Sunday, December 14, 2014

دارم سعی میکنم باز بنویسم. یعنی درواقع سعی میکنم باز دلم اونقدر باز بشه که بنویسم.

حالم خوب نیست. نه فیزیکی نه شیمیایی. احساس میکنم وسط های راه به آخر خط رسیدم. یعنی خیلی خستم. انگار همه چی هیجان شو از دست داده. میدونم خیلی زندگی نکردم ولی احساس صد سالگی دارم. مدتیه اینه حالم و سعی کردم به روی خودم نیارم. ولی دیگه اینجا که میشه نوشت؟

شاید مال تغییر و تحولات زندگی اخیرمه. سال سختی گذشته. سخت که چه عرض کنم.. داغون تر از سخت. وقتیم میگذشت باز سعی میکردم به روی خودم نیارم که بگذره. که بتونم از توش رد بشم و دوام بیارم. خیلی دکمه هارو خاموش کرده بودم که حس نکنم و بتونم رد شم. یعنی بیشتر از اون لااقل حس نکنم که بیشتر از اون نشکنم. الان طوفان تقریبا رد شده ولی جای پاش هنوز هست. دکمه ها رو یواش یواش و با احتیاط روشن میکنم. نه قرمزن نه سبز.. مدتیه رو نارنجی موندن و چشمک میزنن. مدتیه نشستم به انتظار. 

و البته به یه صلح دنیادیدگی رسیدم انگار. قبول واقعیت ها. دیدن و حس کردن بسته شدن فصل های کتاب. ورق خوردن کتاب. و گذر از این فصل های زندگی شده.

گذر از من بگذر.