Wednesday, April 30, 2003

ديشب قبل از اينکه قورت بدم کف دستمو نيگا کردم. رنگي رنگي بود.
روزي سه دفعه دستم ميشه بغل دونه هاي رنگي .
نيگا کردم ..شکل دست مامان بزرگم. ولي خب اون مامان بزرگ بود و من هنوز..
مهم نيست دليل بودنشون مهم اهتزار و خستگيه منه از ديدنه مدامشون.
دلم گرفت گفتم بشينم يه کمي غصه بخورم. بعد ديدم نه شبه ديره بايد بخوابم. فک کردم فردا بش فک ميکنم. فردام دستم باز پر ميشه.
خوابيدم و شب تا صبح خواب اسمارتيز ديدم. همه جا رو اسمارتيزاي رنگي گرفته بود. تو هر شکل و بسته بندي که تا امروز ديده بودم. بعضياشونو به کل فراموش کرده بودم. مال خيلي بچگيام بود. کلي پره لذت شدم. اوووووووه چند ساله من اسمارتيز نخوردم! يعني با اون ذوق نخوردم . با اون هيجان و لذت بچگي.
اون لوله اياش که دورش تمام پره عکس اسمارتيز بودو تمام کيفش به اين بود که سره کثيفشو بزاري تو دهنت و سرو تش کني و اونام دونه دونه بيفتن تو دهنت. و هربار از مزش بخواي حدس بزني اينيکي چه رنگي بود. گرچه انگار مزشون اصلن فرقي نميکرد!
يا اونا که شکل عدداي انگيليسي بودن.. يا اون ورژن خيلي ايرانيش که قرمزاش خوراک ماتيک زني بود. ماتيک گلي. ميشدي شکل دختر دهاتيا .با يه عالم دل سبک و خندون و صاف. ديشبم کلي ماتيک زدم..
حالا چي شد که دونه هاي رنگيه غم آور شدن اسمارتيزاي خوب و پر خاطره خدا ميدونه.
فقط ميدونم تئوريه اسکارلتي هميشه خوب جواب ميده.
(ولش کن.. فردا راجع بهش فک ميکنمو تصميم ميگيرم) خوبيش اينه که فردا که شد اسمش ميشه امروز و بازم ميتوني فردا بش فک کني. تا آخره دنيا.

Friday, April 25, 2003

خداييش هيچي اندازه سيگار برگاي عطيقه اونور آبيه عهده دقيانوسيه زمونه جونياي باباتون که ايضن از طرفه همين شخص شخيصه بزرگمرده مهربان قلب به عنوان سورپريز کنون دريافت ميکنين نميتونه حال جا آورو شگفت آنگيزو مهيج باشه!!
فقط ممکنه نه دلت بياد بکشيشون نه بتوني نکشي!

Monday, April 21, 2003

پارسال همين وقتا اينجا توسطه من پا به عرصه گيتي گذاشته شد! نه چيزي بلد بودم نه دوستي داشتم نه اصلن ميدونستم ميخوام توش چي کار کنم. واسه من که پرفسور پرش شاخه ايم همين که يه سال تموم يقشو چسبيدم يا شايدم اون يقه منو ،خيلي لذت بخشو شق القمريه. خلاصه خوشحالم بسي ديگه!

خيلي وقتا حس ميکنم قيافه اي که از خودم اينتو ساختم کاملا واقعی نیست. اين الان تاکتيکه زندگيمه. به محض اينکه يه سايه کدر بيفته تو زندگيم اونقدر بالا پايين ميپرم و شلوغ پلوغ ميکنم که حواس از موضوع اصلي پرت شه و اثري ازش تو خاطر نمونه. لکه هرو ميقاپم ميندازم گوشه دلم تا هيچکي نبينه. حداقل ديگه انعکاس لکه هرو تو صورت و صداي بقيه نميبينم و تاکيدو تکرارش لهم نميکنه...
خب اينم يه مدل فرار کردنه ميدونم. وقتي تونستم ناراحتيامو پرت نکنم يه گوشه، با جرات بزارمشون جلوم و تو صورتشون بخندم اونوقت ميتونم بگم قويم و شاد. الان انگار اداست، زوره الکيه.. ميخوام ساله ديگه اينموقع واقعي باشم . اگه خنديدم بلند بخندم و اگه گريه داشتم نترسم از اشک ريختن. اين از اين! آخيش اعتراف کردم !

نه يکي ديگه!
نميدونم وبلاگم دوسته يا دشمن. تنهاييمو پر نکرده ولي خيلي وقتا از زندگيه واقعي دورم کرده پرتم کرده تو مجازه شيرين و منم گذاشتم همونجا بمونمو و وول بخورم...خب چه اشکالي داره مجازم آدمه ديگه بدبخت انقدر بش گير ميديم. ولي هرچي که هس اينجا رو خيلي دوست دارم. هم خودشو هم دوستايي رو که از برکت وجودش پيدا کردم. دلا و فکرايي رو که تونستم از اين دريچه لمس کنم و آدماي لطيفو قشنگي که قبل از اين باور داشتم اساسا دچاره انقراض شدن. ولي وجود دارن و خيلي وقتا حضورشون زندگيمو پره رنگ و صدا کرده.
مرسي بره بودنتون و پنجره هاي روشني که به زندگيم باز ميکنين.

خلاصه قربون وبلاگ تولديانيمم ميرم هزار تا!:*

Sunday, April 13, 2003

اونقد ميخوام هليا رو ماچ کنم! الان حس يه ناجيو دارم.
هر سال من با اين خانواده سر خريد ماهي دعوا دارم هر سالم ميخرن و ميگن بعد از سيزده ميندازيم تو استخر پارک. هيچکيم فک نميکنه که بابا اگه تا سيزده نرسيدن چي اونوقت؟ دلم خيلي ميسوزه واسه اين ماهيا که اسيري مياريم. حالا امسالم يکيش دو سه روز بعده سيزده با اينکه حالش خيلي خوب بود يهو تصميم گرفت بميره. و مردم. ماهي به اين با اراده اي نديده بودم تاحالا، حتي به کج کج شنا کردنم نرسيد. خلاصه مردو غم سنگيني به دلم گذاشت. بعد اين يکيم حالش خوب بودا ولي فک کنم داشت دق مرگ ميشد. اينم از ديروز شروع کرد کجکي رارفتن که يعني آهاي منم دارم غزل خدافظيو سر ميدم. بعد ديگه دلم ريش بود و هي لعنت ميفرستادم به اين سنت ماهي خريدن شبه عيد، تا شانسکي وبلاگ هليارو خوندم بعد مثل تير پريدم براش آسپيرين پودر کردم البته آسپرين بچه پيدا نکردم ولي خارجکي بود روشم نوشته بود ۱۰۰. بعد فوري تو آب همش زدم و ريختم براش. ماهيمم نامردي نکرد يه گازه گندشو هلپي قورت داد. يه ربع بعد ديگه کجکي را نميرفت اونقد هيجان زده شدم که خدا ميدونه. بعد دوبرابره هيکلش واسش نون ريختم جون بگيره ، بچم همهرو يه هام خورد نفهميدم کجاش جا داد. شاید از اولشم گشنش بود فقط. ديگه خلاصه سر از پا نميشناختم اومدم واسش ويتامينم بريزم که ديگه ترسيدم سکته کنه از بس خورده. حالا کوچولو هايپر شده واسه من. يه آتيشي ميسوزونه هي بالانس ميزنه و شناي سرعت ميره شالاپ شولوپ، بايد براش درپوش بزارم اونقد بالا پايين ميپره ميترسم خودشو به کشتن بده ابله. نميدونم چرا بعد آسپرينه يه ذره ام خمار نشد. خلاصه قربونش برم بد زنده شد . هوووووااااا  بعدشم حالا مشکل !اينجاست که ديگه کي دلش مياد اين فسقليو بندازه تو استخر پارک

***
راستي آقاي وهم سبز برگشته. برين ببينينش ديگه.

Thursday, April 10, 2003

وووي چه بارونه به بهي. دم آسمون گرم بعضي وقتا سورپريز حال جا آور ميکنه اساس. عاشق هواي ابريو بارونيم. همچين اين طوري که ميشه هوا يهو شاخکام تکون ميخوره زنده ميشم عوضش همونقدم آفتاب خشک و چلسبيدم ميکنه. آقا جان اصلن اگه يکي با اين منبعه فروزان هستي بخشه سوژه ثابت شعر شعرا و نقاشيه نقاشان بد باشه کيو بايد ببينه؟

راستي اين جين جين چه قد نغز گفته و توصيف کرده. کلي بردم تو حس. يادش به خير چه حس کاراگاه بازي داشت وقتي محموله رو ميخواستي پياده کنيي.

Saturday, April 05, 2003

خب من اومدم. يه يزد گرديه مبسوط افتاده بودم که خيلي چسبيد. البته اولش قراربود ازين مسافرتاي بخورو بخواب کسل کننده دوستانه شه ولي با وجود مقدار متنابهي روحيه ورزشکاريه مامانم دوتايي يزدو متر کرديم. شهر جالبي بود با مردم خيلي کول و دوست داشتني. اصلن يه آرامشه خاصي تو شهر موج ميزو آدماشم اونو برات منعکس ميکردن.
خلاصه يزديارو خيلي دوست داشتم . به نظر خيلي صاف ميومدن.
يه جايي بود به اسم صفائيه که هتل مام اونجا بود به همين اسم. و واقعن جاي با صفايي بود. مثل پارکي که توش اتاقو ساختمون درست کرده باشن. خوشگل بود خيلي. بعد عمريم يه تاب بازيه حسابي کردم. تازه نزديک بود سر تاب با فسقليا دعوام شه!
جاهاي ديدنيرم تقربين کامل گشتيم. ميخواستم ازاونجا برم کرمان که نشد:) مثلن گفتم تا هوا خنکه کرمانم ببينم ولي پنداري قسمت نبود. عوضش برگشتني ابيانه رفتيم و يه دل سير خونه هاي قديميه قرمز و خانوماي قلمبه يه دامن گلي ديدم. و پيرزناي دامن گلي که دره خونه هاشون تماشا نشسته بودن و هي هوس ميکردي بري بشيني تا صبح برات حرف بزنن. اونقد همه چي رنگارنگ و با نشاط بود که فک کنم عمرن کسي اونجا افسردگي شه . اونم خيلي چسبيد.

***
حالا ازينا گذشته همش تو فکر اون سرو ۴۰۰۰ ساله ابر کو ام . يعني واقعن چه حسي داره اينهمه سال بودنو ديدنو شاهد بودن. همش فک ميکنم اصلا دلم نميخواد جاي سروه باشم. عين يه مجازات سخته اينهمه بودن. محکوم ايستادن ابدي ، ديدن و دم نزدن. بره همينه انقده گنده شده. هي ديده و جمع کرده. شايد ميخواسته بگه ولي زبوني نداشته. الان تو دلش يه گنجينست. يه گنجينه پر تجربه حضور. الان سروه پره شعور و کشفه. کسي چميدونه يا پره کشف خلقت و اسراره يا اونم پره از حيرت و عجب.
۴۰۰۰ سال با آدما موندن و شاهد بودن. آدما با رنگا و شکلاي مختلف ولي حماقتهاي يکسان. آدماي دوره هاي مختلف . سوالاي دوره هاي مختلف. سوالايي که به مرور جواب گرفتن و از ابهام و خرافات پاک شدن و سوالاي ازلي و ابدي که بي جوابن. سوالاي هميشه بي پاسخ. و آدمايي که در عين حماقت به شعور و حقانيته خودشون ايمان داشتن. آدمايي که دچار توهم کشف شدن. با همون توهم شيرين سر آسوده زمين گذاشتن. آدمايي که خواستن بدونن. آدمايي که زياد نميمونن تا عمق حماقتها و ساده انگاريه وجودشونو لمس کنن. آدما با يه دنيا سوال و حيرت و ماسکهاي بي تفاوتي. آدماي مغرور که دوست ندارن فک کنن بازيچن يا زندگي بازيه. يه تکراره. يه چرخست. يا يه ..هر چيزه ديگه اي. خب آخه من چجوري بگم زندگي چيه وقتي خودم يکي از همون احمقام. ولي يکي از اون احمقايي که هميشه ميخواد بدونه و سنگينيه اسرار آزاراش داده. اصلن نکنه هيچ سري نباشه. نکنه همش همينيه که ميبينم. چقد احتياج دارم فک کنم دنيا پره اسراره و من اينجام تا کشفشون کنم. اگه اين حس نبود چه ساده نابود ميشدم..
فقط کاش ميشد دل سروه يه دره کوچولو داشت. يواشکي بازش ميکردم و يه کمي برام حرف ميزد ،يه کمي بهم نشون ميداد. حداقل قد خودش. قد اينهمه سال دربنده خاک و زمين بودن و ديدنو مدام سبز بودن.