Sunday, June 27, 2004

اینروزا رابرا همه زندگیم از جلو چشمم رد میشه . اونقدر که گذشته رو حلاجی می کنم حال و آینده بی وجود شدن . شاید بره همینه آرومم . راه های رفته رفتست دیگه. چه تلخ چه شیرین رد شدن. طعم بکرشونو از دست دادن و الان چیزی جز یه مشت حس و خاطره و تجربه باقی نمونده . یه مسیر فتح شدست . فارغ از همه زیر و بالاهاش . فتح شده . و همینه که لذت بخش و آرومه .


What though the radiance
Which was once so bright
Is now forever taken from my sight.
Though nothing can bring back the hour 
of splendor in the grass،"
The glory in the flower,
We will grieve not,
rather find ..
The strength in what remains behind

Thursday, June 24, 2004



این روباهه. روباه صداش میکردن و از پیرترین زنای ده میرآباده. اینبار فرصت نشد ببینمش فقط خبر سلامتیشو شنیدم. پیر و چین چینی و خمیده با روی هم یه متر قد اما کلی زنده و شوخ و دلقشنگ. این سوراخی که ازش درمیاد لونه مرغاست که تونل مانند و دالونیه. غیر از خودش کسی نمیتونست انقد راحت بخزه تو نیم مثقال جا.

*****

،وقتی که دیدن قیافه اون خانوم متبسم روسری سیاهه رو سر در دستشویی داغون فجیعا بشه فرخنده ترین اتقاق روزت . بعد که میای بیرون پرده رو میزنی کنار که یه مرد خفن غول با نوچه هاش لم داده باشن دم در زنونه . با نیش باز مبایل به دست چلق چلق عکس خانوم ثبت کنن بعد لبخند زهرماری کوفتی هیزشون تمام صورتشونو بگیره و تواز غیض بترکی اما باز ابعادو که ببینی خفه خون بگیری رد شی بری.

*****

آسمون آبی , ابرای پنبه ای , دشت و رود و رودخونه. زمین و خاک. خود خود زمین زنده و بارور و بخشنده . با یه عالم رنگ . رنگای شفاف و زنده .
و تصویر اون زنا و دختر دهاتیا که رنگی رنگیو خسته از تپه های سبز سرازیر میشن و از سختی کار ناله میکنن .
دخترا از هیژده سالگی صورتشون چین میفته , بیست سالگی بچه ها از سرو کولشون بالا میرن , وسطای سی که میرسن کاملن شکستن . یعنی نشسکستن . فقط چروک میخورن اما زندگی از تک تک سلولای بدنشون فریاد میکشه .
همم ...

Monday, June 21, 2004

خرداد تموم شد و ایرانگردیای ما نیز هم .

تبریز و ائل گلی , ارومیه و باغ مو و ده سیر، دریاچه ارومیه، دره قاسم لو، اشنویه و باغای گیلاس، نقده، مهاباد و آب سدش، سنندج، مریوان و زیروان و آخر خط دوباره تهران شلوغ و دیونه و عزیز کرده با یه خونه گرم و آشنا که یه گوشش انتظارتو میکشه.

یه بابا که از مشخص ترین عشقای زندگیش استقبال و بدرقه ست . فرودگاه، راه آهن ترمینالش فرقی نداره . سراپاش میشه هیجان و میدونم درست همزمان با حرکت آدم از مبدا تو فرودگاه مقصد نشسته انتظار میکشه، زندگیو دوره میکنه وگاهی یادداشتیم جا میزاره .
و ایضن یه مامان همیشه در کمین که منتظره پام از تهران اونوری بره تا تمام قیامتیو که با دقت و برنامه ریزی خاصی تو اتاقم به پا کردم به نظم بیاره و خب وقتیم که مجال نفس کشیدن مهیا شه تمام خلاقیت دیزاینریشو خدمت بگیره و خلاصه طرحی نو دراندازه . و درست قبل از انفجار، وقتی از رویت نخست شاهکار هنریِ تازش نفست بریده، خیلی معصومانه لطیفانه بیاد بغل آدم که:" گقتی مرسی اتاقتو درست کردم برات؟!"
و خب یه موجود ثالث با یه عالمه ماچای آبدار همیشه تیغ تیغی .

همم . این روزا روزای خوبین . سه تا خوب زلال تکرار نشدنی دارم که انتظارمو میکشن. کی میدونه . شاید یه روز یه خوب زلال دیگه ام اضافه شه . اونوقت خونه خالی منتظرمون میشه. بعدترش شاید گاهی همون یه نفر و بعدرتراشم شاید خوبای جینگولی که درست کردیم . یه وقتم میشه که من نظم میدم و دیزاین میکنم و انتظار میکشم. انتظار بره دوباره دیدن اون برق نگاه و تشنه برای شنیدن مو به مو و دوره لحظه لحظه های گذشتم .
قدر این روزای چهار نفریمونو میدونم و مزشو یادم نگه میدارم . تا آخر دنیا .

Monday, June 14, 2004

و من قرار و سکونم آرزوست ..


اون خیلی اولا بس که عاشق آناتومی بدن بودم مطمین بودم دکتر میشم . بعدترا خودم مریض شدم بیزار از هرچی دکتر و بیمارستان . یه مدت قرار بود فضا نورد شم. دیگه کم کمش منجم . ساز و نقاشی و کتاب که خوب وصله همیشگی . همیشه آرزوم بود یه کتاب فروشی باز کنم . عین مال مگ رایان تو " یوو گات میل " . بعد خل شدم گفتم عمرا فقط باید یا فلسفه بخونم یا ادبیات . میخواستم صوفی بشم . درویش بشم . معلوم نبود فقط تو دلم ولوله بود . بعد یهو هنرستانی شدم اما گرافیک خوندم . همون موقع ها تصمیم گرفتم جهانگرد بشم . یه موقع خواستم مادر ترزا بشم . اونوسطا قرار شد نقاش بشم . بعد موهای خودمو کندم تا بتونم تصمیم بگیرم نقاشی بخونم یا گرافیک یا موسیقی. زدو موسیقی خوندم. الان زندگی بدون موسیقی برام غیر ممکنه. اما هنوز اون آرزوی معلمی باهامه . معلم اول دبستان . معلم اون همه قیافه های جینگولی و روان صاف و ساده . خب البته به علاوه یه عالمه آرزوهای کاری دیگه . خب اینام همش صرف نظر از جرقه ها و تصمیمای زودگدر البته .

گاهی از دست خودم کم میارم . شاید بزرگترین آرزومه بتونم به یه چیزی کاری آدمی فرقه ای کوفتی گیر کنم . گیر کنم یعنی بگم آهااااان این همون کاره، هدفه، راهه که من براش به دنیا اومدم . انرژی و حرارتش موندگار باشه و تا آخر منو مجذوب نگه داره . خستم از اینهمه شاخه به شاخه شدن . اینهمه جا عوض کردن , اینهمه تجربه کردن و هنوز اندر خم کوچهه بودن .

نمیدونم طبیعت خردادیه یا هر بلای دیگه ای . یه روز میخوام تا آخر عمرم ساز بزنم , سلو یا آنسامبل . یه روز از فکر اینکه تا آخر عمرم نوازنده باشم مورمورم میشه میفهمم باید آهنگساز شم . تو همون حین به سرم میزنه من چقد تاریخ هنر و موسیقی دوست دارم . باید تاریخو ادامه بدم . فرداش میرم کلاس آواز میگن کلراتوری. دیگه مطمئن میشم قراره خواننده اپرا شم . پس فرداش معلم ارف میشم . یادم میاد واقعن چه کاری فرح بخش تر از کار کردن با نینیای خوشمزه ی رنگی رنگی . اصن چه لذتی بالاتر ازلذت پرورش دادن ... این وسط فرانسه و ایتالیایی وآلمانی میخونم. بی هیچ هدفی . کتاب که میخونم فقط میخوام بنویسم . درسته از هر چی میخونم و هر کاری میکنم لذت میبرم . اما من یه عمره فقط دارم لذت میبرم . بی هدف . نمیتونم تصمیم بگیرم . نمیتونم به یه چیزی خودمو چسب بزنم . خیلی سختمه . چرا آدم نمیشم بشینم سر یه کار . اونقد از هر چمن گلیم که احساس میکنم ابله ترین، هوس بازترین و در عین حال هیچ کاره ترین آدم دنیام .

البته اینکه میگم لذت بردم واقعن لذت بردم . یعنی تا حالا تو زندگیم سراغ هیچ کاری نرفتم که توش لذت خودم مستتر نباشه . هیچ وقتم به چیزی مجبور نبودم . از اول یادم دادن دنبال راهی برم که دلم میگه . اونقد دلی زندگی کردم که دارم کهیر میشم . احساس میکنم کم زحمت کشیدم . احساس میکنم یه موجود تنبل لاابالی خوش گذرون بیشتر نیستم . یه جور احساس گناه، عذاب وجدان، خلاصه نمیدونم بدجوری خرمو گرفته . نمیدونم چرا از وضعی که شاید خیلی از آدما آرزوشون باشه باید انقد معذب باشم .
از خودم توقع خیلی بیشتر از اینو داشتم .. نمیدونم ..

وَر دلگرم کنه دلم میگه آخه مگه هدف زندگی چیزی غیر از لذت بردنه؟ مگه اصلن انگیزه اصلی همه زحمت کشیدنا همون لذت و آرامش تهش نیست؟ مگه زندگی همش چقده که هدفای قلمبه سلمبه واسه خودت ردیف کنی . اصن شاید همینقد قده توا نه بیشتر .
ور استقلال طلب و خود کفام برام شیشکی میبنده .
ور فیلسوفانم میاد وسط که خب قبول کن هرچی بیشتر زحمت بکشی عمق لذت تهش عمیق تر و آگاهانه تره .
ور دودوتا چارتای تجربه دیدم میگه خب از این ورم هرچی بره چیزی بیشتر زحمت میکشی وقتی به مقصودت رسیدی بیشتر حس پوچی میکنی . حس ساختگی بودن تمام اون انگیزه ای که واسش عرق ریخیتی و بی مزگیه محض نتیجش ...
....................

نمــــــــــی دووووووووونــــــــــــــــم .

 همین روزاس که دیگه هنگ کنم از اساس.

Saturday, June 12, 2004

واای که چقده این شاگرد فسقلیا روحمو شاد میکنن!
 خانوم همش شیش سالشه. اما از زندگی مهمترین چیزی که میخواد کفش تق تقیه، ناز و عشوش، ماتیکای مامانش با اون عینک آفتابیه که قد صورتشه .
انگیزشم از یاد گرفتن پیانو تو دو تا هدف خلاصه میشه . یکیش اینه که هر دفعه رنگ ماتیک من و بوی عطر و مدل کفش و کیف و رنگ روسریمو چک کنه نظر بده بعد دفعه بعد همون رنگی ماتیک بزنه بیاد پیش من! وقتاییم که عشقش بالا بزنه میاد دستمو میگیره ناز میکنه فشار میده روش که بازتر شد خودشو میچسبونه بهم فشار میده!
اون یکی هدفشم پسر خاله هلندیشه که ازش چند سالی بزرگتره و گاهی تعطیلات میاد ایران . خودش هیچ رقمه اهل رقابت نیست . ولی دوست داره حس رقابت پسررو انگولک کنه . بعد پسره از هولش تند تند یاد بگیره که ازش جلو بزنه و این جلو زدن پسرو مغرور میکنه و این وروجک از غرورو سرتری پسرک خر کیف میشه! آخه بچه انقدی و اینهمه فهم و شعور!!
همه چیزشم از حرکاتش تا حرف زدنش کلی با آداب اصوله . آدم یاد دخترای اشرافزاده اروپایی فیلما میفته همش که بره خالی نبودن عریضه یه معلم پیانوام دارن خلاصه!
هم من هم خودش هم مامانشم میدونیم که این بچه پیانیست بشو نیست . اما خب همونقد که خودش شیفته خودشه بقیه رم آلوده میکنه . رسمن عشق میکنم با دنیایی که توش زندگی میکنه .

Thursday, June 10, 2004

امروز تو مطب دکتره دیدیم عکس رنگی جنینو گذاشته زیر شیشه . گفتن از شیش ماهگی به بعد میشه این عکسارو گرفت . چهار بعدیه و خیلی واضح و حیرت انگیز بود. خانوم حامله ها جمع شده بودن دور عکسه هی ذوق میکردن که میان عکس بچشونو میگیرن همین روزا میزارن تو آلبوم!

منم با خودم فک میکردم بچه های این دوره وقتی بزرگ شدن دیگه سراغ عکسا و فیلمای بچگیشونو نمیگیرن از آدم . یه راست میان میگن مامان عکس جنینیمو کجا گذاشتی؟!
بعد عکسارو میبرن با دوستاشون نیگا میکنن به هم پز میدن دلت بسوزه عکس من رنگیه مال تو سیا سفید! مال من پنج بعدی مال تو چار بعدی! من از هر ماه جنینم عکس دارم تو همش یکی داری! مال من سه رخه مال تو نیم رخ! من از تو شیکم مامانم خوش استیل بودم ولی تو دستتو گرفتی جلو صورتت! من همه انگشتام خوب افتاده مال تو محو افتاده! تازه انگشتای پامم ایناهاش! ...

Wednesday, June 02, 2004

خالیم . الان در این نقطه از زمان و مکان کاملن خالیم .
گذشته رو گذروندم و دیگه خودشو طعمشو همه چیش پشت سره .
آینده ام که اون جلو پشت یه عالم مه و غبار و غیر منتظره ها .
نه دلتنگ گذشته نه هول آینده .
یه جوری شاید بشه گفت مبهوت و خود سپرده و.. خالی .

رنگی رنگیای پر طعم یه خیال دوره .