Friday, February 27, 2004

باز دوباره جادوگر شدم! همش از این خوابای واقعنکی میبینم، پر نماد و نشانه. دو سه روز بعدم اتفاقی میفهمم خوابه عینن همون روز اتفاق افتاده بوده.


Monday, February 23, 2004

کشتی سواری و لنج سواری تا قشم خیلی خوب بود و بامزه . درست عین رضا شفعی جم تو ارتفاع پست کشتی که راه افتاد فرت فرت صلوات فرستادن ! از شیرنی و تخمه هرچی که میخوردن تا ته کشتی تعارف میکردن.

قشم هوا گرم و خیلی شرجی بود . از اینا که توش زود جونت تموم میشه.
یه غار خربس داشت که یه چیزی تو مایه های کندوان بود ولی اینو اسپانیاییا موقع جنگ درست کرده بودن یه جورایی انگار مقرشون بود. دالونای کوتاه و باریک و تاریک داشت که به هم وصل میشدن.

یه جنگل حَرا ام داشت که وسط آب بود. یعنی هی تیکه تیکه وسط آب جنگلی میشد و توش پره پرنده و خرچنگ و اینا بود . وقتی آب پایین بود عین جنگل بود وقتیم که بالا میومد فقط نوک درختا میموندن بیرون که این جزرو مده شیش ساعت یه بار تکرار میشد.
ماهیاشم خیای خوش ذوق بودن , وقتی با قایق میرفتی هی میپریدن بیرون باهات مسابقه میذاشتن! فسقلیا قد این ماهی قرمزای هفت سین بودن اما سفید و پرنده!
بعد وسط آب یه جا قایقمون گیر کرد به تور یکی از ماهیگیرا که پسر ناخداِ توررو کشید بیرون که مااِ ندید بدید یه کم ماهیگیری به صورت لایو ببینیم . تور که نه البته یه چیزی عین سبد گنده در بسته بود که بهش میگقتن گَرگو . وقتی کشیدش بیرون توش یه ماهی قلمبه بود با یه مرجان قلمبه تر , با یه خوشه انگور!!!
انگوره به شدت دونه های قلمبه و شفافی داشت . مثلن اگه میخواستی رومانتیک فک کنی یه چیزی تو مایه انگورای بهشتی میموند . صاف برگشتم گفتم اِاااه! چه انگوره بامزه ای! اینجا چرا گذاشتنش، طعمست؟؟!
وااای یعنی واقعن کدوم ماهی انگور میخوره که من جرات کردم همچین نطقی کنم؟!
پسره کلی سرخ و سفید شد و هی دریا و آسمونو نیگا کرد بعد با سرافکندگی تمام گقت: نه ... اییی .... ماده ... اییی تخماشه!!

 برقع ام خریدم! تو قشم آدمای بومی و ده و روستا زیاده. بنابراین رفتیم خونه یکی از روستاییا که خیاط برقع روستااِ بود. برقع های امروزی کلی سکسی شدن . یعنی چون دیگه دخترای جوون حاظر نمیشن برقع ببندن دیگه به اون شکل کلفت و کامل نیست. خیلی باریک میاد رو ابروا و پایین دماغ. اما زنای مسن ده کماکان همون برقع اوریجینالارو میبستن که از بغل تا کش بهش طلا وصل بود.
باید توی خونه رو میدیدی. ساده به توان بی نهایت. دختر خونه که تازه عروس بود همش سیزده چارده سالش بود و یه ریز بی صدا میخندید، یعنی به محضی که نیگات میفتاد به نیگاش . کشوندنمون که باید اتاق عروسو ببینین. بعد با چه هیجانی تعریف میکرد این فانوس رنگیا( از اون زرقی برقیاش) که میبینین الان فقط سرش مونده موقع عروسی سقفو پر کرده بود. چار تا دیوار اتاق عروس باید آیینه باشه که اونموقع دو تاش مونده بود . با هیجان نشونمون میدادن و میخندیدن . بعد کمد دختررو باز کرد گفت عطراشو نیگا کن. اینجا خود دخترم هیجانی شد و هی بمون میداد بو کنیم و با اشتیاق میزد بهمون.... جمعا دو تا و نصفی عطر بود که داد میزد تقلبین اما انگار یه جورایی تمام زندگی دختره بود.. اونقد دلم میخواست یه چیزی با خودم داشتم که بهش میدادم. یه چیز که نه خیلی چیزا. .

 قشم یه درخت اور(انجیر معابد) با حالم داشت . عین این درختا که تو فیلم ترسناکا به آدما حمله میکنن! هی شاخه هاش صد تا شده بودن پیچ پیچکی رفته بودن تو زمین و یه درخت دیگه درست کرده بودن . یه اسم با مصمای دیگم داشت: " مکر زن!"

اینم از قشم. کرمانم یه بازار معروف داشت که توش یه حموم گنجعلی خان داشت . از اون حموم گنده قدیمیا که تو فیلمام ندیدی. همون ورا یه چایخونه وکیلم بود که جای دنج و با مزه ای بود. بعدشم بلاخره در کرمان اینجانب پَته دار شدم!
ماهان یه باغ شازده داشت که اون بالاش عمارت و رستورانش بود . و یه چیزی حدود دو هزار تا پله بود تا برسی به عمارت.
 مقبره شاه نعمت الله ولی هم که خیلی با صفا بود با کلی حوض و مناره های خوشگل . نفری یه تیکه از سنگای فیروزه ایه گلدسته هاش برداشتیم.
ولی تو این سفر باحالترین قسمتش فیلم هندیه تو اتوبوس بود که سلمان خان یه بند لخت میشد هیکلشو به رخ دوربین میکشید. تن ورزیده و صاف و براق. یه جا زوم شد رو ممش که جای گلولرو نشون بده یه شیکم و ممه بود با یه عالم پشم کلفت شیو شده که نوکاش یه دست تیغ تیغی زده بود بیرون .!

Friday, February 20, 2004

خیلی راحته وقتی یه سری زن و دختر با اون چادرای مخصوص رنگیشون از زور گرما چپیدن تو چادرای حصیری دستبافشون و بساط چایی و غیبت براست بپری جلو تلغی عکس بگیری و بری . اما وقتی دقیقا یه ربع وایستی به چاق سلامتی و اجازه بره چار تا دونه عکس چار تا عکست میشه یه خاطره قاطی یه عالم سادگی و صمیمیت عجیب روستاییا و سوژه و خوراک پچ پچو ریز خندیدن براشون تا شب !

اینا مال ده بهمنی شهر میناب بودن . میناب دم بندر عباسه. پنجشنبه بازارش کلی معروفه و همشون اکثرا حصیر بافی میکنن .
بندر عباسو واقعن دوست داشتم . یعنی اصلن زمین تا آسمون با تصویری که ازش تو ذهنم داشتم فرق میکرد . یه شهر واقعنکی همه چی تموم با آدمای با فرهنگ . یه چیزیشونم که خیلی دوست داشتم چادرایی بود که سر میکردن . خیلیا چادری بودن اما اکثریت با چادرای رنگی رنگی و نقش دار بود. بعد یه مدل خاصی چادرو دورشون میپیچیدن که کاملا شکل لباس میشد و دست و بالشون آزاد بود .

ساحلش بوی ماهی میده! یعنی اونقد جذرو مد زیاده که وقتی آب میره کنار کلی جک و جونور تو ماسه ها باقی میمونن و وول میخورن و بو میدن!
جذر و مد جنوب یه چیز حیرت انگیزیه. جلوی چشم ما یه مینی بوس رفت زیر آب . رفته بودن آب بازی لابد . تا حواسشون جمع شه نصفش رفت زیر آب و تا دو ساعت بعد آب خیلی بالاتر از سرش میرفت و دیگه خدا میدونه چه بلایی سرش میومد . هرچی حرص و جوش زدم بریم کمکشون کنیم همه خونسرد وایستاده بودن تماشا و میگفتن دیگه کار از کار گذشته. بعد جالب بود میگفتن آب که میره کنار تا جزیره هرمز ( یه نقطه ای وسط آب!) پیاده میرن بعد یه روز صبر میکنن دوباره که آب کنار رفت پیاده برمیگردن بندر عباس!

سه تا بندرداشت . یعنی سه تا اسکله که واردات صادرات مال بندر رجایی بود . خیلی دلم میخواست باز این کشتیارو ببینم . پارسال عینشو تو ماهشهر با پارتی بازی دیده بودم اما این یکیو واقعا شانسی رامون دادن . رفتیم تا دم کشتی گنده ها و بارای هیجان انگیزو اون دستگاه گنده بکا که بارای به اون سنگینیو اینور اونور میکردن . اصولا خیلی هیجان داره. بعد یه کشتی غول پیکر یونانیم اون وسط بود که روغن سویا آورده بود و نفت میبرد.
به هر وضعی بود سوارش شدیم که بره من ترسو بالا رفتن از اون پله طنابیا با اون ارتفاع انقلابی بود خداییش . خیلی جالب بود. کلی عرشه سواری کردیم امانشد توی اندرونیش بریم . میگفتن اون تو که کاپیتان و خانوادشو اینا هستن عین کاخه .

یه کوه گِنو ام داشت و یه آب گرم گنو که داشتن تعمیرش میکردن . دوروبر بندر عباس اصولا پر آب گرمه . ما رفتیم آبگرم خورگو که هر نیمساعت زنونه مردونه میشد . یه چیزی عین استخر درست کرده بودن که آب گرم میومد توش و از حق نگذریم تمام کوهستان اطرافش بوی واجبی میداد! بسکه توی این آب گوگرد بود . فقط دستامو کردم تو آب و دقیقن دو سه روز بواِ به دستام چسبیده بود.
راستی بندر عباس بوف و هایدا م داشت! فرودگاهشم حرف نداشت . یکی از بی دردسرترین فرودگاهای جنوب .

اجالتن همین دیگه ! کرمان و ماهان و قشمم باشه بره بعد.

Monday, February 16, 2004

فرودگاه مهرآباد، لهجه های آشنا، خلوت شبانه اتوبانا، خونه امن ترین جای دنیا-، اتاقم، توالت فرنگی! حموم قرمز و گرم , ساز، تخت و لحاف گرم و نرم، سه تا آدم رویایی که منتظرنم، یه بابا که تا میرسی و میخوای پرحرفیو شروع کنی فیلمیو که ماهاست دنبالشی میزاره جلوت میخنده میگه :"میگن ولنتاینه!"
لذت و اشتیاق سوغاتی دادن و ... خلاصه اینا یعنی من دوباره خونه ام.

اولش برنامه فقط بندر عباس بود اما یهویی کرمان و ماهان و میناب و قشمم اضافه شدن. از بمم دیگه دست شستم. اوندفعه که تا عزم سفر کردم زدو شهر صاف شد ایندفه ام چند ساعت قبل از حرکتم یه چهار ریشتری لرزوند . !

مثل همیشه عالی بود و مطمئنا به اجرایی که دودر کردم می ارزید .

Saturday, February 07, 2004

دیدی اینور اتوبان داری خوش و خرم میری بعد اون سمتو که نیگا میکنی خلایق بینوا به شعاع بینهایت گیر کردن ور دل هم بعد تندی تو دلت یه آخیش گنده میاد و یه خوب شد من اینوری میرما..
اگه سه تا یه ساعت تو دل همچین ترافیکی گیر کنیو راه پس و پیش نداشته باشی
به مقصد یه جایی تو طالقانی که بلدش نیستی راه بیفتی و تا بش نرسی و برگردی خونه جمعا پنج ساعت و ربع ناقابل فقط تو کار کلاج ترمز باشی,
اونقد فشارت بیاد که عین این خیلی احمقا برگردی به خدا که خدایا این یکی دیگه بابت چیه..
بره هزارمین بار این شهر دیوونه رو لعنت کنی و بره ملیونیمین بار تلنگر معمولِ " خیلی خری اگه اینجا بمونی",
حتی اگه هوا که تاریک میشه جرات کنی بره تنوع از زور بیچارگی و استیصال بزنی زیر گریه ,
بعد یهو لای اشکات چشت بیفته به چراغونیه ماه ستاره ای و جنگولکای دیگه که تو اون فلاکت خرت کنه و پیش خودت بگی بلاخره یه سالگرد انفجار نور رنگی رنگی قابل تحمل ..
بعد همونطور قاطی اشکا و پاییدن چراغا یهو نفهمی چطور رو تابلو جلوت عوض صدر نوشته کردستان و اونوقت دیگه تا خود خونه لعنته که به هرچی انفجار نورو و سالگردشه حواله میکنی.


Monday, February 02, 2004

هوای حوصله مدتیست آفتابی نمیشه.
فقط یه چیزیو مطمئنم دیگه. اگه پیانوم نبود تا حالا صد بار تموم شده بودم .

هرچی هست همیشه یه جا رو دارم که چشمامو ببندم و فقط باهاش غرق بشم . وقتی خوبی پروازت میده و وقتی تو حال الانمی غرق میشی تو هجوم امواج . هر قطعه ای که میزنی یه داستانه زندگیه . هر موج که بلندت میکنه یه فصل داستانس . کافیه کمی عقبتر وایستی فراز وفرودشو تماشا کنی و یه کم آروم شی .
جزر و مد ,اوج و فرود ...
از پیانوسیمو شروع میکنی .نجوا گونه . یواش یواش جون میگیری , عاقل میشی , فکرو حساب میاد وسط و یاد میگیری چه جوری مقدمات اوجو فراهم کنی. همه حرکات انگشتاتو پیش بینی میکنی تا وقتی به اوج رسیدی اندازه و مرتفع بزنی. که باهاش بپریو نهایت لذتو ببری. خب هیچ اوجیم پایدار نمیمونه. زیاد بشه دلتو میزنه و مفهومشو از دست میده . پس کم کم میری تو سرازیری و حالِ فرود . گاهی حساب شده و گاهی دلی فرود میای. به مرور میفهمی یه فرود خوب لذت اوجو زیر زبونت نگه میداره .ممکنه بارها به دو لا خط برگشت برسی یا فلان تیکه قطعت بسط پیدا کنه اما آخره همشون فروده. کادانس پنج به یک گوشنوازتره؟ چه فرقی میکنه. فرود فروده حالا هر رنگی که باشه با هر حسی که برات جا بزاره.
عینه عینه زندگی . همه تلاشها ویه عمر آرزو کردنا و رویا بافتنا همش واسه داشتن همون یه تیکه اوجِ با کیفیته . اوجی که بلاخره فرود میاد . اگه همون شد که دلت میخواست - یا حتی ایده آلی که خوابشو میدیدی- آخرش میشه یه خاطره شیرین یا شاید بعدتر ها مایه حسرت . اگرم نشد اون چیزی که باید میشد لذتت نصفه می مونه و میشه برنامه و هدف خیز و اوج بعدیت. حالا چه عمر و روزگار کفاف چشیدنشو بده یا نده . خلاصه هی خیز هی فرود , هی خیر هی ...
و بلاخره آخرین فرود .
قدیم ترا قطعه اونقد بسط پیدا میکرد و تکرار میشد تا همه چی بره یه کادانس هارمونیک گوشنواز آماده میشد . یعنی انگار جایی برای حرفی غیر از حرف آخر نمیموند. عین قدیمیا که انقد زندگی میکردن که فقط باید میمردن .
حالا تَرا همه چی مدرن شده . انگار کادانس بعد از اونهمه تکرار و نظم و ترتیب حوصله بر شده , پس قطعاتم پر میشه از آتونالیته و کادانسای ناغافل . خب دوست داشتن آتونالیته تو ذات و طبیعت کسی نیست . پس بره اینکه از موسیقی مدرن لذت ببری و بهش اخت بشی باید با دقت گوشش بدی , کمی از روابط فواصل بدونی و خلاصه قواعد بازیشو یاد بگیری و اهلش بشی تا لذت ببری. عین زندگی امروز ما نه؟
اما یه چیزیو نباید یادت بره . یه شرط . فقط وقتی قطعت کامل و زیبا درمیاد که توش زندگی کنی . فارغ از دغدغه فرود آخر . باید جاری بشی تو لحظه لحظه موسیقی . باهاش راه بری، رشد کنی، نفس تازه کنی، آماده شی، قواتو جمع کنی و با کله بری که پرواز کنی. بلاخره قطعه به آخر میرسه . زندگیم همینطور . گاهی ازت نوایی به جا میمونه، گاهی یه خاطره میشی، گاهیم زیبایی رو فقط نثار چاله های زمان کردی .
دتس جاست د وی ایت ایز . مهم اینه که بودی حضور داشتی، رنج کشیدی، یاد گرفتی، لذت بردی و روح موسیقی و زندگیو منتشر کردی ...


اعتراف میکنم الان شدیدا حس چی فک میکردیم چی شد دارم! نفهمیدم چطور شد ولی اصلن قصد نداشتم فلسفه زندگی از نگاه موسیقی بنویسم. انگار لازم داشتم اینا رو بره خودم دوره کنم .