Sunday, October 26, 2014

 .دیشب حرف زدیم با هم. بلاخره بعد از ده سال، روبرو و کمیم کنار هم

.سبک شدم. رها شدم. سنگینی اینهمه سال احساس برام سبک تر شد و همه چی واقعی تر

نمیدونم چه جوری این ده سال گذشت، ولی گذشت با اینهمه عشق توی دلم که پیدا بود و قایم، که گاهی بازی شد، گاهی  نوازش شد و گاهی زمین خورد و هزار تیکه شد

.از روز اولی که دیدمش، خیره نگاهم کرد و نگاهش فرق داشت...
.چیزی نمیدونستم ازش ولی نگاهش آشنا بود، خوب بود قدیمی، و دیگه از سرم درنیومد

ده سال گذشت به همین سادگی. هنوز دوسش دارم. جنس دوست داشتنم عوض شده اما. دیگه اون تپش ها نیستن ولی هنوز و شاید برای همیشه اون احساس عزیز کردگی و مراقبت هست. مراقبت از کسی که زیاد میشناسیش، میشه گفت کمی با هم بزرگ شدیم، کلی لحظه ها، خنده ها، اشک ها، اتفاقا و احساسا رو با هم شریک شدیم و خود به خود جزوی از تاریخ زندگی هم  شدیم
....

.شاید بشه الان دیگه همه سنگینی این سال ها رو پشت سر گذاشت و جلو رفت. سمت یه نگاه آشناتر و پر تپش تر