Tuesday, December 28, 2004


ديدنش بره کسايي که موزيکالشو نديدن که شديدن توصيه ميشه.
اينم سمپلاي آهنگاش.
کلن فيلمش از لحاظ سمعي بصري حال جا آور بود. از اونا که اگه تو خونه ديده بودم صد تا عکس ازش گرفته بودم. فقط اين فانتومش يه کمي قلابي بود. يعني ترسناک که نبود هيچي کليم جيگر بود. هاليوودي ديگه. امان حالا شما لويد وبرشو بچسب فعلن.

Monday, December 27, 2004

واااااي بعد از مدتها خوبم. يعني خوبما!
تخت خودم, اتاق خودم, اينترنت خودم, پنچره خودم, پيانوي خودم... نميدوني چه مزه اي داره بعده چند ماه دربه دري. اينکه بلاخره يه چيزي از خودت داشته باشي. مال مال خودت. حالا گيرم پيانوش ناکوکترين و فسيلترين پيانوي دنيا باشه. گيرم .. بيخيال گيرم اصن. آقا جون زندگيست. حس مالکيت و تعلق حس محشريه که انگار بدجوري کمش داشتم.

نيويورکو دوست دارم زياد. حتي با وجود اينهمه تنهايي. ديروز رسيدم و همين سه نفر و نصفي آدمم که اينجا ميشناحتم همه رفتن دورِدور سفر. راستي کريسمس مبارک! مال منم مبارک شد يه جورايي. يعني بلاخره مبارکش کردم زورکي. نزديک خونم يه کليساي جامع داريم بس زيبا و عظيم. از اونا که از درش رد ميشي تو خود به خود بالاي سرت حلقه ميبنده. و من اقليت ديشب سه ساعت تموم پا به پاي جمعيت معتقد کريسمس کرول خوندم و متبرک شدم. وسطاشم که بزرگان ملبس کليسا با بند و بساط و شمع و عود خيلي روحاني دورمون طواف کردنو تبرک دوبل شد. آخرشم همه همو بغل کرديم و مري کريسمس شديم و از همون راهي که تنها رفتم تنها برگشتم. لنلي کريسمس خلاصه. به هر حال خوندن خوبه و منم که ديوانه خوندن.

ديگه بگم ... لاس وگاس مطلقن خوش ميگذره. چه با پول چه بي پول. فقط نکته فلسفي ماجرا اين بود که اينجاشم هنوز کلي راهه تا به لذت زن اندازه مرد برسن. شايدم طلبه کمه. به هر حال خودمون کشتيم چهار روز گشتيم دنبال يه ستريپ کلاب مردونه. غير از يکي دو جا که ويک اندا فقط برنامه داشتن نبود که نبود. اونوقت زنونشو ميخواستي مثل پشگل ريخته بود. داشتيم به همون رضايت ميداديم از شدت پيسي. بعد ميگن چرا همجنس گرايي زياد شده. بابا نيست امکانات نيـــــست! دهه!

بعد يه هشدارم واسه کسايي که از کانادا به قصد آمريکا سفر ميکنن. مواظب باشين و آماده و حتمن چند ساعت قبل از پرواز تو فرودگاه باشين که سيکيوريتي فرودگاهاي کانادا
بد سيکيوريتيه. بلاخره منم بعد از اينهمه سفر اونجا به اتاق دوربين دار و انگشت نگاري و اين حرفا رسيدم. تنها جايي بود که قسمت ايميگريشن تو خود فرودگاهه و همه چي قبل پرواز انجام ميشه. برن زبر گل ايشالا.

دلم بره همه خيلي تنگ شده:x کوشين پس؟

کريسمس مبارک!


Friday, December 24, 2004

کلم سنگينه و داغ. پنجره ها قدين و از اينبالا انگار همه داهات تورنتو زير پاته. يعني ديروز که بود امروزم حتمن هست. برف اومده حسابي. سفيدي مطلقه و همه دنيا زير مه قايم.
روشنايي تا بي نهايت اما يه عالم محو و رويايي. انگار سوار ابرايي يا که شايد ابرا اومدن مهربون بغلت کردن. هايِ مرض و منظره ام. هذيونم مياد.

هوم.. انگار هنوز حناقم بهمه. آدم مُحَنِق هذيوناشم تو دلش ميان و ميرن. درز لازمم. لامصب داره جاي حرفاي فارسي فراموشم ميشه.
نکه نوشتني حناق باشما. سکوت سايه انداخته. هه سکوت بند گسسته بود؟.. شايد صداي واقعيه زندگيه. همون که هي بايد شلوغ کني که نشنويش. حالا اما سکوت جاريه. سکوت و ساکتانه شنيدن و شنيدنو انديشه تا ابد. از لحظه هشياري هر روزه تا بي هوشي شبانه, يه بند دارم فلسفه هستي بالا پايين مبکنم. راه به جايي نميبره. دريغ از يه حس قاطع.
بامزش اينجاست که تازگيا احمق ترين آدما کسايي شدن که نظر ميدن. نفس نظر دادن حماقتانست. نکه اينم خودش نظري باشه. فقط دارم رد پاي زندگيه بي صاحابو رو اين تيکه از زندگيم تصوير ميکنم. همه چي بد جوري لقه. يعني بي ثبات. قطعيت عين شوخيه. مضحکست. حالا اين وسط فتوي دادن و مباحثه از اون حرفا نيست يعني؟ خب ولي خدارو صد هزار مرتبه شکر که همه آدماي دنيا اندازه من فيلسوف نيستن که همه با هم حناق شيم! حناق که خودمونيشه البته منظورم همون انقلاب ايدئولوژيک انگار.

خوبم اما انتظار نداشته باش خيلي خوب باشم. پنج ماهه زندگيم تو يه چمدون خلاصست. آواره. پرواز انگار شده روتين چند هفته يه بارم. بي خود فک نکن خوش ميگذره. آوارگي اول آخرش آوارگيه. حالا آواره تنها ديگه خيلي معني واسه کشف کردن قاطيشه. تنهاييش بدجوري تنهاييه.

هي بابام..! دخترک بود که من ميخواستم خيلي کارا براش کنم حالا دنيا چرخيد و واسه من تين ايجر شده اومده ميگه آيتک ويک اند واست کيف گذشت؟!.. رفتم کنسرت کريسمس مدرسش. آقاهه صداش خيلي باس بود ياد حميد افتادم. بعد نرگس. حميد الان پايين فرانسه مخونه نرگس بالاش. آزاده همون ورا ميسازه و مينوازه نغمه يه کم اونورتر وين, عليرضا اونورترش و ... و خلاصه کو تا دوباره من تماشاچيه اجراشون باشم يا تو تماشاي اجرايي شريک... مهم اينه که گاهي وقتي از هيجان يه اجراي خوب لبريزم يادشون و يادمون ميفتم. ولي خب دلم سوراخ واسه لحظه هاي نابي که تنها تنها تجربه ميشه. وه که هر کي يه گوشه پرت شده.. تا من کجا باشم ...

راستي بچه از مدرسه فلوتشو آورده بود. فقط تونستم بقاپمش سوارش کنم پخش شم رو زمين و ... نهانخانه دل يادته؟ اون ورش که با دوئت گيتار و فلوت شروع ميشد. فلوتش محشره اما هيچکي کشفش نکرده بود. خاليم ميکنه انگار که قصه زندگي بزني.
يهو هواي پاييزان ميکنم دقيقن همونجاش که کش ميده پاييََََََََََََََــــــــزان. شنيديش اصن؟ موسيقي متن فيلم بود. از يه ساعت نوار اون چند ثانيه آواز ديوونم ميکرد. هوم... و پناهنده. اونجاش که, من ملک بودم و فردوس برين جايم بود, آدم آورد در اين دير خراب آبادم ... اينجاش ميتوني خل بشي. و موسيقي متن سرب که باز دوباره کليمي شم و بچرخم و بچرخم. راستي شباهت ملودي دختري با کفشهاي کتاني با ساعتها.

آلبومو گرفته دستش ميگه آيتک جون جات خالي. هفته آخر يه شب خونه شما بوديم بابات اونقد جک گفت نفسمون بريده بود. ميخندم و گوشه لبمو گاز ميگيرم. محکم که وقتي اشکي غل خورد فک کنم از درد اون بوده.

يه کاغذ گنده لازم دارم. يه بوم بزرگ . يه عالم رنگ. بايد خالي شم. خطاي محکم لازم دارم و رنگاي پر و واضح. شايد که بشه با خط و رنگ کاستي قطعيت و ثباتو درمون کرد.

همم ... اصن قصه از کجا شروع شد؟ ترس مرداب داشتم؟ مرداب ماي اس.
بلاخره آدم کدوم زندگيم؟ دلم خونه گرم ميخواد. چراغ روشن. آرامش و ثبات و عشق. اما از سکون بيزارم. اصن انگار بي سرزمينم. انگار ديگه باورم نميشه قرار بگيرم. از قرار خوف دارم و از بي ثباتي وحشت. فقط زندگيو تنهايي نميخوام. اينو ديگه مطمئنم. بدجوري مطمئنم.

همم.. عاشق اون تيکشم که چسبيدي به يارو ميرقصي اونم چسبيده به ياروش ميرقصه پس فقط خمار به هم خيره ميشين و قصه ميسازين.

ديشب خوابيتو ديدم. هميشه تو خوابام با همين. خواباي پيغاميمو بلدم ديگه. مال آدماي مهم زندگيمن. پس چرا تا ديشب فک ميکردم هيچ وقت مهم نبودي؟

وقتي رسيدم اون گريه کرد من بغلش کردم. وقتي ميرفتم من گريه کردم اون بغلم کرد. تو جفتش نگرانه من بودم. همش بازيه نه؟

خانومه با قيچي بالا سرم وايساده ميگه خب وقتي خوب شي همه چي خوب ميشه ديگه نه؟کلمو تکون ميدم و کشف ميکنم که هنوزاميدوارم. اميدوارم و سخت اميدوارم که بلاخره صبحي من و سلامتي با هم چشم باز ميکنيم و من حضورشو فرياد ميکشم. رها و بي نياز.

ميدوني زندگي ميتونه همينجوريشم خوب باشه. فقط بايد ياد بگيرم باهاش مسابقه ندم. بايد ياد بگيرم زندگيش کنم. همه لحظه ها رو. همه نفس هارو. چه سود از اينهمه غوغاي درون وقتي آخرشم وات ويل بي ويل بي! بايد ياد بگيرم هم پاش و آروم راه برم و مزه کنم.

هوي! من يه بدهکار طبکارم. ديگه بعده اينهمه هذيون حقمه. يکي از اون ليز نرماي کشدار. يالا!

Saturday, November 20, 2004

نيويورک خوبه. بوي دود، صداي بوق، ساختموناي بلند، آدم، آدم، آدم از هر رنگ و قيافه. شلوغي و صدا و زندگي. خيلي بهش احتياج داشتم. شايد بشه اينجا دوباره جون گرفت.

روزايي که گذشت ... تنهايي و اضطراب و با مغزاستخونم حس کردم. يخ بود و تنها و خالي و معلق. بي پناه و بي امن.

هنوز ردپاش باهامه. آروم شدم. آرومم کرده. آروم نه از سر آرامش. انگار آروم بعد از يه گوشمالي حسابي.
بايد دوباره جون گرفت. پيانو پيدا کردم، شايد خوبتر شم.
منِ اينطوريم غصم مياره. خود قبلن ترام پر خنده و جفنگ بود. يعني تا حالا زندگيو اينجوري تاب آوردم. از اين آروميو بي حسي ميترسم. از زياد فک کردن ميترسم. از کم شنيدن صداي خودم ميترسم.
پس کوشم من ...

Tuesday, October 26, 2004






....We need a witness to our lives"
There's a billion people on the planet. What does any ones life really mean?
In a marriage, you're promising to care about everything. The good things. The bad things. The terrible things. The mundane things. All of it. .All the time. Every day
.You're saying your life will not go unnoticed, because I will notice it
".Your life will not go unwitnessed, because I will be your witness



Saturday, October 23, 2004

ماه رمضون..
سحر آفتاب نزده
بوي خوب هواي اونوقت صبح
حليم
آش رشته،
زمستونا، دانشگاه، هوا تاريک و ديگاي آش رشته و کشک آبکي و دماغ يخزده و بخار غذا و .... آخرش يه عالم خنده با همکي
دخمه زبرزميني کثافت و لذيذ آش فروشي دم دانشگاه
ربنا
...
.
..
شب
بي ماشين
ترافيک و همهمه تجريش
بازم زمستون
سرد
پيتزا ويلا
دونه دونه هاي برف رو صورتم و بوي خوب هوا
سفيداي آروم و نرم
صورتاي زنده پر شتاب
آقا سهيل
هيجان کوچولوي مسافر بغليت
شکل راننده، عکسا و جينگولکاي آويزون کنار آينه
حالا دستور
بالاي سربالايي
مرسي آقا چقد ميشه؟
خونه
واي خونه..
من اوووووومددددددددم!
-هه هه! باز اومد!
آيتک جون آيتک جونا
گرم
امن
عشق تا بي نهايت
عشق تا ته آخرش
...
..
اتاقم
رنگا
عکسا
يادگارياي سفرا
کتابا
پيانوم
واي پيانوم...
سه تارم
فلوتم
آرشيوم
همه اون چيزايي که از زندگي پرم ميکردن،
اصن همه زندگیم .
....
..
اووووَه چقده چسب.
پشت اينهمه اقيانوس...

خویه که خيالم زندست. هنوزم ميشه موقع بارون چشاتو ببندي بو کني و خيال کني. ميشه ها... اما خب دلت يه بلايي سرش مياد که درد داره. بعد يهو يه بغل گنده ميخواي و یه شونه محکم داغ مال خودت. اگه خواستی انقدشم خیس کنی. با يه صداي آروم مطمئن که دم گوشت زمزمه کنه و همه امنيت دنيارو برگردونه تو وجودت.
اما نیستش که..
یعنی نخواستیش که.
شایدم نزاشتیش که.


***

"اولين آوازي که خواند گل وگلدان من سيمين غانم بود ياد تو افتادم واحساساتي شدم (هنوز آدم نشدم!) ...
......
راستي آيتک جون چند وقت پيش خيلي ناراحت شدم چون خط تو صورتحسابش آمد فقط شده بود حدود ۳۰۰۰ تومان بنظر تو يک همچو چيزي قابل تحمل هست !!!؟؟؟؟"

Tuesday, October 19, 2004

من نميدونم هر مملکتي وارد شدم اهالي با ذوق آنچناني اومدن که وااااااااااااي مرســـــــــــي شما آفتابو با خودتون آوردين. من لعنت فرستادمو منتظر سفر بعدي شدم .
اي بابا! ايندفعه ديگه نوبرشه به خدا. هوا با تابستون کيش هيچ فرقي نداره . بخارو تو گلوت احساس ميکني . بابا من از آقتاب متنفــــــــــــرم .

نميدونم مال اون پونزده ساعتي بود که رو اقيانوس و زمين تو راه بودم يا .. نميدونم ولي گاهي تحمل اون وقفه تلفن وقتي منتظرم صدام تا اونجا برسه و جواب برگرده سخت ميشه. يه جورايي هر ثانيه يادت ميندازه واقعن دورين از هم. خيلي دور ..

Sunday, October 17, 2004

زندگي شايد همينقد که آرومم خوبه.
بي نه خيلي آرزوو، بي نه خيلي رضايت، بي نه خيلي افسوس، بي نه خيلي شادي، بي نه خيلي غم، بي نه خيلي خوشبختي يا بدبختي.
فقط همين بودن و آروم بودن و منتظر نبودن . بي هول و ولع.
وا داده و دل به دريا داده و انگار بلاخره هم پاي موجا شناور شده. بي جدال. بي عجله و هماهنگ.
شکلش عين بازدم اين پک سيگارم . مستقيم، به راه و از پس يه نفس آروم براومده.
آروم نه يواشا. يعني آروم. يعني...همين حالي که امشب تو اين ايوون يه وجبي دارم. از اين بالا، پيش آواز جيرجيرکه و خاکستريه مستقيم دودم و تنهاييم.
يعني همينقد بي آينده و بي گذشته.
ميشه زندگيو دوست داشت. حتي مردنو هم.
انگار آشتي. انگار بي خيال.
انگار نه انگارِاونهمه بالا پايين گذرونده و نگذرونده و رسيده و نرسيده.
انگار نه انگارِاونهمه جواب نگرفته و حس و رنگ و طعم و بوي نچشيده، آواي نشنيده.
خالي و آروم.
بودن عين نبودن.

Tuesday, October 12, 2004

از پيامدهاي زندگي غربتي اين شود که کله صبح هر کدوم زودتر از خواب پا شدين کور مال کوري ميپري پشت قاقارکه به اميد الرت ساوند ميل ياهو که بگه گيشــــــوووووووووووونگ و صبحتو پر لبخند و قيلي ويلي کنه .
اونوقت يه روز که دوم شدي و دوست خان قبل تو اومده دست از پا دراز تر و آويزون و صدا نشنيده برگشته توام با کل پا ميشي که صداهرو بشنوي کون آتيش بدي بعد همين که مستطيل خشگله مياد ميگه چهار تا ميل داري و نيشت ميخواد جر بخوره يهو فست ميخوابه . ده! صدا نداد! اصن صداي لپ تاپه قطعه! هه هه! اما اونقده شنيدنش حياتيه که به خاطرش ساين اوت کني با اين سرعت منفي قاقارکه دوباره لاگين و صدارو تا ته بلند کني تا بلاخره ......... گيشووووووووووووووونـــــگ!!!!
خب حالا حالم خوبه!
الان ميشه احساس خوشبختي و وجود داشته شدگي کرد .
ميشه زندگي کرد!


*****

جمعا و مهمونياي ايراني تو آمريکا؟!!! هووووووووووووق! فرار!

دختره همش سه ساله اومده با اون لهجه داغون هي فارسي ميگي هي انگيليسي جواب ميده . هي فارسي ميگي هي ... بدتر از ايران همه واسه هم تو قيافن . به همه ام بد ميگذره . اما همه به سنت وفا دارن .

يعني فقط فراااااااااااااااار .

Sunday, October 10, 2004

ديدي چند روز خونه يکي مهموني دست به سياه سفيد نميزني بعد يه روز بلاخره حس ميکني اين موضوع اصلا به نفع روابط آيندت با خانوم خونه و آشناهاي مشترک نيست. عزمو جزم ميکني کلي با نقشه وبرنامه ربزي بعد از ناهار سرجات تند تند ظرفارو برميداري رو هم سوار ميکني که لااقل تا سينک دم دست خانوم برسوني. بعد تا مياي يا علي بگي از جات بکني دو تا دست گنده مردونه خيلي چابکانه َبزرگوارانه تيکه اندازانه ظرفارو از جلوت بلند کنه بگه اي بابا تو بشين عزيـــــــــــــــــــــزم!
دود از همه سوراخات ميزنه بيرون .


همم... زندگي آمريکايي؟؟ چي بگم . همه چي خوبه . يعني راحتي. يهو آزادي. يهو مورد احترامي . يهو کسي به کارت کار نداره. يهو وجود قانونو ميتوني دورو برت بو بکشي . اگه اهل زحمت باشي ميتوني به نتيجه تلاشت اميدوار باشي. خلاصه يهو حس ميکني خلاصي .
اما خب به قول اين جين جين مرحوم زندگي اينجا هيجان نداره. نه ترس کميته اي . نه دغدغه جنگ و بمباروني . نه قيافه پر افاده فروشنده اي. نه صداي بوقي. نه عرف و سنت پوسيده فسيل شده اي و هزار تا نه نه ديگه که باعث ميشه روزا ساکت و منظم و بي دردسر بيان و برن و تو هي چند وقت يه بار حس بيمزگي کني. تنهايي که جاي خود داره .
يعني ميدوني هيجان مريضي که ما بهش عادت کرديم و باهاش بزرگ شديم. همون سيخونکه. اون سيخونکه مدام انگار شده پاي ثابت زندگيمون . حتما طول ميکشه به درست زندگي کردن عادت کنم .
درست؟؟ نوچ هنوز طول داره بتونم درست و غلط و از هم تشخيص بدم .

Wednesday, October 06, 2004

دوست جونام چهار صبح زنگ زدن بيدارمون کردن جيغ و ويغاي هميشگي و اينا بعد يکاره ميپرسه آيتـــــــــک خوش ميگذرررررره؟؟؟!! هر شب ديسکو ميســــــکو ديگه . پســـــــي مِسي چه خبر؟!!!

حالا بايد صدامو صاف کنم خيلي با آرامش بشمرم که خب ميدوني والا....

تافل
جي آر اي
چند تا تحقيق
چند تا اسي
اينهمه فرم پر کردن
مدارک جور کردن
.....
....
..
ميدونم ديگه گوش نميده داره فحش ميده!
جدن که آدم بعضي وقتا بدجوري شرمنده روحيه ورزشکاري دوستان ميشه!


*******


مامان تازگيا بلد شده فارسي تايپ کنه. واسه جلوگيري از فراموش کردن اينهمه خورده فرمايشات بعضيا پرينتم بلد شده. با اينکه براش يه دستورلعمل پله اي نوشتم هنوز بلد نيست چطوري تو وبلاگش پابليش کنه اما ميدونم سر هر نامه يه صفحه اي دو ساعت و نيم عرق جبين ميريزه. بلکم بيشتر. البته هنوزم گاهي نامه هاي من يا خودش يهويي گم ميشن. نه اينکه اشتباهي ديليت کرده باشه ها نه!

اول انگيليسي مينوشت حالا فارسي کتابي . اونم واسه بي ادبياتي مث من!! رو ها رو "را " مينويسه . ميرمو "ميروم ". ميانو "خواهند آمد ". سگ صابشو نميشناخت ، "سگ صاحبش را نميشناخت!" انرژيم ته کشيده بود ، "نيرو در بدن من نمانده بود! " منم بش گفتم میدونه چيه ، "من هم به او گقتم ميداني چيه! " ... هر دفعه نامه هاشو ميخونم نيشم انـــــــقده بازه ، فک ميکنه تو نامه بايد يه مدل ديگه حرف بزنه!
اما خب يادش نميره اون پايين آخرش بنويسه مامان خوشگلت!

قربون اين مامان که انقده داره به عشق دخترش با تکنولوژي کلنجار ميره! ايندفعه نوشته معتاد اينترنت شده. هر روز صبح از خواب که پا ميشه اول مياد سراغ کامپيوتر
اين همون مامانه که دوسال هر دفعه تا يوزر و پسوردشم از آدم ميپرسيد!

Tuesday, September 28, 2004

نشستم تو سايت دانشگاه دوستم به وبلاگ خوندن . ميدوني اينجا وبلاگ خوني يه مزه ديگه پيدا کرده. مزه آشنا خوندن. از .تعليق دراومدن و تو خيالم خودمو يه گوشه وصل کردن

انگار باز پاييز اومده و بوي مهر و اين حرفا. دلم هواي دبستان ميکنه. شونزده هيوده سال پيش. روزاي بخاري نفتي و کاپشن و کلاه و شال گردناي رنگي . يعني منظورم همون طيف رنگاي خيلي متنوع نزديک خاکستري. روزاي خالي کردن عقده هاي رنگي تو ورقاي نقاشي و ديواراي اتاق و بيرون از خونه خلاصه کردن همه زندگيو ايمان و اعتقاد و دنيا تو سياه .سفيد
همهمه و هيجان شاد بچگي يا دلهره مرگ و بمبارون ؟ اون وسط ديکته هاي شبانه، خروار مشقا و هر صبح خط بي قواره و بي حوصله معلم روي اونهمه کاغذاي تميز و با دقت سياه شده. يعني باطل شد. و تو هر شب تميزتر و قشنگتر مينوشتي و مينوشتي تا باطل شه. نه انتظار تشکري يا تشويقي و يا حتي لبخندي. خاله بازي تموم شد. حالا هر چقدم که همش .شيش هفت سالت باشه

باز اون وسط نقد و بازي تنها سريال مهيج تلويزيون اوشين . چند وقت پيش تو يه ورق پاره از اون وقتا با همون خط خرچنگ قورباغه يافتم که:

اوشينو پليس گرفته , ريوزو غمش گرفته
ريوزو نجاتش ميده، اوشين اتاقش ميده!
امظا : شونساکه!!

ريوزو يا شونساکه ؟ هيس ... گرومپ گرومپاي ترسناکو نميشنوي؟ بازي و خيالبافيو تعطيل. مديره جمعمون کرده سخنراني . موضوع: اقسام ترس و احکام اسلام در ارتباط با ترس. بوووومممم .. شيشه يکي از کلاسا ريخت انگار .

ـ هيسسس.... بچه ها دقت کنين گوش کنين ..ششش از چي ميترسين؟؟... بگين ببينم شما تو دنيا از چي ميترسين؟
از شير ميترسين؟؟
*.. نخــــــــ..بله.. نـخير
ـبله؟؟؟ هــــــــــــــــــ يعني ميخواين بگين از بمبم ميترسين؟؟

آژير قرمز بيداد ميکنه . سرم گيج ميره . وقتي بزرگ شم، اگه بزرگ شم، حتما ميفهمم اينو چه جوري انقد ترسناک درستش .کردن. همون که هر بار شنيدنش آخرو بره آدم معني ميکنه

ـ ششش حواسا اينجا . فقط کافرا از اين چيزا ميترسن. اين مکر دشمنه. دشمن خوشحال ميشه ترس ما رو ببينه. شما ميخواين خوشحالش کنين؟ هان؟ مسلمون با ايمان ترس براش معني نداره. يه بار ميگم ديگه يادتون نره. مسلمون تو دنيا فقط از يه چيز ميترسه. اون چيه؟؟؟
هــــــوم؟؟
خداا .ولسلام . شما فقط بايد از خدا بترسين .

و خداي حيوونکي ابري و پنبه اي ناز و قلمبه من که يهو اون بالا رنگ عوض ميکرد بازواش قلمبه ميشد و ابرواش تو هم و هي زورشو به رخم ميکشيد .
چند روز بعد سر امتحان فارسي کلاس دوم مدرسه تعطيل شد. هر کي از ترس خدا يه گوشه فرار کرد و پناهنده شد . گذشت ...

نه نگذشت کلاس اول يادته؟؟ قبل همه چي وقتي کيفمو دادن دستم دونه دونه شمردن برام چيارو تو مدرسه ميگم چيارو نميگم. چيارو مثلن داريم چيارو مثلن نداريم . يادم دادن چه جوري دو تا بشم. چه جوري خيال کنم دو تا زندگي دارم. دو تا .پدر مادر. دو جور اعتقاد
وقتي کلاس اول وسط درس در زدن و فقط منو خواستن و از لاي يه عالمه هـــــــــــ کشدار و چشماي گرد شده رد شدم .ميدونستم وقتشه اونيکي زندگيه رو ثابت کنم
.ناظمه سرشو آورده بود پايين. همه زورشو ميزد دوستي و مهربونيشو باور کنم، اما بدجنسيش بو ميداد

ـ آيتک جون بگو ببينم شما مسلمونين ؟
* بله خانوم .
ـ مامان بابا هم؟؟!
* بله خانوم .
ـ مامان بابا نماز ميخونن؟؟
* بله خانوم ..
پشتم شروع ميکنه لرزيدن. حالا شونه هام. حالا نفسم سخت مياد. حتما بازم حرف بزنم ميبينه که چونمم ميلرزه ولي چرا اينشکلي نيگا ميکنه. باورش نشده ؟ ..
* خانوم مامان و بابام هر روز صبح پا ميشن با هم وضو ميگيرن با هم نماز جماعت ميخونن . با هم. (!)
چرا اينهمه گفتم با هم؟ چرا اينشکلي نيگا ميکنه . نکنه با هم نبايد نماز بخونن؟ خودم تو تلويزيون ديدم ..
- هر روز؟؟
...
نلرز احمق ميبينه ميفهمه. حالا چي ميشه . نکنه مامانينا رو بکشن؟؟ ديگه مغزم کار نميکنه . ميدونم اگه فقط يه سوال ديگه بکنه ميزنم زير گريه . ناظمه نگاه کرد.. نگاه کرد .. تا آخر دنيا نگاه کرد . بعد در گوشم گفت الان برو سر کلاس اما به کسي نگو ازت چي پرسيدما. خب؟؟
فقط ميتونم کلمو تکون بدم. ديگه لرز نيست رعشه ست .

يه سال گذشت. شد همون سالي که مرگ فرستادم به هموني که نبايد . بهبوهه بمبارون بود خب . صبح ها يه عالمه صف ميبستيم قرآن گوش ميداديم بعد مشتا گره کرده و خودت ميدوني ديگه. مرگ بود که حواله ميکردي به هر گوشه اي که توش يه خاله و دايي و عمو دوست دارن. بعد تو دلت نميومد هي لب ميزدي توو دلت ميگفتي خدايا هر چي اينا ميگن من بر عکسش. هه هه. از جلو نظام يادته؟؟؟ سربازخونه بود يا مدرسه؟ از جلو نظاااااااااااام! يا مهدي. اجهدي!!! ميدوني همش چند ساله فهميدم تمام اين سالا مراد از اجهديه من همانا ادرکني بوده! هان داشتم ميگفتم خلاصه تصميم گرفته بودم خودم تنهايي رنگي دگر اندازم و مرگ فرستادم به هموني که نبايد. بچه ها رو جمع کردم و مرگ فرستادم تا لعنتم ثبت شه . وقتي گفتم انعکاس صدام خودمو ترسوند . تازه شنيدم واقعن گفتمش . خب دختره ترسيد . صف که بالا ميرفت رفت گذاشت کف دست ناظمه. ناظمه رنگ به رنگ شد. شاگرد اول مدرسه رو از صف کشيد جلو همه خوابوند تو گوشش. محکم نزد ولی خوردم کرد. از صبح تا زنگ تعطيلي وايسوندم سينه ديوار جلو همه تا مديره کاراش تموم شه وقت کنه بیاد سراغم. قيافه دفتر داره يادم نميره . تنها کسي که دلش به حالم سوخته بود . تند تند رد ميشد صورتشو چنگ ميزد ميگفت بگو خواستم بگم دورد بر .. گفتم مرگ بر ... يادت نره ها . ميدوني يادم ميرفت. بعد صداي شيپورو نشونه کردم. دودورودودووووووو خب شبيهش بود. ميشد حفظش کرد. تمام پنج شيش ساعتي که سينه ديوار دستمالاي خيس و ريش شدرو به هم فشار ميدادم و اشکامو پاک ميکردم فک ميکردم حکم مرگ مامان بابارو امظا کردم ..... همش هفت و خورده اي سالم بود. ترس اونموقع يه جور ديگه اي گنده بود...
هيچي . زنگاي تفريح گذشت , معلم برام پيغام فرستاد اما وقتي اومد زود از کنارم در رفت. همه رفتن. سرويس رفت. معلما، ناظما. بلاخره موندم رو دست مديره. همون که زياد سوال کرد اما گوش نداد. تشر زد. داد زد. غرورمو شکوند و مثل يه آشغال له روونم کرد خونه و هيچ نپرسيد سرويست رفته راه خونه رو بلدي؟؟ من لاي اونهمه اشک و بدبختي و راه گم کرده ميشمردم يعني چند ساعت ديگه از زندگي من و مامانينا مونده ... من .. من چي کار کردم؟ کاش ميشد همين الان بميرم و فردا رو نببينم ...

دلم بره مهر تنگ شده؟ بره روپوشاي زبر سرمه اي يا بره تنها جشن مدرسه تو دهه فجر و مراسم آتيش زدن پرچمه يا بره سرود يار دبستاني که اونهمه براش تمرين کرديم و اونهمه همه زندگيم بود و درست روز اجرا از بالا خبر رسيد متن سرود مشکل داره اجرا تعطيل . بره مراسم تکليف نه سالگي؟ بره تمام روزاي مامور انظباطي بودن يا ترس از مامور مخفيا. هه مامور مخفي واسه بچه هاي نه ده ساله! شبا چه جوري خوابشون ميبرد؟ بره هر روز تا جورابم گشته شدن؟ بره اين يا اين؟ بره سن بلوغ و اونهمه سوال بي جواب و مهر خوردنام فقط به جرم زيادتر دونستنم؟ بره اون روزي که با همکلاسيه کوبيديم تا دوقوز آباد رفتيم دنبال اون مفسره که شايد قرآنو برامون يه جور ديگه معني کنه و اون اون بالا نشست و از .مرجع تقليدمون پرسيد و ما شونزده ساله ها هيچ نميدونستيم منظورش چيه و خوب لرزيديم باز

اي بابا ولم کن، فقط يادم نيار. دلم آتيش ميگيره واسه اونهمه معصوميت و خلاقيتي که لاي اونهمه دست و فکر لجن تباه شد. تموم شد و ديگه هيچ وقتم تکرار نميشه . آره خب رشد کردم . چشام باز شد و فهميدم. اما بهاشم بدجوري دادم. هممون داديم .

ديدي آدم چه خوب از تعليق درمياد؟؟

Tuesday, September 21, 2004

بعضيا يه جا تو زندگيت ميزارن تا هميشه. از اين آدما که يه موقع يه جرقه، يه کشف يا رشدو تو زندگيت باهاشون شريک .بودي. حالا هرچقدم کوتاه و کوچولو موچولو

.بعد يهو يه وقفه شيش هفت ساله اندازه يه پله گنده از نوجووني تا جووني
.ديگه کلي بزرگ شدين. داخل آدم مثلن. با يه همه زندگي و پله و رنگاي تنها تنها تجربه شده

.اينکه باز بعد اونهمه بتونين همونطوري بلند و و ديوونه بخندين محشره . انگار همونقد خل و دست نخورده

اين سالا که گذشت چند تا طوفان رد کردم. يکيش هنوز به گريبانمه اما ميدونم اونم رد ميکنم ميره. تو خيال شيش هفت سال ديگم. يعني بازم دل و حوصله و فراغتي ميمونه بره همو داشتن و اينجور خنديدنا؟
غير از اين باشه زندگيو باختيم. من مواظبم. اما بالاغيرتا ديگه بيخيال طوفان موفان شو واسم. ديگه نميخوام جلو جلو بفهمم. لااقل دردارو نه. بايد به لذتاي عقب مونده برسم. الان ديگه موسم آرامش و لذته .
يادت نره! (*)

Thursday, September 16, 2004

امروز تور UCLA گردي شدم !
واااااااي!! يعني مي خوااااااامااااااااااااااااااااااااا!
سبز سبز، بوي چمن، فضا، امکانات، اتمسفر ....
چرا زودتر نيومدن منو کشف کنن. ديگه گفتن نداره آدم از مقايسه دانشگاه تهراني که چهار سال توش هدر رفت و اينجا چه حسي بش دست ميده. فقط حيف که تو لس آنجلسه. دورو برشو بيخيال شي خودش حرف نداشت .
دچار عقده هاي نديد بديدگي فرهنگي شدم.

Monday, September 13, 2004

ميخوام اسم سرخپوستيمو از ايستاده با گوشت به "باد در موهايش" تغيير بدم!
اگه ميفهميدي چه حسي داره ...

Thursday, September 09, 2004

The Phantom Of The Opera


ياد لندن شب آخر و لحظه هايي که با هم توش غرق شديم .
ميدوني الان يه ثانيش آرزومه؟ ...

******

اينجور رسمه که هر انگيسي به شصت و پنج سال که رسيد تحت حمايت دولت قرار ميگيره. يعني هفتگي از دولت حقوق ميگيره. اگه خونه نداشته باشه دولت بهش خونه ميده. اگه وضعيتي داشته باشه که کاراي روزانه براش سخت شده باشه گاهي روزي سه تا پرستار مياد در خونه. يکي غذا ميده اونيکي مواظب وقت قرصاست . اونيکيم خريد ميکنه حموم ميبره پياده روي، گردش، دکتر ... و همه اينا مجاني. انگار ازت تشکر ميکنن که اينهمه سال زندگي کردي و مخلصانه سايتو سر مملکت انداختي! خب طبيعيه که اين شهروند اينگيليسي بي دغدغه با خيال راحت و آسوده به زندگي ادامه ميده و تو نود و پنج سالگي بره ده سال بعدشم برنامه ريزي ميکنه .
کلن هيچ جاي ديگه اروپا نديدم انقد به حقوق انساني و وجود آدم احترام بزارن و زنده حسابت کنن. مرد، زن، پيرو جوون و
.معلول فرق نميکنه. فکر همه چي و همه کس شده و وجود همه به حساب مياد

راستي مادام توسوي اينجا با اوني که تو فرهنگسراي نياوران ديديم خيلي فرق ميکنه . يه مجموعه واقعن ديدني با قسمتاي مختلف. وحشتناکترين جايي که تو عمرم بودم طبقه پايين همين مجموعه بود که ابزار و آدما و کلن اتمسفر شکنجه و اعدام از دويست سيصد سال پيشو عينن درست کرده بودن و ....پوف واقعن دل ميخواست ديدنش . خيلي واقعي و و حشتناک ... از اونوقتا که از شدت درندگي هم نوعت تا مغز استخونت تنهاييو حس ميکني ..

Tuesday, September 07, 2004

Les miserables!



واي بلاخره بينوايان واقعي لايو توصيف نشدني ديدم !
همين فقط که سه ساعت لاينقطع مورمورم نخوابيد.اصن يه جاي ديگه بودم.

اينجا چهار تا از آهنگاشو گذاشته بودم قبلن .

نکته سوپر هيجان انگيزشم اين بود که کتاب نتشو خريدم! تنظيم بره پيانو و وکال! يعني چي؟؟ يعني از پشت ويترين هر پيانو فروشي که رد ميشم حس جنون بهم دست ميده. دو ماهه دستم به پيانو نخورده .
اگه يه روز قاطي همچين تيمي همچين شاهکاريو برديم رو صحنه ممکنه از خوشي سکته کنم.

Saturday, September 04, 2004

آي هااااااي .....
......
دوست دارم خب بيا.

اين جان عاريت که به حافظ سپرده دوست .. روزي ....

نه نه دختر نبود.

مرتيکه جاکش بود دختراشم فرستاد آمريکا خودش ...

اونکه ک*و بود اصلن!

نه ما ديگه زياد مونديم ...

آخه لامصب ک*م نميداد!

نه به خدا دوست دارم.

آره اختر زن نجيبي نبود . نه به هيچ وجه. ( تنها زني که من رو نجابتش قسم ميخورم! )
نه مريمم دختر نبود. نه نه دختر نبود .. اما خب ...

ممم .. ددددده ! بيا ديگه خب ميخوامت!

آقاي ص. نود و يک سالشه ! از اون طاغوتياي دبش و ميلياردراي فوق العاده با شخصيت اون زمان که وقتي باهات حرف ميزنه از شدت لفاظت قلم و ادب کلماتش ترجيح ميدي فقط لبخند بزني و سکوت کني چون مطمئني تو اون کلاس حرف زدن خيلي بيشتر از اينا تمرين ميخواد.
اون وقت همين آقا اگه ويسکي شبش يه ليوان بيشتر از معمول بشه خواباشو بلند بلند ميبينه و نتيجش ميشه همون خطاي بالا!

جدن که مردا موجودات .... قابل تاملين!

Tuesday, August 31, 2004

اين چند وقته چند فقره دژه ووي اساسي نفس بره مورمور کننده شدم. اولش خوبه ها هيجان انگيزه . آدم يه حس جادوييش مياد. اما بعد ...

انگار راستي راستي همه داستان مارو نوشتن . اون لحظه هاي هق هق و درد لابد باره تراژديه سناريورو تامين ميکنه. موقع هاي پوچي و خلا و حيرونيم مزه ماجرا و آزمايش ستاره.

ستاره يا عروسک خيمه شب بازي ...

.فرقش چيه. تماشاچي حتما راضيه

Thursday, August 26, 2004

بعد از وين تميز و گوگولي، شلوغي و کثيفي پاريس تو ذوق ميرنه. اينجا مملکت صفه. از جيش کردن تا نون گرفتن کمه کم نفر دهمي.تو مترو سياها و عربا دقيقن همون حسيات مرداي اهوازيو برات زنده ميکنن.

هواام که رسمن ديوونست . فک کن با شلوار کوتاه و صندل يه صف يه کيلومتريو بعد چهل و پنج ديقه به نصف رسوندي اونوقت ناغافل يدونه از اون ابر قلمبه سياها مياد چنان طوفاني ميشه که چترو ميبره . بعده چند ديقه همين جوري که وايستادي فک ميکني بليطه برات يه ذات الريه خرج برداشت يهو چنان آفتاب سوزاني درمياد که پوستت به جيليز ويليز ميفته .

تو پاريسم مثل وين نماي خونه هاي قديميو همونجوري نگه داشتن ولي خب قديمي جديد در همه . شهر شلوغيه با تنوع نژادي زياد.اينجام خيلي گرونه. تو يه محله نسبتن خوب اگه يه اتاق فسقلي زير شيرووني بگيري از اين شامغ دو بنا (اتاق خدمتکاراي قديم)ماهي ۵۰۰ يورو اجارشه .

خلاصه از اون پاريس رويايي و رومانتيکي که منتطرش بودم خبري نبود اما خب رود سن و ايفل  و اوغسي و نوتردام و رودن و دالي و ليدو و مولن روژو هزار تا ديدني ديگه ام داره ديگه . گشتني فراوون هست اما بره زندگي جاي سختيه .

الان احساس ميکنم بايد يه بار ديگه لست تنگو اين پريسو ببينم . حتما کلي يه جور ديگه ميفهممش .

Sunday, August 22, 2004

وين و سالزبورگ عالي بود . کلن بر هر انسان تاريخ و هنر دوستي واجبه حداقل پنج بار تو زندگيش اين شهراي خوشگل سبز آنتيک هنریو ببینه  .

وقتي وارد وين ميشي دقيقن حس ميکني پرتاب شدي به دو سه قرن پيش. تقريبن نماي تمام ساختمونارو همونجوري حفظ کردنو فقط اگه بازسازيو نوکردني باشه مربوط به داخل ساختمون ميشه. درا و سقفا بلند اونقد که وقتي وارد پانسيونمون شديم فک کردم عوضي اومديم يه کليساي قديمي.اصن ساختمونا بد جو ميدادن. شهر به طرز وحشتناکي تميز بود. و گرون هم. فک کنم فقط ترنسپورت ارزون بود.
ولي خب راحترين کاريم که ميتوني بکني توريستيته. يعني تمام شهر و مردمش انگار بسيج شدن که تو راحت ترين و دلپذيرترين مسافرت عمرتو داشته باشي .
از جولاي تا سپتامبرم که فستيواله فيلمه و کلي صندلي چيدن تو فضاي باز جلوي ساختمون شهرداري و هر شب يه برنامه کلاسيک از اپراي فلوت سحر آميز تا باله سيندرالا رايگان بره عموم پخش ميکنن . وين معدن کاخ و موزه و يه جورايي محل تولد و وفات نصف بيشتر معروفترين آهنگسازاي دنياست . ولي کليمت و نولده و شيله شم چسبناک بود بسي.

سالزبورگم که رسمن خود بهشت بود . قشنگترين شهر دنياي کوچيکيه که تو عمرم ديدم . بعدنا شايد قشنگترم ببينم اما فعلن تکه. سالزبورگ همونجاييه که فيلم اشکها و لبخندا (سند آو ميزيک) و توش ساختن . تقريبن بيشتر جاهاي ديدني فيلمو همونجوري نگه داشتن بره ديدن توريستا . يکي از آرزوهام بود ديدن اين شهر. ولي خب يه روز واقعن براش کمه .

آهان راستي وقتي گذارت اينورا ميفته حتمنه حتمن بره جلوگيري از شدت زورآوري قضيه بايد از قبل فکر بوداپست و پراگم بکني .

Thursday, August 12, 2004

وقتی تو اسنی زیاد غریبیت نمی یاد. شهر صنعتیه زنده ایه اما خب خیلی از خیابوناش واقعن شبیه خیابونای تهرانن . و البته پر ایرانی . چند روز پیش تو کافی نت وقتی آقاهه یه کلمه انگلیسیم حالیش نبود خانوم بغل دستی من خیلی شیک یهو سوالای آقاهه رو به فارسی ازم پرسید. امروزم تو رستوران شبکه پی.ام.سی باز بود و جناب آقای سیاوش قمیشی هنر نمايي مي کرد .

راستی گفتم اینجا هوا خوبه ها, گه خوردم!! اونقد گرم و شرجی شده که رسمن کلافه کنندست . هیچ جام که کولر نیست. پشه و حشره ام که از سرو کولت بالا میره . تو هلند نزدیکای دریا یه پشه های ریزی همراهیمون کردن که اصن پشه نگو، انگار نيش عقرب بود . یعنی جا به جا روم کوهان ارغوانی سبز شد . خیلی بد بود .

ولی بوخوم ... وای بوخوم میشه شهره خاطره هام . یه عروسیه فراموش نشدنی با یه تاتر موزیکال لایوِ واقعنکی . مطمئنن اون حجم احساسو نمیشه تو قالب کلمه ها جا داد . ولی این عروسی باعث شد یه بار دیگه همه جمع بشیم . هر کی از یه گوشه دنیا. از ایران و شهرای مختلف آلمان گرفته تا سوئد و آفریقا و فرانسه و دوبی و کانادا و .. ناب بود , ناب . دلم باز پر عشق شد .اين پراکندگي باعث ميشه گاهی آدم یادش بره اون طعم ناب اونهمه عشق که گوشه گوشه دنیا جا گذاشته . ولی یه یادآری کافیه. یه دیدار. یه ماچ. یه بغل. یه بو. يه صداي خنده ...این میشه که الان از اینجا رفتن یه جورایی داره سختر از کندن چند هفته پیش میشه. واقعن سخته ...

دلم میخواست بیشتر از عروسی و سورپریزای بامزه و رومانتیک دوستای عروس بنویسم یا کل شکل و ترتیب مهموني که واقعن جالب بود . از موزیکاله هم همینطور. اما الان نميشه. شايد بعد.

Tuesday, August 10, 2004

اینو هفته پیش نوشتم . اما تا الان فرصت پابلیش نشد .

*****

این شهری که الان توش هستم اسمش یِوِره . یه شهر قدیمی و آروم و ســـــــــبز . تمیز، شیک، آروم و رنگی رنگیه . روزا بییشتر از هر صدایی صدای پرنده ها و نسیم گوشتو پر میکنه و شبام صدای جیرجیرکا. جلوی خونه ها هر کدوم عین یه باغ کوچوولوا . خلاصه بسی زیبا و رویایی .. امشب شومینه روشن کردیم .انگار تازه اینروزا هوا یکمی آفتابی شده .
یکی از معروفترین آبجو سازیای آلمان اینجاست به همین اسم یور.
از بین شهرای دورو اطراف، برِمِن و کوچه های تنگ قدیمی و کلیسا و کلن بافت قدیمیش دل انگیز ناکتر بود.
تو هلند فقط به گرونینگن مشرف شدم و یه شهر ساحلیه دیگه که خلاصه هیچ ربطی به آمستردام و ونگوگ بازیه داغ به دل گذاشته نداشت. ولی کلن فیش انتقالیه دوربینو یادم رفته بیارم فعلن عکسا تو بایگانی میمونه.


*****


هفته قبل از اومدنم داشتم سکته میکردم . عین بهت زده ها . هیچ حال خوبی نداشتم دائم اشکی و افقی . احساس میکردم دارم تیکه پاره میشمو اصلن تحمل این کندن تو وجودم نیست . با دوستام نتونستم خدافظی کنم . باورت میشه اونهمه کشو و کتاب و نوار و سی دی و رنگ و ساز و نامه و یادگاری و خاطره دست نخورده موند؟ جون گلچین کردنشونو نداشتم . طرف هر کدوم میرفتم زیر آوار چسب له میشدم . فقط دلم میخواست ثانیه هارو کش بدم و توشون غرق شم. یاد دقیقه های مونده عین یه حسی شبیه مرگ بود.

یکی از جاهای سختش خداحافظی با بابا بود . بابایی که شلوغ بازی در نیاره یعنی حالش خرابه . اونم از اون باباها که اساسن از جنس همین و هر نفس و نگاه همو رو هوا معنی کنین . کندن از بابای بی صدای مظلوم پر غصه دلخراشه . که همه حرفش این باشه که "برو ببین ولی بمون و جاتو محکم کن "، بعد یهو دم آخری بپرسه "خب حالا آیتک جون واقعن میری بمونی یا برمیگردی؟"..

گذشت و فرانکفورت نشستم . یهو یه حجم بزرگی از یه احساس فراموش شده پرم کرد ." آزادی" .
حس کردم دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد برگردم . بعد گیج موندم از تفاوت پیش بینیای وحشتناکی که کرده بودم و خوشبختی که تو وجودم دوییده بود ....

نمیدونم . دفعه آخری که اینجا بودم هنوز بچه بودم . تمام شادیه اینور برام خلاصه شده بود تو یه عالم شکلاتای رنگارنگ و فروشگاهای اسباب بازی و کیف مدرسه صورتی که خریده بودم .
اما الان ... الان فقط سه تا مزه به وضوح زیر زبونمه. آزادی. آرامش. سبزی و طراوت .
البته خوب بدون شک به علاوه مقدار متنابهی پنیر و سوسیس و آبجو!

نمیدونم . شاید بگی اولشه . شاید هزار تا حرف دیگه بزنی. اما چیزی که مصلمه اینه که تشنه بودم . احساس یه زندانی رها شده رو دارم . رها از همه بندایی که وقتی تو زندگی غرقی عادتن . جا میندازن اما درد ندارن .

خلاصه فعلن چیزی که بیلیرم اینه که داره خوش میگذره . حرفای فلسفیم باشه بره موقعای فلسفی !
راستی فک کنم تو این چار پنچ سال اخیر این اولین ده دوازده روز مطلقن بی اینترتم بود!

Sunday, July 25, 2004

دفتر تلفنمو باز میکنم..

رفته
رفته
میره
هفته پیش رفت
تو فکرشه
مم بزا ببینم .. سه سالی میشه که رفته
اگه شوهرش بیاد میره
آخی.. کاش ایندفعه دیگه بش ویزا بدن
نوچ! این یکی رفتنی نیست . عاشق جاشه . خوش به حالش .یعنی می دونه چقد خوشبخته؟؟
میره
رفته
یه ماه دیگه میره
نمیره اما نه از نوع خود خواستش . از مدل آرزو به دلش
منتظر جواب مصاحبشه
نمیره و تا آخر عمرش از شوهرش متنقر میمونه
منتظر جواب دانشگاست
اینیکی نمیتونه بره و شاید هیچ وقت نتونه باباشو ببخشه
موندنیه
به روش نمیاره اما بزرگترین هدف زندگش رفتنه
رفته
رفته
میره
......

 
..... دفترم شده انباری اسم و جای رفته ها و میخواد بره ها. این دفتر پر اسم یه مشت آدم ناراضیه . یه مشت آدم بلند پرواز، آینده نگر، گذشته دیده، تاب نیاورده . یه مشت آدم که دنبال حقشون میگردن. دنبال رنگ آسمون قصه ها. که سر جای اولشون هم سفید دیدن هم سیاه اما خاکستری مدامو دیگه تاب نیاوردن . که معلوم نیست جای دیگه ام تنالیته های رنگی منتظرشون باشه . که نمونه بارز از اینجا رونده از اونجا موندن. که انگار به دنیا اومدن بره در به دری ...
تو این شرایط دل بستن حرامه. اگه بخوای کمتر اذیت شی این بزرگترین چیزیه که امثال ما باید تو زندگی یاد بگیریم. دلبستن و چسبیدن ممنوع . ما نسل آلاخون والا خونا، ما متلاشی شده ها، ما از هم دور مونده ها، ثبات ندیده ها ... 
کندن حرف اولو میزنه .
افسوس..   

Wednesday, July 21, 2004

میدونی یه قتایی دنیا آروم میچرخه. همه چی رواله. همه آدما، حسا، نفسا .
 بعد یهو خسته میشی. تکراری و پوچ. آرزو میکنی، گاهیم آرزوی آرزو میکنی .
بعضی وقتام تا غرت کامل منعقد نشده خدا میزاره تو کاست . میگه بیا نق نقو اینم جیره تغییر و تنوعت.
این تغییر هر چی که باشه ذاتن جنسش با هر چی آرامش و روال و عادته نامربوطه.
حالا این وسط یکی باشه ماده اولیه وجودش چسب باشه .

خلاصه کماکان جیوه ام آرزوست .... هرچقدم بخواي با ظرافت و ملاحضه و دورانديشي و دودوتا چار تا بكنيشون باز نصفش جا ميمونه سر جاش و نصف ناقصشه كه برميگرده زير آوار دندون و زندگي

Sunday, July 11, 2004

Ochi Chornie
(Black eyes)



ای چشمان سیاه
چشمان سوزان
چشمان عاشق و زیبا..

Ochi Chornie

Download

Ochi Chornie/Baskov

Download

Ochi Chornie/Dimitri Stepanovich Bortnyansky

Download

Ochi Chornie/Russian Gipsy Romance
Download

Ochi Chornie/Red Army Choir
Download


Ochi chornie
ochi strastnie
ochi jhguchie
i prikrasnie
kak lublu ia vas
kak baus ia vas
znat uvidel vas ia v ni dobrei chas
.....
..
ochi chornie
ochi plamennie
i maniat ani v starni dalnie
gde tzarit lubovf
gde tzarit pakoi
gde stradania niet
gde vrajhdi zapriet
.....
..
Ochi chornie
ochi jhguchie
ochi strastnie
ochi jhguchie
i prikrasnie
kak lublu ia vas
kak baus ia vas
znat uvidel vas ia v ni dobrei chas

Tuesday, July 06, 2004

 آخه این نینیای پنج شیش سالرو باید ببینی تو کلاس. خود طبیعت بکر و دست نخورده . بچه های زنده، پر سر و صدا، پر حرکت، پر زندگی با یه دنیا سوالای کمدی تموم نشدنی. رقابت دختر پسری , کری خوندن پسرا و پر رو بازیاشون، هول شدن دخترا، دخترای صورتی، زرد، قرمز و سبز با دمب اسبی و سنجاقای رنگی . پسرایی که هر جلسه میرن اون گوشه اکیپ میشن و هر بار قاطی کردنشون لای دخترا خودش مصیبتیه . فینگیلیایی که تو همون کلاس عاشق میشن. فینگیلیایی که میدونن نوبت خودشونم میشه اما تا پای تخته ایه یه اشتباه کوچولو کنه از ته دل واسش هــــــــــــی میکشن . فینگیلیایی که ناشی میرسونن . فینگیلیایی که هنوز دروغ و نقلب بلد نیستن .

عسله وسط کلاس و نطق من پامیشه میاد وسط خمم میکنه در گوشم تند تند همه چیزایی رو که جلوتر از بقیه بلده قطار میکنه و از یه آفرین کش دار قد یه دنیا پرواز میکنه . علیه که متناوب و متفاوت از بقیه نیگام میکنه . یه جوری که انگار نه انگار شیش هفت سالش بیشتر نیست! اشکانه که فقط حواسش به معلق سر جاشه. پسرایی که بعده یه عالم کری خوندن بره دخترا نوبت بازیشون میشه و موقع اشتباه و هـی کردن دخترا بلدن خودشونو از تک و تا نندازن و سر و تشو هم بیارن . بچه هایی که یهو هوس میکنن ماجرای اون روز خونه خاله رو جز به جز برات تعریف کنن . بچه هایی که زنگ خوراکی و دسشویی دارن . بچه هایی که یار کشی میکنن اما سادن و انعطاف پذیر و بخشنده .

هممم... آخه کی میتونه از دیدن اینهمه رنگای شفاف و زنده که هر دفعه برات یه شگرد تازه دارن خسته بشه . فقط روحو تازه میکنن و از خاطر رفته های با ارزشو زنده .

Saturday, July 03, 2004

از وقتی روسری به سر شدم و هیچم مصادف با دوران قشنگی تو این مملکت نبود یه ترس و تصویر احمقانه کودکانه اومد نشست کنج مغزم جا خوش کرد تا حالا .
اون ترس و خیاله وقتی تو ماشین میشستم یه وقت بی هوا لچکه سر میخورد میرفت میافتاد رو شونم . ترس مچاله شده اون روزا از پشت سرم . وحشت خیال اون تفنگه که اَوت آو نو وِر یه راست نشونه میرفت پشت موهای بی حجابم و گلوله ای که از پیشونیم یا وسط دماغم میزد بیرون . تصویر لجن انقدر دردناک مردن به خاطر یه دسته از موهای لختم . وحشت و فکر بچه گانه ای که هیچ وقت روم نشد بلند بگمش تا بلند بهم بخندن و بتونم بره همیشه بندازمش دور .
نگفتم و جا خوش کرد . دیروز وقتی پشت نشسته بودم و لیز خورد همه چی یهو زنده شد. بعد از اینهمه سال .. تمام اون احساسای یخ نا امنی اون روزا، به رخ کشیده شدن جنسیتم، اجباری که خیابون و مدرسه تزریقم میکرد بره قایم کردن خودم، شخصیتم و کم کم همه وجودم . و چه بهانه ای شیرین تر از جنس لطیف و آسیب پذیر بودن بره اینهمه راحت لگد مال شدن .

اول خندم گرفت به ابلهی که بودم . بعد یه عالمه غصه بره کودکی و معصومیت تجاوز شدم . بره دوگانگی که بهمون تحمیل شد . بره زجر فرو خورده و حقارتی که کشیدیم . که میکشیم و چندشم میشه فک کنم داره عادت میشه ..

Sunday, June 27, 2004

اینروزا رابرا همه زندگیم از جلو چشمم رد میشه . اونقدر که گذشته رو حلاجی می کنم حال و آینده بی وجود شدن . شاید بره همینه آرومم . راه های رفته رفتست دیگه. چه تلخ چه شیرین رد شدن. طعم بکرشونو از دست دادن و الان چیزی جز یه مشت حس و خاطره و تجربه باقی نمونده . یه مسیر فتح شدست . فارغ از همه زیر و بالاهاش . فتح شده . و همینه که لذت بخش و آرومه .


What though the radiance
Which was once so bright
Is now forever taken from my sight.
Though nothing can bring back the hour 
of splendor in the grass،"
The glory in the flower,
We will grieve not,
rather find ..
The strength in what remains behind

Thursday, June 24, 2004



این روباهه. روباه صداش میکردن و از پیرترین زنای ده میرآباده. اینبار فرصت نشد ببینمش فقط خبر سلامتیشو شنیدم. پیر و چین چینی و خمیده با روی هم یه متر قد اما کلی زنده و شوخ و دلقشنگ. این سوراخی که ازش درمیاد لونه مرغاست که تونل مانند و دالونیه. غیر از خودش کسی نمیتونست انقد راحت بخزه تو نیم مثقال جا.

*****

،وقتی که دیدن قیافه اون خانوم متبسم روسری سیاهه رو سر در دستشویی داغون فجیعا بشه فرخنده ترین اتقاق روزت . بعد که میای بیرون پرده رو میزنی کنار که یه مرد خفن غول با نوچه هاش لم داده باشن دم در زنونه . با نیش باز مبایل به دست چلق چلق عکس خانوم ثبت کنن بعد لبخند زهرماری کوفتی هیزشون تمام صورتشونو بگیره و تواز غیض بترکی اما باز ابعادو که ببینی خفه خون بگیری رد شی بری.

*****

آسمون آبی , ابرای پنبه ای , دشت و رود و رودخونه. زمین و خاک. خود خود زمین زنده و بارور و بخشنده . با یه عالم رنگ . رنگای شفاف و زنده .
و تصویر اون زنا و دختر دهاتیا که رنگی رنگیو خسته از تپه های سبز سرازیر میشن و از سختی کار ناله میکنن .
دخترا از هیژده سالگی صورتشون چین میفته , بیست سالگی بچه ها از سرو کولشون بالا میرن , وسطای سی که میرسن کاملن شکستن . یعنی نشسکستن . فقط چروک میخورن اما زندگی از تک تک سلولای بدنشون فریاد میکشه .
همم ...

Monday, June 21, 2004

خرداد تموم شد و ایرانگردیای ما نیز هم .

تبریز و ائل گلی , ارومیه و باغ مو و ده سیر، دریاچه ارومیه، دره قاسم لو، اشنویه و باغای گیلاس، نقده، مهاباد و آب سدش، سنندج، مریوان و زیروان و آخر خط دوباره تهران شلوغ و دیونه و عزیز کرده با یه خونه گرم و آشنا که یه گوشش انتظارتو میکشه.

یه بابا که از مشخص ترین عشقای زندگیش استقبال و بدرقه ست . فرودگاه، راه آهن ترمینالش فرقی نداره . سراپاش میشه هیجان و میدونم درست همزمان با حرکت آدم از مبدا تو فرودگاه مقصد نشسته انتظار میکشه، زندگیو دوره میکنه وگاهی یادداشتیم جا میزاره .
و ایضن یه مامان همیشه در کمین که منتظره پام از تهران اونوری بره تا تمام قیامتیو که با دقت و برنامه ریزی خاصی تو اتاقم به پا کردم به نظم بیاره و خب وقتیم که مجال نفس کشیدن مهیا شه تمام خلاقیت دیزاینریشو خدمت بگیره و خلاصه طرحی نو دراندازه . و درست قبل از انفجار، وقتی از رویت نخست شاهکار هنریِ تازش نفست بریده، خیلی معصومانه لطیفانه بیاد بغل آدم که:" گقتی مرسی اتاقتو درست کردم برات؟!"
و خب یه موجود ثالث با یه عالمه ماچای آبدار همیشه تیغ تیغی .

همم . این روزا روزای خوبین . سه تا خوب زلال تکرار نشدنی دارم که انتظارمو میکشن. کی میدونه . شاید یه روز یه خوب زلال دیگه ام اضافه شه . اونوقت خونه خالی منتظرمون میشه. بعدترش شاید گاهی همون یه نفر و بعدرتراشم شاید خوبای جینگولی که درست کردیم . یه وقتم میشه که من نظم میدم و دیزاین میکنم و انتظار میکشم. انتظار بره دوباره دیدن اون برق نگاه و تشنه برای شنیدن مو به مو و دوره لحظه لحظه های گذشتم .
قدر این روزای چهار نفریمونو میدونم و مزشو یادم نگه میدارم . تا آخر دنیا .

Monday, June 14, 2004

و من قرار و سکونم آرزوست ..


اون خیلی اولا بس که عاشق آناتومی بدن بودم مطمین بودم دکتر میشم . بعدترا خودم مریض شدم بیزار از هرچی دکتر و بیمارستان . یه مدت قرار بود فضا نورد شم. دیگه کم کمش منجم . ساز و نقاشی و کتاب که خوب وصله همیشگی . همیشه آرزوم بود یه کتاب فروشی باز کنم . عین مال مگ رایان تو " یوو گات میل " . بعد خل شدم گفتم عمرا فقط باید یا فلسفه بخونم یا ادبیات . میخواستم صوفی بشم . درویش بشم . معلوم نبود فقط تو دلم ولوله بود . بعد یهو هنرستانی شدم اما گرافیک خوندم . همون موقع ها تصمیم گرفتم جهانگرد بشم . یه موقع خواستم مادر ترزا بشم . اونوسطا قرار شد نقاش بشم . بعد موهای خودمو کندم تا بتونم تصمیم بگیرم نقاشی بخونم یا گرافیک یا موسیقی. زدو موسیقی خوندم. الان زندگی بدون موسیقی برام غیر ممکنه. اما هنوز اون آرزوی معلمی باهامه . معلم اول دبستان . معلم اون همه قیافه های جینگولی و روان صاف و ساده . خب البته به علاوه یه عالمه آرزوهای کاری دیگه . خب اینام همش صرف نظر از جرقه ها و تصمیمای زودگدر البته .

گاهی از دست خودم کم میارم . شاید بزرگترین آرزومه بتونم به یه چیزی کاری آدمی فرقه ای کوفتی گیر کنم . گیر کنم یعنی بگم آهااااان این همون کاره، هدفه، راهه که من براش به دنیا اومدم . انرژی و حرارتش موندگار باشه و تا آخر منو مجذوب نگه داره . خستم از اینهمه شاخه به شاخه شدن . اینهمه جا عوض کردن , اینهمه تجربه کردن و هنوز اندر خم کوچهه بودن .

نمیدونم طبیعت خردادیه یا هر بلای دیگه ای . یه روز میخوام تا آخر عمرم ساز بزنم , سلو یا آنسامبل . یه روز از فکر اینکه تا آخر عمرم نوازنده باشم مورمورم میشه میفهمم باید آهنگساز شم . تو همون حین به سرم میزنه من چقد تاریخ هنر و موسیقی دوست دارم . باید تاریخو ادامه بدم . فرداش میرم کلاس آواز میگن کلراتوری. دیگه مطمئن میشم قراره خواننده اپرا شم . پس فرداش معلم ارف میشم . یادم میاد واقعن چه کاری فرح بخش تر از کار کردن با نینیای خوشمزه ی رنگی رنگی . اصن چه لذتی بالاتر ازلذت پرورش دادن ... این وسط فرانسه و ایتالیایی وآلمانی میخونم. بی هیچ هدفی . کتاب که میخونم فقط میخوام بنویسم . درسته از هر چی میخونم و هر کاری میکنم لذت میبرم . اما من یه عمره فقط دارم لذت میبرم . بی هدف . نمیتونم تصمیم بگیرم . نمیتونم به یه چیزی خودمو چسب بزنم . خیلی سختمه . چرا آدم نمیشم بشینم سر یه کار . اونقد از هر چمن گلیم که احساس میکنم ابله ترین، هوس بازترین و در عین حال هیچ کاره ترین آدم دنیام .

البته اینکه میگم لذت بردم واقعن لذت بردم . یعنی تا حالا تو زندگیم سراغ هیچ کاری نرفتم که توش لذت خودم مستتر نباشه . هیچ وقتم به چیزی مجبور نبودم . از اول یادم دادن دنبال راهی برم که دلم میگه . اونقد دلی زندگی کردم که دارم کهیر میشم . احساس میکنم کم زحمت کشیدم . احساس میکنم یه موجود تنبل لاابالی خوش گذرون بیشتر نیستم . یه جور احساس گناه، عذاب وجدان، خلاصه نمیدونم بدجوری خرمو گرفته . نمیدونم چرا از وضعی که شاید خیلی از آدما آرزوشون باشه باید انقد معذب باشم .
از خودم توقع خیلی بیشتر از اینو داشتم .. نمیدونم ..

وَر دلگرم کنه دلم میگه آخه مگه هدف زندگی چیزی غیر از لذت بردنه؟ مگه اصلن انگیزه اصلی همه زحمت کشیدنا همون لذت و آرامش تهش نیست؟ مگه زندگی همش چقده که هدفای قلمبه سلمبه واسه خودت ردیف کنی . اصن شاید همینقد قده توا نه بیشتر .
ور استقلال طلب و خود کفام برام شیشکی میبنده .
ور فیلسوفانم میاد وسط که خب قبول کن هرچی بیشتر زحمت بکشی عمق لذت تهش عمیق تر و آگاهانه تره .
ور دودوتا چارتای تجربه دیدم میگه خب از این ورم هرچی بره چیزی بیشتر زحمت میکشی وقتی به مقصودت رسیدی بیشتر حس پوچی میکنی . حس ساختگی بودن تمام اون انگیزه ای که واسش عرق ریخیتی و بی مزگیه محض نتیجش ...
....................

نمــــــــــی دووووووووونــــــــــــــــم .

 همین روزاس که دیگه هنگ کنم از اساس.

Saturday, June 12, 2004

واای که چقده این شاگرد فسقلیا روحمو شاد میکنن!
 خانوم همش شیش سالشه. اما از زندگی مهمترین چیزی که میخواد کفش تق تقیه، ناز و عشوش، ماتیکای مامانش با اون عینک آفتابیه که قد صورتشه .
انگیزشم از یاد گرفتن پیانو تو دو تا هدف خلاصه میشه . یکیش اینه که هر دفعه رنگ ماتیک من و بوی عطر و مدل کفش و کیف و رنگ روسریمو چک کنه نظر بده بعد دفعه بعد همون رنگی ماتیک بزنه بیاد پیش من! وقتاییم که عشقش بالا بزنه میاد دستمو میگیره ناز میکنه فشار میده روش که بازتر شد خودشو میچسبونه بهم فشار میده!
اون یکی هدفشم پسر خاله هلندیشه که ازش چند سالی بزرگتره و گاهی تعطیلات میاد ایران . خودش هیچ رقمه اهل رقابت نیست . ولی دوست داره حس رقابت پسررو انگولک کنه . بعد پسره از هولش تند تند یاد بگیره که ازش جلو بزنه و این جلو زدن پسرو مغرور میکنه و این وروجک از غرورو سرتری پسرک خر کیف میشه! آخه بچه انقدی و اینهمه فهم و شعور!!
همه چیزشم از حرکاتش تا حرف زدنش کلی با آداب اصوله . آدم یاد دخترای اشرافزاده اروپایی فیلما میفته همش که بره خالی نبودن عریضه یه معلم پیانوام دارن خلاصه!
هم من هم خودش هم مامانشم میدونیم که این بچه پیانیست بشو نیست . اما خب همونقد که خودش شیفته خودشه بقیه رم آلوده میکنه . رسمن عشق میکنم با دنیایی که توش زندگی میکنه .

Thursday, June 10, 2004

امروز تو مطب دکتره دیدیم عکس رنگی جنینو گذاشته زیر شیشه . گفتن از شیش ماهگی به بعد میشه این عکسارو گرفت . چهار بعدیه و خیلی واضح و حیرت انگیز بود. خانوم حامله ها جمع شده بودن دور عکسه هی ذوق میکردن که میان عکس بچشونو میگیرن همین روزا میزارن تو آلبوم!

منم با خودم فک میکردم بچه های این دوره وقتی بزرگ شدن دیگه سراغ عکسا و فیلمای بچگیشونو نمیگیرن از آدم . یه راست میان میگن مامان عکس جنینیمو کجا گذاشتی؟!
بعد عکسارو میبرن با دوستاشون نیگا میکنن به هم پز میدن دلت بسوزه عکس من رنگیه مال تو سیا سفید! مال من پنج بعدی مال تو چار بعدی! من از هر ماه جنینم عکس دارم تو همش یکی داری! مال من سه رخه مال تو نیم رخ! من از تو شیکم مامانم خوش استیل بودم ولی تو دستتو گرفتی جلو صورتت! من همه انگشتام خوب افتاده مال تو محو افتاده! تازه انگشتای پامم ایناهاش! ...

Wednesday, June 02, 2004

خالیم . الان در این نقطه از زمان و مکان کاملن خالیم .
گذشته رو گذروندم و دیگه خودشو طعمشو همه چیش پشت سره .
آینده ام که اون جلو پشت یه عالم مه و غبار و غیر منتظره ها .
نه دلتنگ گذشته نه هول آینده .
یه جوری شاید بشه گفت مبهوت و خود سپرده و.. خالی .

رنگی رنگیای پر طعم یه خیال دوره .



Monday, May 31, 2004

از شاهکارای مامانم همین بس که وقتی منشی دانشگاه آیدین زنگ میزنه میگه : " سلام ! ببخشید شما مامان آیدینین؟ "
مامان خانوم خیلی شیک و تیز به این نتیجه میرسن که خانومه مامان یکی از شاگردای منه و یهو تصمیم میگیره که: " نخیر من مامان آیتکم!!!!!!! بفرمایید! "

Saturday, May 29, 2004

کاش یه طوری زندگی کنم که هر وقت گاه پر کشیدن برسه حداقل افسوس نکرده ها نباشه . ندیده نخونده نشنیده ها پیشکش . هر لحظه رو تا تهش زندگی کردن بزرگترین خوشبختیه. یعنی واقعن چند نفر تو دنیا انقد خوشبختن؟؟


نمیدونم چرا انقد شجاعم اما بعد زلزله یه ساعتی تمیز افقی شدم، تا وسط شبم پس لرزه پس میدادم. حالا دیگه نمیدونم کله من گرم شده بود یا واقعن خفیف میومد می رفت. با اینهمه یکی از بهترین تولدای عمرم شد. یه شب خیلی خاطره انگیز ناک با یه عالمه دوستای رنگی و فراموش نشدنی .


کلن بره یه پشت دیواری هیچی مثل حس "هنوز فراموش نشدگی" نمیشه . مرسی خیلی .


*****

... يه جور ميل هولناک به خنده دار بودن مرگ که تو وجود ما باقی مونده - ما بچه های جنگ - يه جور لذت که از مردن خودمون می بريم ، يه جور شوخی که پشت همه ی مردنها بو می کشيم ، و يه جور لذت خوفناک از تماشای مردن ِ فقط خودم ، جمع از اول بيخودی بستم ، بايد می گفتم تو وجود من : بچه ی جنگ ...

Thursday, May 27, 2004




خلاصه بدرود بیست و سه .
سلام بر بیست و چهار .

Tuesday, May 25, 2004

براستی این مال منه!



ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی است
اما هنوز پوست چشمانش
از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نو میدوار
از نفوذ نفس های عشق می لرزد

فروغ

Saturday, May 22, 2004

هنوزم فقط یه جا تو این شهر هست که نفسمو بند میاره , دلمو پرواز میده و چشمامو اشکی میکنه.
زمینش زندست . پر قصه .

دروس , کوچه دهقان..
اونجا زندگی نکردم اما بزرگ شدم . اون کوچه همه بچه گیا و دنیای پر شرو شورمو، همه بلوغ، عاشقیام و رشدمو تو خودش جا داده .
اون کوچه پر یه عمر رد پاست .
اونجا یهو دوره میشم . اونی که بودم تا اینی که شدم . همه تصاویر مسلسل وار میان و رد میشن و من غرق میشم تو یه عمر تاریخی که جزوش شدم.

مرسی عمو دهقان . مرسی بره همه چیز .
فقط یاد اینکه دو دهه از زندگیامون به هم گره خورد از خوشبختی پرم میکنه.

هممممم . امان از بزرگ شدن . امان از بزرگ شدن و فهمیدن و از دست دادن ..


Thursday, May 20, 2004


بوی تغییر همه جا رو گرفته .
بوی صفحه منتظر ورق نخورده زندگیم .
آرومم . سرگیجه مخفی دارم . دلم میخواد دلم بیشتر از اینا شور بزنه . یه جور اطمینانی وجودمو گرفته که ازش میترسم . .اطمینان یعنی صلح، قبول، سرسپردگی
کاش یکی پیدا میشد اطمینان و یه جوره دیگه برام معنی میکرد ..

.نوچ! من هنوزم میگم نه. میگم نه و خودم تصمیم میگیرم

Wednesday, May 19, 2004

زنگ زدم از خانومه وقت سونو گرافی بگیرم یکاره میپرسه : " چند ماهته؟! "

شنیدنش حس غریبی داره .
از اون سوالاست که مردا هیچ وقت و خانومام کلن چند دفعه بیشتر تو زندگیشون مفتخر به شنیدنش نمیشن .


Saturday, May 15, 2004



باخ . باخ نابغه ی متعالی .
صاف میکنه آدمو . میری بالا . فوگ زدن چندان فرقی با ریاضی حل کردن نداره . باید چند خط ملودی توام و در عین حال کاملن مشخص و با هویت مستقل دراری .
خوب زدنش سخته اما نظمی که تو دل ملودیا پنهانه وجودتو به نظم میاره . فرقی نداره وقتی داری از هیجان خفه میشی یا دپی یا مغزت قاراشمیشه یا اصن همه چی تو پرفکشن مطلقه، وقتی باخ میزنی با نبض دنیا یکی میشی. نابه .
این یکی سوگولی این روزامه .



پرلود فوگ , ر مینور
کتاب دوم

Wednesday, May 12, 2004



یاد اون پیرمرد پیرزن ریغو سیاه چروک مو سفیدا با قایق باریک چوبی صد سالشون که دونفر آدمو با یه تور به سختی جا داده بود، وسط آب، بغل ما، که هرچی گفتیم خندیدن و نذاشتن عکسشونو بگیریم .
زن ریسه رفت رو گرفت و پشت دستاش پناه گرفت. مرد حافظ و خنده رو و خوش قلب تعارف کرد
" عکس نه! اگه ماهی میخواین بیاین تورو بکشین ماهی بگیرین ..."



اون نقطه مستطیلی وسط عکس همون مینی بوس شهیده که یه ربع قبل از این عکس همونجا تو خشکی وایستاده بود و خیلی ملو خوراک جزر و مد خلیج فارس شد!


*****

از وقتی دانشگاه تموم شده خیلی شیرین انگیز فرصت هست به جبران شب بیداریا خواب شب و به قیلوله متصل کنم و تا اونور لنگ ظهر به استراحت بپردازم. دیگه تقریبا روال شده ظهرا با زنگ معلما و شاگردا از رختخواب میزنم بیرون. معمولن طول راه اتاق تا سالنم بقیه خوابارو کارگردانی میکنم تا وقتی یه صدای بلند بیدار سلام میکنه و یه کم برمیگردم تو دنیا. بعد معلمه میگه بخون و من درست یه ربع طول میکشه که چشمم بتونه رو یه خط فکس شه.

 فقط این وسط مامان یکی از شاگردامه که رد خور نداره هر دفعه بعد از سلام میگه وای ببخشید از خواب بیدارتون کردیم.



Wednesday, May 05, 2004

.یادش بخیر

تمام بچگیای من با وهم تصاویر و آهنگای رنگین کمان گذشته . با جادوی مارهای دور زانو و حبابای کوچیک بازوها وجرقه های ریز و ناپیدا و سوزان ثمین باغچه بان .
دونه دونه تصویرا و آهنگا خوراک ساعتها خیال پردازی و قصه بافی میشدن .



این یه عروسه
زیر سایه بون
جارو دستشه
.شمشیرم بسته
اونم داماده
یا یه دسته گل
.سر کوه تو بارون، تنها نشست



این آدم برفی
جلوی تنور
.بس که نون پخته، آتیش گرفته


یاد تمام فکرای عجیب و قصه های ساده و حسای پر ترسم، یاد اولین باری که ترنم قشنگه زدم و شیوفو شیفو کردم، یاد تمام روزای برفی و تعطیل که به به چه برفی جز ثابت هیجان و شادی خالص اون روزا بود و داستانای پنج تا نقاشی که مغزمو پر حسای سوررئالیستی و وهم انگیز میکرد . راز عروس خانوم شمشیر به کمر، داماد سر قله بارون به سر، آدم برفی نونوای کنار تنور، گربه روی موج نشسته، خورشید خانوم ترسیده و ...
و خیلی بعدترها یاد خوندنای دسته جمعی دانشگاهی دور یه پیانو تو یه اتاق خفه یه وجبی به خیر .
تنا گنده شده بود و فکرا محصور و عاقل . ولی اجرای یه تک ملودیش کافی بود بره کشیدن هممون دور یه ساز و گم شدن تو لذت لحظه و یه صدا شدن اونهمه قصه و رویای کله های کوچیک گذشته.


،گنجشک من پر زد و رفت
.به لونشون سر زد و رفت
.تو دشت و تو بیابون
.می باره برف و بارون

Thursday, April 29, 2004

همیشه موقع خدافظی درو میبست میرفت تو . به سری بعدی پله ها که رسیدم حس کردم در هنوز بازه . برگشتم . به قاب در تکیه داده بود . خیره، داشت رفتنمو تماشا میکرد. یه لبخند آروم زد و یه بوس آروم تر فرستاد و دستشو سبک و مبهوت تو هوا تکون داد .
..من مردم

تا تهران اشکام بند نمیومد . الانم نمیاد.
یکی از نازنین ترین آدمای زندگیمه. یکی از صاف ترین و نورانی ترین . فقط همین که میدونستم قسمتی از زندگیمه خوشبختم میکرد. فقط همین که بهش وصل بودم. رابطمون یه ارتباط درونی و پرعشق بود . تو یه هاله ای از احترام . یه چیزی فرای استاد و شاگردی .
معلم پیانومه اما پیانو آخرین چیزیه که ازش یاد گرفتم . گفتن باید برگرده تاجیکستان . باید برگرده .. باید تمام زندگی کوچیکیو که تو این سالا جمع کرده بزاره بره .
و نباید به این فک کنه که بهترین پیانست خانوم این مملکته , یا نباید فک کنه هیچکی اینجا پا به پای اون کنسرت نداده . هیچکی تو این مدت کوتاه اندازه اون زحمت نکشیده، ندرخشیده و تربیت نکرده. اینارو باید فراموش کنه و متوقع نباشه . باید فکر شاگردای دانشگاه و پایان نامه ها و کنسرت بچه هارم که تو این هیرو ویر دغدغه هنوزشه بیرون کنه. میدونم نمیتونه . اینه جواب اینهمه عشق و استعداد و نبوغ و وجدان ..
خب لابد منم باید فراموش کنم که وجودش موثرترین اتفاق زندگی این چهار پنج سالمه. باید آهنگ صداش، لهجه مخصوصش، تمام مهربونی و فهم و عمق حرفاش، اونهمه قطعه ای که با هم کار کردیم، تمام شبای بعد از کنسرت که بین اونهمه آدم از دیدنم هیجان زده میشد و من خجالت میکشیدم، تمام ریز بینی ها و توجه های خاصش . تعبیرای عمیقش از زندگی، اینهمه خاطره، اینهمه ردپاش تو زندگیمو کارم ...
تمام اتفاق های بزرگ و کوچیک زندگیم که همیشه با ذکاوت خاصش جزئی از اونا شده و همراه سختیام .
انگار دیروز بود که خودش شمارمو پیدا کرده بود و وقتی صدام کردن از شدت سکته جرات الو گفتن نداشتم .. یعنی دیگه موقع سوغاتی خریدن یادش نباید بکنم ؟
نمیتونم ..

موجود کوچولو دوست داشتنی و خارق العاده و قوی من امروز لای حرفاش سکوت میومد . بغض میومد . بغضی که هیچکدوم کنار هم نشکوندیم . مقاومت کردیم تا امیدوار بمونیم، یا حداقل اداشو درآریم. اشک یعنی خداحافظی ...

باورم نمیشه شاید یه فصل دیگه از زندگیم تموم شده باشه . به همین سادگی و ناغافلی. فصلی که بهش میبالیدم و قسمت بزرگی از شادی زندگیم بود .
باورم نمیشه شاید اون نگاه خیره و قامت کوچیکی که تو قاب در جا گرفته بود آخرین تصویر و یادگاری شه .
وحشتناکه که کاری از دستم برنمیاد جز سکوت و تماشا و البته دعا . .
میدونم برمیگرده . باید برگرده . من هنوز خداحافظی نکردم ..

Tuesday, April 20, 2004

کلندش تا رفیق خوب و مخلفات! هست زندگی باید کرد .
حـــــااااالاااااااااااااا

Round rouuuund
get a round
!I get a rouuuuuuuuuuund


Download

Friday, April 09, 2004

.این دفعه زاهدان گز کردیم
تو یه خونه بودم که زندگی مسالمت آمیز با ارواح عادت شده بود. ارواح اسم و رسم دار! با اینکه خیلی ادعامه اما یه شب تا صبح خوابم نبرد!

زاهدان کلا هفتاد سالش بیشتر نمیشه . زنای بلوچی با صورتای آفتاب سوخته و پر چین و چروک و لباسای زرقی برقی هیجان انگیز. چشماشون یه برق خاصی داره . و خنده هاشون نرم و صمیمی و بی احتیاط و از ته دل و بینظیره.
دلم هنوز پیش دختر بلوچیست . دختره ساده ای که زود مادر شده بود از اون زودتر بیوه و الان مجبور بود به جرم مادر بیوه بودن با تمام قوانین و سخت و بیرحم قبیله کنار بیاد ... .
بعده اینهه مسافرت جنوبی که داشتم جنوبی برام یه معنی بیشتر نداره : جون سخت!

آهان راستی یه دختر ایرانشهریم داشتیم که یادشم روحمو شاد میکنه! ریز و تند و تیز و خنده! قرار بود معلم بشه اما هیچی از ادبیات و فارسی و متعلقانش نمیدونست . " پسره وحشی همچین شاخ شمشاد میکشید واسه مامانه که گفتم حتمن یکی خواب رگشو دزدیده!!!" این یکی از شاهکاراش بود . با " لوند" ام خیلی مشکل داشت و هر دفعه میشنید توبه واجب میشد! . مفهوم لوند براش جا نمی افتاد. رسمم دارن بره توبه از زمین خاک بردارن بمالن به دماغشون . وقتاییم که لازم میشد توبه اساسی کنه با دماغ شیرجه میرفت رو زمین که خوب به دلش بچسبه! دم به ثانیه از موضوعات صبحت ما تهوع میگرفت، دوست پسر داشت اما سکس به نظرش یه لطف پر زحمت بود که قراره به سختی و فداکارانه هفته ای یه بار در حق شوهرش انجام بده! البته خب واسه ابراز همین نظرم چند بار مجبور شد شیرجه بزنه زمین!! وای که چقده من عاشق این آدمای عجیت غریبم!

Wednesday, March 31, 2004

- میشه لطفن چند تا آهنگ شاد به بچه ها یاد بدین؟
+ مثلن چی؟
- آهنگای شاد دیگه . مثل آهنگای منصور .. بزن بریم به سرعت برق و باد... یا نازی جون شهرام کی!
+ !!!!!!!!!!!
(یه نقس عمیق!) .. بعدم تمام تلاشم بره تفهیم مادر بچه ها که جون شما من اینکاره نبوده و نیستم!
- واااااااا! شما اگه اهل این چیزا نیستین اصلن بره چی رفتین سراغ موزیک ؟!
+ والا خب چون دوست دارم!
- آخه اون آهنگا که شما میزنینم که به درد مهمونی نمیخوره . مردم حوصلشون سر میره! میخوام یه چیزی یاد بگیرن که بره مهمونا بزنن!

و این منم! متخصص آماده سازی نوغنچه های شما برای هنرنمایی در انواع مجالس رقص و شادی!!!
اصن کجای قیافه من شبیه این بیناموسیاست خدا عالمه. از این آدما که از اول تکلیفشون با خودشون و ملت روشنه خوشم میاد.

Saturday, March 27, 2004


Breakfast at Tiffany's



You know what's wrong with u miss whoever u r?
U’r a chicken, u got no guts.
U’re afraid to stick out ur chin and say ok life's a fact.
People do fall in love.
People do belong to each other.
Because that’s the only chance anybody’s got for real happiness.
U call urself a free spirit, a wild thing,
And ur terrified somebody's got stick u in a cage.
Well baby, ur already in that cage. u built it urself.
And it's not bounded on the west by Tulip Texas or on the east by Somaliland
It's wherever u go.
Because no matter where u run u’ll just end up running in to urself ..

و همذات پنداری با خانوم آدری هپبرن!

Wednesday, March 24, 2004

امسال بلاخره به خاطر من ماهی عید نخریدن .
امسالم درست دیقه نودی رسیدم سر سفره . یه جوری هول اما پر آرامش. بزرگونه کوچیک انگار!
امسالم لحظه لحظشو قورت دادم . با تمام حواسم همشو ضبط کردم و با تمام ارادم خواستم که یاد هیچی نیفتم.
امسالم رو زمین نبودم . اگه بقیه نمیومدن جلو یاد ماچ و بغلم نمی افتادم .
هی هستم و نیستم.
عید بیست و سه سالگیم رفت اما من هنوز نیستم تو این دنیا. هی خودمو هل میدم تو واقعیت اما آخرشم بیشتر مبهوت لحظه هام. جادوی لحظه ها.
امسالم بعد از تحویل دلم پره "یعنی میشه – کاشکی بشه-" بود.
امسال شاید دلنگرانیا و ترسا پررنگتر از هر سال بود اما هنوزعشق بود، پس امن و گرمام بود.
پارسال خیال میکردم نکنه این آخریش باشه تا مدتها , نکنه.. نکنه ... نکنه...
امسال اما آروم ترم . محکم تر انگار . امسال جمله ها خود به خود با کاشکی شروع میشن.
این خوبه . خیلی خوبه. خواستن قدم اول داشتنه.
خب مرسی خدا بره همینم .
میدونم مورچه واره سرعتم اما یادم نمیره که همش رو به جلو .
پس کماکان مرسی یه عالـمـه!:x

پوووف ..! امسال خیلی کار دارم. خیلی خیلی خیلی...

Saturday, March 20, 2004

سال نو مبــــــــااارک!!!

فرازهایی از حافظ امسالم!

گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید، که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست، گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
بعزم مرحله عشق پیش نه قدمی، که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون، کجا بکوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی، غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
و آب پاکی!:

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی، طمع مدار که کار دگر توانی کرد!

Friday, March 19, 2004




چقد قشنگه اینهمه تازگی , اینهمه شور و تکاپو..

خونه گل بارون شده , شیرنی و آجیل دم عید , تخم مرغ رنگ کردنای خودم، هفت سینِ ناز و با سلیقه مامان، لذت کادو دادن و گرفتن، روبان و کاغذ رنگی، لحظه سال تحویل، عکسای خانوادگی، شیرنی نخودچی!  شمردن عیدیا، نقشه کشیدن و آرزو کردن بره سالی که تو راست، فال حافظ و یه عالم ماچ و دل پر امید.

دلم الان غل غل آرزواِ . بره همه.
بره همهء همه یه عالم شادی آرزو می کنم , یه جمع کوچیک و صمیمی موقع تحویل و مهم تر از همه سلامتی.
سلامتی . سلامتی.

:* تا تحویل!

Monday, March 15, 2004

عجیب بودم امروز ..
عین بچه ها . عین این بچه کوچیک مغرور الکی شجاعا که موقع آمپول خوردن همه وجودش ناامنیه و ترس و خلااِ ولی مجبوره تحمل کنه , بعد به محضی که آمپوله تموم شد گفتن پاشو گریه کردن یادش میفته!

یا طاقتش همینقده، یا وقتی به امن رسید و خیالش راحت شد تازه یادش میفته چقد گناه داره و دلش واسه خودش میسوزه. امن امنم که نیست چون بلاخره میدونه هنوز تا خوبِ خوب شه آمپولها باید زد ...

نمیدونم که . فقط امروز فسقلی بودم. یه فسقلی گنده بک تقلبی بیست و سه ساله متحیر بیش متوقع گناهمند.

Friday, February 27, 2004

باز دوباره جادوگر شدم! همش از این خوابای واقعنکی میبینم، پر نماد و نشانه. دو سه روز بعدم اتفاقی میفهمم خوابه عینن همون روز اتفاق افتاده بوده.


Monday, February 23, 2004

کشتی سواری و لنج سواری تا قشم خیلی خوب بود و بامزه . درست عین رضا شفعی جم تو ارتفاع پست کشتی که راه افتاد فرت فرت صلوات فرستادن ! از شیرنی و تخمه هرچی که میخوردن تا ته کشتی تعارف میکردن.

قشم هوا گرم و خیلی شرجی بود . از اینا که توش زود جونت تموم میشه.
یه غار خربس داشت که یه چیزی تو مایه های کندوان بود ولی اینو اسپانیاییا موقع جنگ درست کرده بودن یه جورایی انگار مقرشون بود. دالونای کوتاه و باریک و تاریک داشت که به هم وصل میشدن.

یه جنگل حَرا ام داشت که وسط آب بود. یعنی هی تیکه تیکه وسط آب جنگلی میشد و توش پره پرنده و خرچنگ و اینا بود . وقتی آب پایین بود عین جنگل بود وقتیم که بالا میومد فقط نوک درختا میموندن بیرون که این جزرو مده شیش ساعت یه بار تکرار میشد.
ماهیاشم خیای خوش ذوق بودن , وقتی با قایق میرفتی هی میپریدن بیرون باهات مسابقه میذاشتن! فسقلیا قد این ماهی قرمزای هفت سین بودن اما سفید و پرنده!
بعد وسط آب یه جا قایقمون گیر کرد به تور یکی از ماهیگیرا که پسر ناخداِ توررو کشید بیرون که مااِ ندید بدید یه کم ماهیگیری به صورت لایو ببینیم . تور که نه البته یه چیزی عین سبد گنده در بسته بود که بهش میگقتن گَرگو . وقتی کشیدش بیرون توش یه ماهی قلمبه بود با یه مرجان قلمبه تر , با یه خوشه انگور!!!
انگوره به شدت دونه های قلمبه و شفافی داشت . مثلن اگه میخواستی رومانتیک فک کنی یه چیزی تو مایه انگورای بهشتی میموند . صاف برگشتم گفتم اِاااه! چه انگوره بامزه ای! اینجا چرا گذاشتنش، طعمست؟؟!
وااای یعنی واقعن کدوم ماهی انگور میخوره که من جرات کردم همچین نطقی کنم؟!
پسره کلی سرخ و سفید شد و هی دریا و آسمونو نیگا کرد بعد با سرافکندگی تمام گقت: نه ... اییی .... ماده ... اییی تخماشه!!

 برقع ام خریدم! تو قشم آدمای بومی و ده و روستا زیاده. بنابراین رفتیم خونه یکی از روستاییا که خیاط برقع روستااِ بود. برقع های امروزی کلی سکسی شدن . یعنی چون دیگه دخترای جوون حاظر نمیشن برقع ببندن دیگه به اون شکل کلفت و کامل نیست. خیلی باریک میاد رو ابروا و پایین دماغ. اما زنای مسن ده کماکان همون برقع اوریجینالارو میبستن که از بغل تا کش بهش طلا وصل بود.
باید توی خونه رو میدیدی. ساده به توان بی نهایت. دختر خونه که تازه عروس بود همش سیزده چارده سالش بود و یه ریز بی صدا میخندید، یعنی به محضی که نیگات میفتاد به نیگاش . کشوندنمون که باید اتاق عروسو ببینین. بعد با چه هیجانی تعریف میکرد این فانوس رنگیا( از اون زرقی برقیاش) که میبینین الان فقط سرش مونده موقع عروسی سقفو پر کرده بود. چار تا دیوار اتاق عروس باید آیینه باشه که اونموقع دو تاش مونده بود . با هیجان نشونمون میدادن و میخندیدن . بعد کمد دختررو باز کرد گفت عطراشو نیگا کن. اینجا خود دخترم هیجانی شد و هی بمون میداد بو کنیم و با اشتیاق میزد بهمون.... جمعا دو تا و نصفی عطر بود که داد میزد تقلبین اما انگار یه جورایی تمام زندگی دختره بود.. اونقد دلم میخواست یه چیزی با خودم داشتم که بهش میدادم. یه چیز که نه خیلی چیزا. .

 قشم یه درخت اور(انجیر معابد) با حالم داشت . عین این درختا که تو فیلم ترسناکا به آدما حمله میکنن! هی شاخه هاش صد تا شده بودن پیچ پیچکی رفته بودن تو زمین و یه درخت دیگه درست کرده بودن . یه اسم با مصمای دیگم داشت: " مکر زن!"

اینم از قشم. کرمانم یه بازار معروف داشت که توش یه حموم گنجعلی خان داشت . از اون حموم گنده قدیمیا که تو فیلمام ندیدی. همون ورا یه چایخونه وکیلم بود که جای دنج و با مزه ای بود. بعدشم بلاخره در کرمان اینجانب پَته دار شدم!
ماهان یه باغ شازده داشت که اون بالاش عمارت و رستورانش بود . و یه چیزی حدود دو هزار تا پله بود تا برسی به عمارت.
 مقبره شاه نعمت الله ولی هم که خیلی با صفا بود با کلی حوض و مناره های خوشگل . نفری یه تیکه از سنگای فیروزه ایه گلدسته هاش برداشتیم.
ولی تو این سفر باحالترین قسمتش فیلم هندیه تو اتوبوس بود که سلمان خان یه بند لخت میشد هیکلشو به رخ دوربین میکشید. تن ورزیده و صاف و براق. یه جا زوم شد رو ممش که جای گلولرو نشون بده یه شیکم و ممه بود با یه عالم پشم کلفت شیو شده که نوکاش یه دست تیغ تیغی زده بود بیرون .!

Friday, February 20, 2004

خیلی راحته وقتی یه سری زن و دختر با اون چادرای مخصوص رنگیشون از زور گرما چپیدن تو چادرای حصیری دستبافشون و بساط چایی و غیبت براست بپری جلو تلغی عکس بگیری و بری . اما وقتی دقیقا یه ربع وایستی به چاق سلامتی و اجازه بره چار تا دونه عکس چار تا عکست میشه یه خاطره قاطی یه عالم سادگی و صمیمیت عجیب روستاییا و سوژه و خوراک پچ پچو ریز خندیدن براشون تا شب !

اینا مال ده بهمنی شهر میناب بودن . میناب دم بندر عباسه. پنجشنبه بازارش کلی معروفه و همشون اکثرا حصیر بافی میکنن .
بندر عباسو واقعن دوست داشتم . یعنی اصلن زمین تا آسمون با تصویری که ازش تو ذهنم داشتم فرق میکرد . یه شهر واقعنکی همه چی تموم با آدمای با فرهنگ . یه چیزیشونم که خیلی دوست داشتم چادرایی بود که سر میکردن . خیلیا چادری بودن اما اکثریت با چادرای رنگی رنگی و نقش دار بود. بعد یه مدل خاصی چادرو دورشون میپیچیدن که کاملا شکل لباس میشد و دست و بالشون آزاد بود .

ساحلش بوی ماهی میده! یعنی اونقد جذرو مد زیاده که وقتی آب میره کنار کلی جک و جونور تو ماسه ها باقی میمونن و وول میخورن و بو میدن!
جذر و مد جنوب یه چیز حیرت انگیزیه. جلوی چشم ما یه مینی بوس رفت زیر آب . رفته بودن آب بازی لابد . تا حواسشون جمع شه نصفش رفت زیر آب و تا دو ساعت بعد آب خیلی بالاتر از سرش میرفت و دیگه خدا میدونه چه بلایی سرش میومد . هرچی حرص و جوش زدم بریم کمکشون کنیم همه خونسرد وایستاده بودن تماشا و میگفتن دیگه کار از کار گذشته. بعد جالب بود میگفتن آب که میره کنار تا جزیره هرمز ( یه نقطه ای وسط آب!) پیاده میرن بعد یه روز صبر میکنن دوباره که آب کنار رفت پیاده برمیگردن بندر عباس!

سه تا بندرداشت . یعنی سه تا اسکله که واردات صادرات مال بندر رجایی بود . خیلی دلم میخواست باز این کشتیارو ببینم . پارسال عینشو تو ماهشهر با پارتی بازی دیده بودم اما این یکیو واقعا شانسی رامون دادن . رفتیم تا دم کشتی گنده ها و بارای هیجان انگیزو اون دستگاه گنده بکا که بارای به اون سنگینیو اینور اونور میکردن . اصولا خیلی هیجان داره. بعد یه کشتی غول پیکر یونانیم اون وسط بود که روغن سویا آورده بود و نفت میبرد.
به هر وضعی بود سوارش شدیم که بره من ترسو بالا رفتن از اون پله طنابیا با اون ارتفاع انقلابی بود خداییش . خیلی جالب بود. کلی عرشه سواری کردیم امانشد توی اندرونیش بریم . میگفتن اون تو که کاپیتان و خانوادشو اینا هستن عین کاخه .

یه کوه گِنو ام داشت و یه آب گرم گنو که داشتن تعمیرش میکردن . دوروبر بندر عباس اصولا پر آب گرمه . ما رفتیم آبگرم خورگو که هر نیمساعت زنونه مردونه میشد . یه چیزی عین استخر درست کرده بودن که آب گرم میومد توش و از حق نگذریم تمام کوهستان اطرافش بوی واجبی میداد! بسکه توی این آب گوگرد بود . فقط دستامو کردم تو آب و دقیقن دو سه روز بواِ به دستام چسبیده بود.
راستی بندر عباس بوف و هایدا م داشت! فرودگاهشم حرف نداشت . یکی از بی دردسرترین فرودگاهای جنوب .

اجالتن همین دیگه ! کرمان و ماهان و قشمم باشه بره بعد.

Monday, February 16, 2004

فرودگاه مهرآباد، لهجه های آشنا، خلوت شبانه اتوبانا، خونه امن ترین جای دنیا-، اتاقم، توالت فرنگی! حموم قرمز و گرم , ساز، تخت و لحاف گرم و نرم، سه تا آدم رویایی که منتظرنم، یه بابا که تا میرسی و میخوای پرحرفیو شروع کنی فیلمیو که ماهاست دنبالشی میزاره جلوت میخنده میگه :"میگن ولنتاینه!"
لذت و اشتیاق سوغاتی دادن و ... خلاصه اینا یعنی من دوباره خونه ام.

اولش برنامه فقط بندر عباس بود اما یهویی کرمان و ماهان و میناب و قشمم اضافه شدن. از بمم دیگه دست شستم. اوندفعه که تا عزم سفر کردم زدو شهر صاف شد ایندفه ام چند ساعت قبل از حرکتم یه چهار ریشتری لرزوند . !

مثل همیشه عالی بود و مطمئنا به اجرایی که دودر کردم می ارزید .

Saturday, February 07, 2004

دیدی اینور اتوبان داری خوش و خرم میری بعد اون سمتو که نیگا میکنی خلایق بینوا به شعاع بینهایت گیر کردن ور دل هم بعد تندی تو دلت یه آخیش گنده میاد و یه خوب شد من اینوری میرما..
اگه سه تا یه ساعت تو دل همچین ترافیکی گیر کنیو راه پس و پیش نداشته باشی
به مقصد یه جایی تو طالقانی که بلدش نیستی راه بیفتی و تا بش نرسی و برگردی خونه جمعا پنج ساعت و ربع ناقابل فقط تو کار کلاج ترمز باشی,
اونقد فشارت بیاد که عین این خیلی احمقا برگردی به خدا که خدایا این یکی دیگه بابت چیه..
بره هزارمین بار این شهر دیوونه رو لعنت کنی و بره ملیونیمین بار تلنگر معمولِ " خیلی خری اگه اینجا بمونی",
حتی اگه هوا که تاریک میشه جرات کنی بره تنوع از زور بیچارگی و استیصال بزنی زیر گریه ,
بعد یهو لای اشکات چشت بیفته به چراغونیه ماه ستاره ای و جنگولکای دیگه که تو اون فلاکت خرت کنه و پیش خودت بگی بلاخره یه سالگرد انفجار نور رنگی رنگی قابل تحمل ..
بعد همونطور قاطی اشکا و پاییدن چراغا یهو نفهمی چطور رو تابلو جلوت عوض صدر نوشته کردستان و اونوقت دیگه تا خود خونه لعنته که به هرچی انفجار نورو و سالگردشه حواله میکنی.


Monday, February 02, 2004

هوای حوصله مدتیست آفتابی نمیشه.
فقط یه چیزیو مطمئنم دیگه. اگه پیانوم نبود تا حالا صد بار تموم شده بودم .

هرچی هست همیشه یه جا رو دارم که چشمامو ببندم و فقط باهاش غرق بشم . وقتی خوبی پروازت میده و وقتی تو حال الانمی غرق میشی تو هجوم امواج . هر قطعه ای که میزنی یه داستانه زندگیه . هر موج که بلندت میکنه یه فصل داستانس . کافیه کمی عقبتر وایستی فراز وفرودشو تماشا کنی و یه کم آروم شی .
جزر و مد ,اوج و فرود ...
از پیانوسیمو شروع میکنی .نجوا گونه . یواش یواش جون میگیری , عاقل میشی , فکرو حساب میاد وسط و یاد میگیری چه جوری مقدمات اوجو فراهم کنی. همه حرکات انگشتاتو پیش بینی میکنی تا وقتی به اوج رسیدی اندازه و مرتفع بزنی. که باهاش بپریو نهایت لذتو ببری. خب هیچ اوجیم پایدار نمیمونه. زیاد بشه دلتو میزنه و مفهومشو از دست میده . پس کم کم میری تو سرازیری و حالِ فرود . گاهی حساب شده و گاهی دلی فرود میای. به مرور میفهمی یه فرود خوب لذت اوجو زیر زبونت نگه میداره .ممکنه بارها به دو لا خط برگشت برسی یا فلان تیکه قطعت بسط پیدا کنه اما آخره همشون فروده. کادانس پنج به یک گوشنوازتره؟ چه فرقی میکنه. فرود فروده حالا هر رنگی که باشه با هر حسی که برات جا بزاره.
عینه عینه زندگی . همه تلاشها ویه عمر آرزو کردنا و رویا بافتنا همش واسه داشتن همون یه تیکه اوجِ با کیفیته . اوجی که بلاخره فرود میاد . اگه همون شد که دلت میخواست - یا حتی ایده آلی که خوابشو میدیدی- آخرش میشه یه خاطره شیرین یا شاید بعدتر ها مایه حسرت . اگرم نشد اون چیزی که باید میشد لذتت نصفه می مونه و میشه برنامه و هدف خیز و اوج بعدیت. حالا چه عمر و روزگار کفاف چشیدنشو بده یا نده . خلاصه هی خیز هی فرود , هی خیر هی ...
و بلاخره آخرین فرود .
قدیم ترا قطعه اونقد بسط پیدا میکرد و تکرار میشد تا همه چی بره یه کادانس هارمونیک گوشنواز آماده میشد . یعنی انگار جایی برای حرفی غیر از حرف آخر نمیموند. عین قدیمیا که انقد زندگی میکردن که فقط باید میمردن .
حالا تَرا همه چی مدرن شده . انگار کادانس بعد از اونهمه تکرار و نظم و ترتیب حوصله بر شده , پس قطعاتم پر میشه از آتونالیته و کادانسای ناغافل . خب دوست داشتن آتونالیته تو ذات و طبیعت کسی نیست . پس بره اینکه از موسیقی مدرن لذت ببری و بهش اخت بشی باید با دقت گوشش بدی , کمی از روابط فواصل بدونی و خلاصه قواعد بازیشو یاد بگیری و اهلش بشی تا لذت ببری. عین زندگی امروز ما نه؟
اما یه چیزیو نباید یادت بره . یه شرط . فقط وقتی قطعت کامل و زیبا درمیاد که توش زندگی کنی . فارغ از دغدغه فرود آخر . باید جاری بشی تو لحظه لحظه موسیقی . باهاش راه بری، رشد کنی، نفس تازه کنی، آماده شی، قواتو جمع کنی و با کله بری که پرواز کنی. بلاخره قطعه به آخر میرسه . زندگیم همینطور . گاهی ازت نوایی به جا میمونه، گاهی یه خاطره میشی، گاهیم زیبایی رو فقط نثار چاله های زمان کردی .
دتس جاست د وی ایت ایز . مهم اینه که بودی حضور داشتی، رنج کشیدی، یاد گرفتی، لذت بردی و روح موسیقی و زندگیو منتشر کردی ...


اعتراف میکنم الان شدیدا حس چی فک میکردیم چی شد دارم! نفهمیدم چطور شد ولی اصلن قصد نداشتم فلسفه زندگی از نگاه موسیقی بنویسم. انگار لازم داشتم اینا رو بره خودم دوره کنم .

Saturday, January 24, 2004

مرده شوره بهشت زهرارو ببرن، غسال خونه، سیستم ماشینی بهشت زهرا، فله ای خاک کردن
بقچه کردن مرده , پریدن تو گور مرده , اون نگاه و شناسایی آخر مرده...

****

حالا حالاها نمیمیرم . نه تا وقتی که یه خونه پر عشق درست کنم.
نه تا وقتی که جلوی خونم یه باغ کوچیک پرگل و درخت داشته باشم.
میخوام وقتی رفتم تو همون باغ لای گلایی که با عشق کاشتم و هر روز با یه دنیا رنگ و طراوت به عشقای زندگیم لبخند زدن خاک بشم.
همون جا لای گلا و نه انقد دور .
و نه انقد افقیو مرده . مرده شور سنگ قبر افقیم ببرن درضمن.
یه جای آروم و خوش عطر بره وقتای دلتنگی عزیزان.
دلم میخواد وقت برگشتن به خاک آراسته و قشنگ باشم. نه بقچه پیچ و بیرنگ و میت وار.
نمیخوام آخرین تصویری که از من تو خاطر عزیزترینام میمونه همون قیافه سرد و بیزندگی یه مرده باشه .
میخوام جایی به زمین برگردم که خاکش با زندگیم , لمسم و نگاهم پیوند داشته باشه .
میخوام با عشق زندگی کنم و به آغوش خاکی برگردم که شاهد لحظه لحظه عشق ورزیدن و زندگی ساختنم بوده.

اینهمه آرزو بره زندگی . چرا نه چندتایی هم برای وقت مردگی؟

Monday, January 19, 2004

خب , باز خونم قل قل افتاده .
قبلا مفصل نظرمو راجع به همجنسگراها نوشته بودم .
احتمالا از این سنگ به سینه زدنم چیزی جز مقادیر متنابهی پچ پچ و خیال باطل و .. نصیبم نمیشه اما خب دلم میسوزه . یعنی واقعا میسوزه . از تمام نفرت و انزجاری که موقع حرف زدن از این آدما جمع میکنین تو صورت و لحن صداتون . از اینکه حتی حاضر نمیشین منطقی راجع به این مساله فکر یا تحقیق کنید . از اینکه حتی فک کردن راجع یه این آدما چندش آوره براتون. با این دید بسته , انقد گارد گرفته و در عین حال کلی حق به جانب.
بنده همینجا و از همین تریبون آزاد وبلاگم اعلام میکنم که این رفتار شما یه جور دیکتاتوریه محضه.
به محض مشاهده کوچکترین حرکت و روشی که خلاف روش و الگوی ثابت ذهنی شما باشه عکس العمل نشون میدین و اونقد شدید که آدم باورش میشه اگه کاره ای بودین و سره قدرتی حتما میدادین پوست هرچی آدم همجنسگراستو تو ملا عام بره عبرت دیگران غلفتی بکنن.
به هرحال از نظر من بر شماست که به آزادی های فردی اطرافیانتون مادامی که به شما ضرری نرسوندن احترام بزارین . بد نمیشه اگه عوض گارد گرفتن و طرد کردن و کوبیدن یه کم برین سراغ چون و چرا و ریشه یابی قضیه.
مرسی!

اصن مگه چی میشه همدیگرو یه کمی بیچارچوب تر این حرفا دوست داشته باشیم؟

Friday, January 09, 2004

اصفهان خونه یه آقایی بودم که همسرش صبح تا شب خانوم خونش بود و شب تا صبح خانوم خونه شوهر سابق! یعنی کلن روزا این خونه و شبا اون خونه . هر کاریم که میکردن و هر جاییم که می رفتن کنار هم بودن . یعنی خانوم به اتفاق دوتا شوهرا و فرزندان!!
رضاییه مهمون یه زوج گِی بودیم. یکی پنجاه ساله اونیکی بیست و هفت ساله . هفت هشت سالیم میشد که با هم زندگی میکردن . زندگی و ادا اصولاشونم خیلی جالب و منحصر به فرد بود!

خب حالا کی بود میگفت اینجور جاها جو بسته و مذهبی داره, نمیشه توش نفس کشید و اینا؟!
اینو از زبون خیلیا شنیدم ولی هر دو خانواده های بالارم دیدم که خیلی راحت و با افتخار زندگی میکردن . دیدن چیزایی که به ندرت تو تهران به این گندگیو رنگوارنگی میبینی تو یه محیط کوچیک و فوق العاده مذهبی برام شوک آور بود . یا ما تاکتیکای یه عمر زندگی زیرزمینیو خوب یاد گرفتیم و یا اینم که زندگی تو شهرستانای مذهبی حکایت همون فنر فشرده شدست .
یعنی بلاخره کدوم ور سهمت از آزادی بیشتره آیا؟؟

Sunday, January 04, 2004

نشاط کوچولوی هفت ساله با مامانش وارد کلاس میشن.
یه دونه از این سلام گنده ها میکنم و با یه عالمه لبخند ازش میپرسم چطوری نشاط خانوم؟
دخترک نفسشو ُپر میکنه , نیشش باز میشه تا میاد جواب بده مامانش میدواِ وسط که خیلی ممنون , به لطف شما , شما که خوب هستین ایشالا , خسته نباشید ......
نشاط کوچولوی نحیف خودشو رو صندلی پیانو جا میده. سرمو خم میکنم طرفش که نگاش بیفته به نگاهم و ازش میپرسم خب این هفته چی داشتیم عزیزم؟
دخترک عینکشو صاف میکنه, باز تا یه نفس عمیق میگیره واسه جواب , مامانش از جا می پره کتابارو در میاره و دونه دونه نشون میده کدوم تمرینا از کدوم کتابا بوده و یه گزارش مفصلم از کیفیت و کمیت تمرینای نشاط در طول هفته ارائه میده . یه دفتر فسقلیم اون وسط رد میکنه طرفم که بعد میفهمم دفترچه انضباتیه!
دخترک واقعن خوب میزنه اما اون وسط یه جا گیر میکنه . تا میام بگم سل نبود عزیزم فااِ مامانه با غیظ و پرخاش و تهدیدو .. می پره وسط که نشاط حواستو جمع کنا. مگه نمیبینی چی نوشته؟؟؟
فک کردم دختر بی نوا حتما اندازه من جا نخورده چون سریع خودشو جمع و جور کرد . با اینهمه نمیدونم بره دلگرمی خودم یا اون پشتشو ناز کردم گفتم عب نداره یه بار دیگه از اول میزان میزنیم. چند میزان بعد دوباره اشتباه میکنه و ایندفعه عین برق گرفته ها برمیگرده طرف مامانش و مامانه هم کم نمیزاره و یه دونه از اون اخم شصت گره ها با یه اَهِ محکم و نفرت انگیز مهمونش میکنه(از همون اَه ا که توش کلی تشر و منت و رخ کشیدنو پشت خالی کردنه) .
ته دل من که سوراخ شد بچه رو نمیدونم .
دخترک دسپاچه میشه و دیگه رسمن قاطی میکنه کجاییم , نشونش میدم اما مغزش دیگه تعطیه. عین مغز خودم...
کلی نازش کردم , باهاش حرف زدم . هر ترفند مودبانه ای که حالی میکرد مخاطب من تو کلاس کیه کار گرفتم اما فایده نمی کنه. زبون خانومه آروم نمیگیره . کلاس داره تموم میشه و من هنوز صداشو نشنیدم..
مامانه عین بلبل تعارفارو ردیف میکنه , دخترو میکنه بیرون , خدافظی و درو میبنده.
با خودم فک میکنم حتی فرصت نداد خدافظی کنه . یهو نشاط کوچولو درو هولکی باز میکنه و با یه صدای عجیب و جبغ مانندی میگه خدااااافظ!
گناهی نداشت که صداش اونجوری دراومد. مطمئنم زیاد فرصت شنیدن انعکاس صدای خودشو بیرون از خونه پیدا نمیکنه . میدونم اون خدافظی عجیبم یه تشکر بود . اینو تو نگاهش خوندم . تشکر بره چند دقیقه محترم شمرده شدن وجودش..

تمام مدت کلاس فقط یه چیزی تو کلم چرخ میخورد . آرزوی فجیع یه دونه از اون چکشای گنده و سرپهن کارتونی . از همونا که جیم کری تو مسک از تو آستین کتش کشید بیرون ساعت ونگ ونگیه رو پودر کرد.  .