Monday, September 23, 2002


...بخواب هليا، دير است. دود ديدگانت را آزار ميدهد.
ديگر نگاه هيچ كس بخار پنجره ات را پاك نخواهد كرد. ديگر هيچ كس ازخيابان خالي كنار خانه تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد كه به شب بگويد؟
شب از من خالي ست هليا...
شب از من، و از تصوير پروانه ها خالي ست...


لطيف. لطيف. لطيف.
بار ديگر، شهري كه دوست ميداشتم.

Thursday, September 19, 2002

چه سعادتي است، وقتي كه برف ميبارد
دانستن اينكه
تن پرنده ها گرم است.

آه اي حلزون
از كوهستان فوجي
بالا برو
ولي آرام آرام

Tuesday, September 17, 2002

همين ديروز بود دوستم اومده بود ميگفت آيتك سيگاري شدم رفت ،يعني ميگفت ديگه همينجوري نميكشه و قشنگ ميطلبه. حالا منم تا تونستم به صورت يه وري از اون نگاهاي فاتح اندر مغبون تحويلش دادم و كلي نووچ نووچ واي واي كردمودر حاليكه دماغم كاملا سر بالا و طرف آسمون شده بود گفتم ولي من اصلا اينطوري نيستم، ميشه حتي يه وقتايي يه هفته ام نكشم ولي طوريم نميشه.
حالا امروز تا اومدم نشستم اين پشت به وبگردي طبق عادت دستم رفت طرف پاكت سيگار .همينطوري كه چشمم به منيتور بود درشو باز كردم و مثلا يكي برداشتم اما هيچي دستم نيومد! حواسم يهو جمع شد به پاكت، سروتش كردم بازم چيزي نيومد باورم نميشد باز تكونش دادم بازم فرقي نكرد. خب يه اتفاق ساده افتاده بود اونم اين بود كه اين بسته هم تموم شده بود.همين! يهو مغزم با سرعت نور شروع كرد به جستجو كه شايد يه بسته ديگم خريده باشم يا از قبل داشته باشم يا حداقل يه نخ يه جايي گذاشته باشم. اما....خب وقتي نيست نيست ديگه ! تا شبم كه بيرون نميرفتم كسيم نبود برام بياره حالا چه خاكي تو سرم بريزم؟ بعد ناگهان به خاطر آوردم كه اوووووه حالا مگه چه خبره ، يه روزم سيگار تعطيل نميميرم كه! و سعي كردم اداي آدماي خونسردو درارم و مشغول كارم بشم. بعد يهو ديدم اصلا سر جام بند نميشم، بعد ديدم دارم تو زيرسيگاري دنبال ته سيگار مونده ميگردم، بعد لبم يه جوري شده بود كه تاحالا نشده بود يعني فرياد ميزد سيــــــگار و من نميدونستم اصلا كه لب هم تو اين ماجرا سهيمه، بعد دندونام يه طوري شد، يه خلال دندون پيدا كرم شروع كردم به گاز زدن ولي ديگه انگار نه انگار. تمركزمو از دست داده بودم و همش حواسم جايي ميرفت كه نبايد ميرفت. از خودم لجم گرفته بود و حرص داشت ديوونم مكرد. آخرشم بيخيال همه چي شدمو به شدت و با مرارت زياد سعي كرد بخوابم تا يادم بره.
اي خدا، من نميدونم اين چه حكايتيه كه هروقت ميام دو كلام از خودم تعريف كنم اين پروردگار يكتا يهو سر ميرسه منو صاف ميشونه سر جام. يعني ديگه ميدونم زماني كه بخوام از خودم تعريف كنم به يه شكلي همزمان دارم روي خودم سيفون ميكشم. وقتي اينارو بره دوستم گفتم يه مدلايي با تمام وجود و از كف پاش بهم خنديد. خودشم از اون خنده هاي كاملا فاتحانه اوريجينال. حالا منم اينهمه اينجا اعتراف كردم . اما خب بهر حال چيزي كه معلومه اينه كه من اصلا ،ابدا و به هيچوجه سيگاري نيستم. همين كه گفتم.

بلاخره امروز پايان نامه كذايي توسط من گرفتيده شد. هوررااااااااا !

Thursday, September 12, 2002

به نظرم آدم بعضي وقتها كه سوتي ميده بهتره كه اصلن به روي مباركش نياره بلكه خلق خدا كلا حواسشون نبوده ،اما وقتي مياي درستش كني انگار آژيرروشن كردي داري دادش ميزني.
و اينگونه بود كه امروز استاد دفم باز رفته بود بالاي منبر و از موسيقي كردها و ذكر گوييشون سخن ميگفت كه آره آيتك بابا، با اين ريتمها اين ذكرارو ميگن ، فك نكني كه الكيه، اين ريتما و ذكراش تو خون كردهاست و باهاشون عبادت ميكنن. حالا تو هم بايد اينقد اينارو بزني و تمرين كني كه قشنگ بره تو سينه هات!!!!!
در همين حين كه من به شدت داشتم به مغزم فشار مياوردم كه نکته غير قابل هضم رو دريابم فهميد چه گندي زده فوري گفت پس چي شد ؟ بايد اونقد بزني كه اينا برن تو سينت و باهات يكي بشن!
آخي! نميدونم اونموقع حواسش تو كدوم منطقه سيرو سلوك ميكرده ولي خب بدجوري پته هاي خودشو ريخت رو آب! حالا بگذريم كه وقتي اينو گفت مجبور شدم دفو تا زير چونم ببرم بالا اما خداييش خوب بهش خنديدما خووبببببببب!



Monday, September 09, 2002



هوومـــــــــم!...



ميتوانم كنار تو باشم و
باز بي آواز از راز اين همه همهمه بگذرم
من از پي زبان پوسيدگان نخواهم رفت
تنها منم كه در خواب اين همه زمستان لنگرنشين،
هي بهار بهار براي باغ بابونه آرزو مي كنم.
حالا همين شوق بي قيمت و قاعده
همين حدود رويا و رفتن از پي نور ، ما را بس،
تا بر اقليم شقايق و
خيال پروانه پادشاهي كني.


س.ع. صالحي

Sunday, September 08, 2002

بلاخره همه جونورارو كشتم. باز دوباره اونقده خوشگل شده كه نگو. اين لامصب همچين به آدم نزديكه كه وقتي يه چيزيش بشه انگار بلا به جون آدم افتاده اونقد بال بال ميزني و اين درو اوندر كه دوباره بشه صحيح و سالم عين روز اولش. گاهي انگار صداي نفس كشيدنش از مال خودتم مهمتر ميشه!

حالا واي به حال كسي كه بخواد چپ نگاش كنه ، از الان ميتونه تماس چنگولاي منو با خرخرش تجسم كنه. (خطاب به در با قصد ديوار)
ديوار= تني چند از دوستان(؟) قديمي و جديد فضول ، بي كار، دزد، بي وجدان ، غاصب.....آخه چي بگم...

Sunday, September 01, 2002

فرهاد هم پر كشيد...
روحش شاد.
هوا بازم سنگينه و بغض آلود. صداش مياد.. بوي عيدي بوي توپ ...
دور بود لحظه پرواز.. چه خوب كه صداش هست و من از همينجا براش فاتحه ميخونم. الان و هر بار ديگه اي كه طنين آوازشو بشنوم. طنين صدايي كه همراه و خاطره ساز روزهاي عاشقي و اولين پك هاي سيگار بود ، وقتي كه ميخوند :

تو فكر يك سقفم
يك سقف بي روزن
يك سقف پا بر جا
محكم تر از آهن
سقفي كه تنپوش هراس ما باشه
تو سردي شبها لباس ما باشه
سقفي اندازه قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسي
براي شرم لطيف آينه ها
واسه پيچيدن بوي اطلسي
زير اين سقف با تو از گل
از شب و ستاره ميگم
از تو واز خواستن تو
ميگم و دوباره ميگم
زندگيمو زير اين سقف
با تو اندازه ميگيرم
گم ميشم تو معني تو
معني تازه ميگيرم...

روحش شاد و صداش جاودان.
هيس رفت.
دلم نميخواد كارشو نقد كنم، اما دلم گرفت خيلي.
باز يه صدايي توم فرياد ميزنه منم ميرم ، بلاخره از اين زندان خراب شده
فرار ميكنم.
چرا زورم نميرسه درستش كنم؟ يا حتي اميد درست كردنش رو داشته باشم؟

ياد روزاي جنگ افتادم. اونموقع آيدين چهار پنج سالش بود.خيلي شيرين با منطق كودكانش هميشه ميگفت نترس آيتك بزا خودم وقتي بزرگ شدم تفنگ خريدم ميرم پشت يه درخت وايميستم تا صدام اومد رد شه ميزنم ميكشمش هممون خلاص ميشيم!

كاش همه چيز به همين سادگي بود....