعد که بيدار شدمو خوابم يادم اومد يه جوريم شد. تاحالا اينهمه مرده و زنده کنار هم نديده بودم. انگار همه همه بودن مثل يه سالگرد واقعي.
ظهري مامان زنگ زد براش تعريف کردم خوابمو. مامان گفت آخي امروز چندمه؟! نکنه نزديک سالگردشه!
اصلن يادم نبود الان آذر ماهه. اومدم آرشيومو نيگا کردم و يخ زدم. واقعن ديشب سالگرد مامان بزرگ بود. هفتمين سالگرد فوتش. هفت سال گذشت..
و من ديشب واقعني کنارش بودم.

Wednesday, November 23, 2005

هم .. يه کمي باورم نميشه پتج ماهه ننوشتم. يه کمي زندگيم ديوونه اي شد . اصن پارسال کلني ديوونه بود. پريروز شد سه ماه که اومدم نيويورک. حس عجيبي دارم. انگار عادت کردم به آوارگي و اين سه ماه استقرار عجيبَمه. هي منتظرم باز سوار هواپيما شم و باز يه جاي غريب پياده شم و باز بره زندگي هر روزم تصميم بگيرم. تو سالي که گذشت اين اولين سه ماهيه که پشت سر هم يه جام. ديگه فرودگاه رفتن و پرواز کردن شکل تاکسي گرفتن شده بود. از اين کشور به اون کشور از اين قاره به اون قاره. ميدونم جمله هام مرفه بي دردي به نظر مياد اما مهم نيست. مهم اينه که من يه شانس انتخاب داشتم و بره انتخابم زحمت کشيدم. روزاي خيلي بد خيلي داشتم. همه چيو ميتونستم خيلي راحت تر داشته باشم اما خودم سختشو خواستم. اينم مرضيه که دارم. شايد ميخواستم خودمو پيدا کنم. ميخواستم بره اولين بار تو زندگيم فقط خودم باشم و خودم و ببينم چقده طاقت ميارم. خرکي بود اما ارزششو داشت. بزرگ شدم. ميدونم حرف زدنم همون داغونيه که بود اما توم بزرگ شده. از اين بزرگ شدنا که از کشيدن مياد. از تجربه کردن.

الان يه وقتا دلم همش پاريسه يه وقتا همش وينم و سالزبورگ يه وقتا دلم پر ميکشه واسه همه دوستايي که اينور اونور دنيا جا گذاشتم واسه همه آدمايي که قاطي زندگيم شدن بهم خوب کردن و بد کردن. بديا رو ميندازم دور هي. روزا و لحظه هاي سرد و تلخ واسه همون وقتشون بسن. اصنم قصد خود آزاري ندارم. قدر جامو ميدونم و خوشحالم که بره اولين بار تو زندگيم مطمئنم که الان جام همين جاييه که توشم. بال بال زدنم کم شده. هنوز دلم پر آرزوه ها. کلم پر نقشه. اما يه کم آروم ترم انگار. مطمئن تر. آگاه تر! نه فقط به دنيا ها به خنگيه خودمم همينطور. تعارف که نداريم.

همين. زندگيه ديگه. هنوز ازش ميترسم. مخصوصن وقتي خودمم و خودم. کلني نعلت به خودم و خودم بودن. کلني نعلت به نه عاشقي. کلني نعلت به مغز گوزيده خودم. و کلني درود به زندگي و خودم و همه اونايي که بغل گرم دارن!
:*

Friday, November 18, 2005

ســـــــــــــــــلااااااااااااااااام!
هي هي!
فعلن همين.
آخيش حناقم وا شد!