Friday, May 31, 2002

زفاف
بامدادان سفره جشن را در خانه آكالانتيس گستردند. مناسيديكا تور نازك
سپيدي بر سر كرده بود و من جامه مردان بر تن داشتم.
بيست زن پيرامون او گرد آمدند و جامه جشن بر تنش كردند. آنگاه سر تا
پايش را بعطر آلودند و بصورتش گرد طلا زدند. وقتيكه بديدارش رفتم، در
اتاقي غرق سبزه و گل چون نو عروسي در انتظار من بود. او را بردم و
بر گردونه اي نشاندم.
براي ما آواز عروسي خواندند و ني زنان نغمه هاي عاشقانه نواختند.
هنگاميكه به خانه رسيديم، مناسيديكا را در بازوان خود گرفتم و از آستان
پر گل خانه بدرون بردم.
تمنا
در را گشودو به اتاق آمد و سرمست از باده هوس، با ديدگان نيم بسته لب
بر لب من نهاد. هرگز بوسه اي بدين گرمي از دهاني نگرفته بودم.
سينه بر سينه و دست بر كمر من ايستاده بود و با نگاهي عاشقانه و پر
تمنا از من نوازشي دلپذيرتر طلب ميكرد. زانوي خود را بر دو پاي
لطيفش فشردم و او از هيجان هوس بخود لرزيد.
دست آزمند من سراپاي او را كه مستانه ذر پيج و تاب بود نوازش ميكرد،
گويي ميخواست از روي پيراهن نازكش به راز نهفته درون جامه پي ببرد.
با نگاهي كه تمنايي سوزان در آن نهفته بود به بستر خواب اشاره ميكرد،
اما منو او پيش از آيين زفاف، حق عشق ورزيدن نداشتيم و ناچار بناگه
از هم جدا شديم.

Thursday, May 30, 2002

سوداي دل
پيش از اين دلداده جوانان زيبا بودم و شبها با ياد سخنان پرمهرشان بيدار
ميماندم. ياد دارم كه روزي نامم را برساقه درختي كندم تا رهگذرانش ببينند.
و روزي نيز تكه اي از پيراهنم را در جاده افكندم تا گزرندگانش بردارند.
بياد نيز دارم كه روزگاربراستي دلداده مردي بودم. دختركم حالا كجايي؟
دور از مادري كه ترا به حال خود رها كرد چه ميكني؟
امروز ديگر در دلم هيچ نيست بجز مهر مناسيديكا، ايتهمه خاطره مرداني
را كه بخاطر وي ترك گفتم به عشق او نثار ميكنم.

Monday, May 27, 2002

الان بيليتيس 16 ساله بچه دار شده اما به دليلي فرزندش و سرزمينشو ترك
ميكنه و به لسبوس كه سرزمين عشقهاي زنان هست ميره.

سافو
ديدگانم را ميگشايم. گمان ميكنم صبح شده است. آه ! اينكيست كه كنار من
خفته است؟ يكزن؟ .. قسم به پافيا كه ماجراي دوشين را فراموش كرده بودم.
چقدر اكنون از اين خاطره شرم ميكنم.
عجب! بكدام سرزمين پا گزاشته ام؟ اين چه جزيره ايستكه در آن عشق را چنين
معني ميكنند؟.اگر هم اكنون تنم از تلاش دوشين كوفته نبود آنچه را كه دوشينه
گذشت رؤيايي بيش نميپنداشتم..ولي راستي آيا ممكنست اين زني كه در كنار
من خفته همان سافو باشد؟اكنون او در خوابست. زيباست اما چرا گيسوانش را
چون ورزشكاران كوتاه كرده؟ چرا سينه اش چنين مردانه و اندامش چنين
نيرومند است؟ چطور است پيش از آنكه بيدار شود از اينجا بروم؟
ولي آخر من كنار ديوار خفته ام. اگر برخيزم ناچار بايد از روي او بگذرم و
مي ترسم نيمه راه بيدار شود و دوباره در برم گيرد.

Wednesday, May 22, 2002

شب
اكنون منم كه به دنبال او ميروم. هر نيمه شب آهسته از خانه بدر ميايم و
راهي دراز از ميان چمنزارها ميپيمايم تا ببالاي سر او كه خفته است برسم.
گاه مدتي آرام و خاموش بتماشاي چهره اش مي ايستم. سپس آهسته لبانم
را نزديك ميبرم تا بر گردنش بوسه زنم.
گاه نيز بيدرنگ خويشتن را در آغوشش مي افكنم.
اوه! چه زود سپيده صبح دميده..! اي روشنايي حسود، پس ديار شب
جاودان كجاست تا دلدادگان بدان پناه برند و در آن آنچنان مشغول هم باشند
كه نام ترا نيز فراموش كنند.
بيليتيس
خواب نا تمام
چون كبكي كه در دامان كوهسار بخواب رود ميان چمنها خفته بودم. نسيم ملايم
و زمزمه آب و آرامش شب مرا در خواب خوش فرو برده بود.
بيخبرانه خفته بودم. ناگهان بيدار شدم، فرياد زدمو گريستم، تا آنجا كه توانستم
پايداري كردم. اما خيلي دير شده بود. آخر كودكي ناتوان در برابر نيروي مردي
جوان چه ميتواند كرد؟
ديگر مرا ترك نگفت. بعكس سخت تر در آغوش خويشم فشرد و ناگهان من زمين
و سبزه و درخت را فراموش كردم، زيرا ديگر جز برق ديدگان او چيزي نديدم.

Wednesday, May 15, 2002

پشيماني
نخست پاسخش ندادم، زيرا گونه هايم از شرم گلگون شده بود و دلم چنان
ميتپيد كه گويي ميخواست از سينه ام بدر آيد.
سپس در برابرش پايداري كردم. فرياد زدم: نه !نه! و سرم را واپس بردم
تا بوسه او لبانم را نيالايد. چون چنين ديد پوزش خواستو بسادگي بوسه اي
بر گيسوانم نهادو پيش از انكه دم گرمش را بر چهره خود احساس كنم
رفت.حالا من تنها هستم. بجاي قدمهاي او و به جنگل خاموش نگاه ميكنم.
انگشتانم را از فرط خشم به هم ميفشارم تا گونه ام را نخراشد و سرم را
ميان علفها ميبرم تا كسي فريادهاي پشيماني مرا نشنود.
پرستوي قبرس
پرستوي زيباي جزيره عشق، با ما نغمه مستانه ساز كن، زيرا ما به نام
هوسهاي نورسيده خود جشن گرفته ايم. ببين: همچنانكه بهار زيبا سر
بر زده ما نيز دوراني تازه از زندگاني خود آغاز كرده ايم.
گاه در اينجا گرد هم ميآييم تا گيسوان بلند و سينه هاي نيم برجسته
خويش را برابر هم نهيم.ديروز منو ملانتو در اين باره گفتگو داشتيم.
او سينه خود را كه يك ماهه بر آمده بود بمن نشان دادو مرا بچه
كوچولو خواند.
چون هيچ مردي در آن نزديكي نبود جملگي جامه از تن برگرفتيم،
آنوقت همه ديدند كه بجز دو پستان او همه چيز من برترو هوس انگيزتر
از اوست.پرستوي زيباي جزيره عشق، با ما نغمه مستانه ساز كن،زيرا
بنام هوسهاي نورسيده خود جشن گرفتيم.

Tuesday, May 14, 2002

گريان در اغوشش افتادم،و پيش از انكه از غم دل ياراي سخن داشته باشم
مدتي اشك سوزان از دو ديده فروريختم.
بدو گفتم:افسوس من دختركي كوچك بيش نيستم.جوانان از كنارم ميگزرند
و بمن نگاهي نميكنند. اخر كي من نيز چون تو سينه اي برجسته خواهم
داشت تا پيراهنم روي ان چين بخورد؟
حالا اگر جامه ام از تن بلغزد هيچكس با دقت به من نمينگرد. اگر گلي از
گيسوانم بر زمين افتد كسي براي برداشتنش خم نميشود. هيچكس نميگويد
كه اگر به ديگري بوسه دهي ترا خواهم كشت.
به مهرباني گفت: بيليتيس كوچولو،بيهوده چون گربه اي كه چنگال بسوي
ماه يازد بيتابي مكن. بيجهت چنين نا شكيبا مباش.فراموش مكن كه دختران
هرچه شتابزده تر باشند ديرتردل مردانرا شكار خواهند كرد.

بيليتيس، شاعر يوناني متعلق به 27 قرن پيش

شايد اينجا يه سري از اشعار بيليتيس رو بيارم كه بشكلي روايتگر زندگيه
خودشه.دختري مملو از عشقو شور جواني كه به دنبال تجربه يك عشق
و بدنيا اوردن فرزندي در 16 سالگي ترك ديار ميكنه و به جزيره لسبوس
ميره و اينجاست كه با رسم شگفت انگيزو معروف (عشقهاي زنانه) اشنا
ميشه. همون عشقه لسبي كه مشتق از نام جزيره لسبوسه.تا زمان جدايي
معشوقش يعني 10 سال اونجا ميمونه بعد به قبرس ميره و كه سرزمين
زهره ربه النوع عشقو زيبايي بود.دراون زمان زنان عشق فروش مورد
علاقه و احترام همه بودند. چون زهره الهه عشقو زيبايي اونهارو زيبا
افريده بود و اونها به پاس لطف زيبايي خودرو در اختيار همه ميگزاردند.
او تا چهل سالگي تنها با عشقو هوسو شاعري زندگي كرد ولي بعد از ان
نه سراغ عشق ميره نه شاعري چون دوران زيباييش به سر مياد، گويا
تنها دو سه سال بعد از اون تاريخ زنده ميمونه.اشعار وي سراسر ساده و
بي پيرايه و از روي دل سروده شده ، براي همين به دل ميشينه.


Monday, May 13, 2002

از وقتي صد صال تنهايي رو خوندم همه زندگيمو مثل يه قصه ميبينم.قصه اي
كه خيلي وقته نوشته شده با تمام جزئيات.حتي ميشه گفت خيلي جاهاشو
از رو قصه هاي ديگه نوشتن يا نوشته. خلاصه انگار همه چي بدجوري
مقدره . اگه واقعا اينجوري باشه نميدونم اينهمه دويدنو بالا پايين پريدن ما بره
چيه. اما شايدم اصلا قصه رو بر اساس بالا پايين پريدنمون نوشتن. يه روز
صحبت تقديرو سرنوشت بود يه دوستي گفت تقدير هست اما انسان ميتونه
با حكمت تاثيرگزار باشه و به خيلي چيزا مسير بده. منم همينطور فكر ميكنم.
ته دلم باورم نميشه من هيچكاره باشم يا حداكثر كاري كه از دستم بر بياد
اجراي نقش نوشته شدم باشه.
چه حكايت عجيبيه اين داستان زندگي.هنوز شك دارم بره چي ميايمو ميريم،
ولي اي كاش تا هستم بفهمم.حتمن يه روزي كشف ميكنم.