Friday, December 23, 2005

تموم شـــــــــــــــــــــــد!!!
دهنمو به شدت اسکوپاريد اما بلاخره تموم شد!
حضرت حافظم امشب وسط مهموني فتوي به عدم تزکيه داد در ضمن:d
هي هي! الان يادم افتاد بعد مدتها امشب لازم نيست موبايلمو کوک کنم ذوق مرگ شدم!
از بس که تعطيلم فردا قراره اتاق ميکربمو تميز کنم, جزوه هارو جمع و جوز کم, خريد خونه و لاندري دو هفته مونده کنم, جواب ايميلا و تلفنا رو بدم و کارتاي کريسمس بفرستم.
چه هيجان انگيز نه؟ عب نداره عوضش شب تلافيشو درميارم!
ووي کلني تعطيلي دوست دارم. تنبلي دوست دارم. عياشي دوســــــــــت دارم!

Saturday, December 10, 2005

سرماي بد خوردم. اين دفعه چهارمه. انگار که اصن هيچکدوم حسابي خوب نميشن بعد به هم وصل ميشن. شيش تا پيپر بايد بنويسم و سه تا اجرا دارم. فاکد آپ. تنهام. انگار که وقتي مريضي تنهاترم هستي. عکساي نامزدي سارا اومد. ماه شده بود. اونقده دلم براش قيلي ويلي رفت تنهايي. الان بايد بغلت ميکردم فشارت ميدادم و همه عشقم و احساساي خوبمو خالي ميکردم... چقده زود بزرگ شديم. ولي با هم بزرگ شديم و بره همين فقط نيگا کردن خنده هات و بغل گرمي که توش جا شدي دلمو برات غش ميبره.

نشستم عين خلا سوويت نوومبر ديدم. بعد يه عالمه اشکي شدم و هي زندگيو مرگ واسه خودم تفهيم کردم. اصن چرا هي يادم ميره زندگيو تو لحظه زندگي کنم؟ منکه هروقت نزديک نبودن ميشم اينهمه قولاي جورواجور به خودم ميدم و نقشه واسه زندگيم ميکشم. چرا هي يادم ميره عوضش فلسفه تزکيه واسه خودم ميچينم؟ بلاخره خوبه آدم برنامه زندگيشو واسه دراز مدت رديف کنه يا لحظه اي؟ اگه واقعن دم دريافتنيه که حيف اونهمه لذتاي کوتاه مدت که از ترس فردا نداشتنشون راحت گذاشتم رد شن. اي بابا! مثکه واقعن و شديدن در اين لحظه به يه الگوي زندگي نيازمندم. از خودم و شعور خودم دارم دست ميشورم. اصن چرا اين خدا زندگيمو عجيب غريب ميبره؟ چرا همه چي انقد سر جاي خودش نميفته که من مجبور نشم سوال جواباي تخمي کنم که بعدشم احساس بي شعوري کنم؟ دارم هذيون ميگم؟ چمدونم کلم سنگينه به هر حال. من الان در اين لحظه مهره هاي مشخص هوشمند ميخوام که خودشون عين آدم بيان بيفتن تو جاهاي مشخصشون و چفت شن و زندگيم شبيه زندگي شه. هاي خدا شنيدي؟؟؟

Thursday, December 01, 2005

.. بخواب هليا دير است دود ديدگانت را آزار مي دهد
ديگر نگاه هيچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد...
چشمان تو چه دارد که به شب بگويد؟
شب از من خالي است هليا...
شب از من و تصوير پروانه ها خالي است
.





وااي. چند وقته شديدلي گيرم اومده به بار ديگر شهري که دوست ميداشتم. ياد اون روزا و حس عجيب و لطيف خوندنش ميفتم و همين ميشه که الان که دواِ شبه عوض اينکه بشينم نت نويسي واسه مشق ارکسترال فردارو کنم نشستم ميگردم دنبال هليا هليا.
ميخوااااااامش. انگار همين ديروز بود که زمستون بود و شب بود و يهو شروينو دم در اصلي ديدم و رفتيم از يه مغازهه تو انقلاب که همون يه دونشو داشت خريديمش. اصن ياد شباي انقلاب و کتاب فروشي هاي دخمه ايشم خيلي به خير. هم... برم که باز ملطف شدم.

بخواب هليا ...

Sunday, November 27, 2005

ديشب يعد کلي وقت خواب مامان بزرگو ديدم . همه خونش جمع بوديم همه فاميل. من جلوي ويترينش نشسته بودم و خودش اونورتر بغل مرحوم خاله بزرگ خواهرش. کلني جماعت زنده ها و اموات قاطي بود ولي من حواسم نبود. يهويي خيلي خوشحال بودم از ديدن همه خيلي وقت نديده ها . انگار بعد يه دنيا دوري بود و دلم هي قيلي ويلي ميرفت واسه مامان بزرگم و هي فک ميکردم چرا من انقده دير به دير ميرم ببينمش که انقده دلم براش تنگ شه. بعد يهو مامان بزرگ شروع کرد حرف زدن واسه همه و لاي حرفاش از زمان مرگش و مراسم و اينجور چيزا گفت. بعد من يواش يواش فهميدم که الانم در واقع تو يه مراسم سالگرد مانندي نشستم. ولي انگار زياد مهم نبود. مهم اين بود که من نزديکش بودم و نيگاش ميکردم صداشو ميشنيدم و خرکيف بودم.
بعد که بيدار شدمو خوابم يادم اومد يه جوريم شد. تاحالا اينهمه مرده و زنده کنار هم نديده بودم. انگار همه همه بودن مثل يه سالگرد واقعي.
ظهري مامان زنگ زد براش تعريف کردم خوابمو. مامان گفت آخي امروز چندمه؟! نکنه نزديک سالگردشه!
اصلن يادم نبود الان آذر ماهه. اومدم آرشيومو نيگا کردم و يخ زدم. واقعن ديشب سالگرد مامان بزرگ بود. هفتمين سالگرد فوتش. هفت سال گذشت..
و من ديشب واقعني کنارش بودم.

Wednesday, November 23, 2005

هم .. يه کمي باورم نميشه پتج ماهه ننوشتم. يه کمي زندگيم ديوونه اي شد . اصن پارسال کلني ديوونه بود. پريروز شد سه ماه که اومدم نيويورک. حس عجيبي دارم. انگار عادت کردم به آوارگي و اين سه ماه استقرار عجيبَمه. هي منتظرم باز سوار هواپيما شم و باز يه جاي غريب پياده شم و باز بره زندگي هر روزم تصميم بگيرم. تو سالي که گذشت اين اولين سه ماهيه که پشت سر هم يه جام. ديگه فرودگاه رفتن و پرواز کردن شکل تاکسي گرفتن شده بود. از اين کشور به اون کشور از اين قاره به اون قاره. ميدونم جمله هام مرفه بي دردي به نظر مياد اما مهم نيست. مهم اينه که من يه شانس انتخاب داشتم و بره انتخابم زحمت کشيدم. روزاي خيلي بد خيلي داشتم. همه چيو ميتونستم خيلي راحت تر داشته باشم اما خودم سختشو خواستم. اينم مرضيه که دارم. شايد ميخواستم خودمو پيدا کنم. ميخواستم بره اولين بار تو زندگيم فقط خودم باشم و خودم و ببينم چقده طاقت ميارم. خرکي بود اما ارزششو داشت. بزرگ شدم. ميدونم حرف زدنم همون داغونيه که بود اما توم بزرگ شده. از اين بزرگ شدنا که از کشيدن مياد. از تجربه کردن.

الان يه وقتا دلم همش پاريسه يه وقتا همش وينم و سالزبورگ يه وقتا دلم پر ميکشه واسه همه دوستايي که اينور اونور دنيا جا گذاشتم واسه همه آدمايي که قاطي زندگيم شدن بهم خوب کردن و بد کردن. بديا رو ميندازم دور هي. روزا و لحظه هاي سرد و تلخ واسه همون وقتشون بسن. اصنم قصد خود آزاري ندارم. قدر جامو ميدونم و خوشحالم که بره اولين بار تو زندگيم مطمئنم که الان جام همين جاييه که توشم. بال بال زدنم کم شده. هنوز دلم پر آرزوه ها. کلم پر نقشه. اما يه کم آروم ترم انگار. مطمئن تر. آگاه تر! نه فقط به دنيا ها به خنگيه خودمم همينطور. تعارف که نداريم.

همين. زندگيه ديگه. هنوز ازش ميترسم. مخصوصن وقتي خودمم و خودم. کلني نعلت به خودم و خودم بودن. کلني نعلت به نه عاشقي. کلني نعلت به مغز گوزيده خودم. و کلني درود به زندگي و خودم و همه اونايي که بغل گرم دارن!
:*

Friday, November 18, 2005

ســـــــــــــــــلااااااااااااااااام!
هي هي!
فعلن همين.
آخيش حناقم وا شد!

Tuesday, June 14, 2005

وااااااااااااااااااااااااااي دلم!
واي واي واي دلم!
واي واي واي دلم!
واي دلــــــــــــــــم!!!

آخ واي دلـــم!

اصن آي هوار دلــــــــــــم!!!
تير تپر تيرونز دلم!
خيـلـــــي آخ وااااااااااي دلـــــــــم!!!

Thursday, June 09, 2005

واي..!
امروز بلاخره گفته شدم که چشام خنديد!
بلاخره!

به سلامتي اصنم.

Sunday, May 29, 2005

Dreaming




خب اينجوري مرسوم بود که ..
مثلن اگه خونمون بودم، صبح که از خواب پا ميشدم مامان رو يه ميزي، معمولن بالاي سرم، اون روميزي خوشگل ترمه رو انداخته بود. يه گلدون پر گلاي رنگي و خوشگل و سه تا محموله رنگي هيجان انگيز از سه تا عشقاي ابدي زندگيم . به علاوه کارتا و خوشبختي که برام سال به سال ثبت کردن. مخصوصن کارتاي بابا. با اون دست خط و لحن شعر گونه و .. هر سال نقش شدن زندگيم و زندگيمون با اون کلمه هايي جادويي. متعلقات مقدس زندگيم!

هر سال بيدار شدم و باز ذوق کردم که نفهميدم کي اومدن. کلي يه عالمه ذوق. اينجوري هيجانش بيشتر بود. بعضي وقتام جا و محل ميز مربوطه عوض ميشد. بعد صبح پا ميشدي به رو خودت نمياوردي که دنبالشي کسيم به روش نمياورد خبريه تا پيداش کني و برات داد بزنن تولدت مباااارک!

اگه طولش ميدادم و بيدار نميشدم مامان صبرش تموم ميشد و آروم يواشکي ميومد زير لحاف و روزم زورکي شروع ميشد. از اون زوراي بدجوري عشقالود.
و خب کل کل هميشگي با آيدين سر کادوم و وزن کادوم و جنس کادوم و خلاصه تهديداي کاريه چسبناک. آخه خب تولد خودش همش يه ماه بعدتره.
بعد طبق روال بابا مي پرسه خب آيتک جون چند سالت شد بلاخره؟!
من کوچيک ميشم، ادا در ميارم . بابام تو دلش قربونم ميره بغلم ميکنه باز ميگه فرح جون اين دختر کي ميخواد بزرگ شه پس؟!

هم...
ماچ ماچ..
بغلاي گرم واقعي،
يه دنيا گرما و آرامش و امنيت.
و عشق، عشق،
عشق.
عشق صاف بي دريغ.
عشق تا بينهايت.

اينجوري بود.
دريمين...

Saturday, May 28, 2005

Thursday, May 26, 2005

ميخواستم برگردم زود. ميخواستم برم آروم بگيرم. ميخواستم بيفتم تو خيابونا چمدونمو پر سوغاتي کنم و موقع خريد دلم به ياد همه هي غش بره.
ولي فقط يه کم از خيالش غش رفت.
اينم که نشد. اينم رو بقيش.
فقط فک کردم تولدم ديگه گرم ميشم..



*


ميگه آيتک قبليو چي کارش کردي.
که شيطون بود.
که فحش ميداد.
که پر انرژي بود.
که نثرش فقط مال خودش بود.
که آدم هروقت باهاش حرف ميزد کلي شاد ميشد ..

ميگه آيتک تو و هپي فيس؟
اون قلبا و دندوني و خنده هاي گنده گنده گاهي خيلي دروغ ميشن.

ميگه خيلي اتفاق افتاد تو اين سال پيش نه؟ چه بزرگ ميشه آدم. يه عالم چيزاي کوچولو ديگه از وجود ميفتن.

ميگه الخير في ما وقع.
ميخوام باور کنم.
هنوز منتظرم.

Friday, May 20, 2005




نـماز شام غريبان چو گريه آغازم
بـه مويه‌هاي غريبانـه قصـه پردازم
بـه ياد يار و ديار آن چنان بـگريم زار
کـه از جهان ره و رسم سـفر براندازم
مـن از ديار حبيبم نـه از بـلاد غريب
مـهيمـنا بـه رفيقان خود رسان بازم
خداي را مددي اي رفيق ره تا مـن
بـه کوي ميکده ديگر عـلـم برافرازم ...

Tuesday, May 10, 2005

سخن رنج مگو،
جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر
هیچ مگو

هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو
هیچ مگو

Monday, May 02, 2005

روزاي بدين. خيلي بد.
باورم نميشه.
يهو چشماتو وا ميکني و خودتو وسط فاجعه ميبيني.
عين يه خواب بد ميمونه.
يه کابوس واقعي.

ديگه زورم داره تموم ميشه.
نا ندارم.
يهو چشماتو وا ميکني و انگار اصلن هجوم اينهمه رو تاب نمياري.

خیلی ترسیدم.
خیلی سردمه. خالیم. وحشتم.
نه حتی شونه گرمی.
آغوش امنی.
یا صدای آرامش بخشی.

تنهام و وسط فاجعه.
به خدا دیگه دارم تموم میشم.
رمقی نمونده.

کمک میخوام.
انرژي، يه چيکه نور، اميد، گشايش
خوبا میشنوین؟

خدایا کجایی؟

Friday, April 01, 2005

ميگم که عيد مبارکيو اينا نه؟!
کوشم من اصن.
نميدونم که.
اصن نميدونم.

گمم.
بد گمم.
يادت ميادم؟
دلم تنگه واسم....

عيد هشتاد و چهار
بيست و چهارمين بهار
دور از همه
دور از خودم



***


...

و نپرسيم کجاييم
بو کنيم اطلسي تازه بيمارستان را.




***

نيويورک جادويي. خواستني. تنها جايي که تو اين نه ماه دربه دري کندن ازش اشکمو درآورد.
با يه عالم دوستاي برگ درختي. حالا بگير نود درصد شريفي. اي بابا آلوده شدم ديگه. بگم الان چقده شريف خونم افتاده يعني؟!



***


خب ميدوني؟ اَناي ترسناک کم نيستن. آمان! ميدوني اونا خودشون از همه گناهي ترن. از همه ترسيده تر. يعني وقتي ترسيدي خيلي نترس. همش يه مشت ديواره. ديواراي تدافعي محافظه کارانه.
اما خداييش اَننا نه؟ دو صباح زندگي عوض عشق دادنو عشق گرفتن هي پاتک بزني. يا همش قايم باشي.
چه حيف, نه؟


***

هي دختره!
يادم نميره. هيچي يادم نميره. نه فال حافظت, نه مسج ميس کردم, نه دعاهاي از ته ته دليت.
نه گوشواره هام, نه بهمنام, نه کافه مجارامون, نه خنده هاي گندمون, نه گاسيپاي يه ريزمون, نه هول مدام ور زدن و همه رو گفتن و شنيدن تو اون باد و سرما شبا و سحرا دم صدونه و آخرشم زورکي کندنا!
زندگي کشف و تفسير کردنامون.
دل صاف عجيبت.
و نه يه عالم لحظه هاي قشنگِ با هم خاطره کرده ديگه.
بادي من!
آخه بيا ماااااااااااااااچ:*
....
زود برميگردم. مگه نه؟


***

پس من چرا تا حالا پارتنر سالسا نداشتم يعني؟!؟!!!
حالا نکه الان داشته باشما. اما خب آرزوش بدجوري به آرشيو اضافه شده. بدجوريا! اصن چطور من تا حالا يه رقاص حرفه اي نشدم؟ ها؟؟
ديدي آدم يهو يه جا ميگه اِه من کجا بودم تا حالا...!


***


پس تکليف آرزوهام چي ميشه؟
بدترين بلايي که ممکنه سر کسي بياد گم کردن آرزوهاشه, نه؟
آرزوهايي که آروم آروم سر صبر و تجربه لاي گذر روزاي عمرت دست چينشون کردي بره بقيش, گاهي لاي هياهوي زندگي چه آسون بي وجود ميشن.

ثبات ميخوام. آرامش. يه گوشه امن و دلم پر آرزو و قل قل زندگي.

يعني ميشه دوباره؟


***


بعضي وقتام با يه خانومه ميرقصي. يه بانوي مادر.
بعد يهو تو چشاي خانومه ايـــــــــــــنهمه زندگي و طراوت کشف ميکني.
با يه عالم نازو کرشمه و عشوه اتَچ.
بعد يهو دلت ميخواد بيشتر کشف کني.
بعد يهو خيلي چيزاي ديگه.
ديش دارام ديش اصن!
استغفرلاه!


***

ميگم بيچاره اين آيندگاني که ميان اينجارو ميخونن که زندگيناممو بنويسنا!!
خداييش بعضي درفتاي هزار ساله پابليشيده بد گمراه کنندن. گفته باشم!

***


هممم.. گاهي تاچ ميشي. از اعماق روحت.
گاهي اونقد خوشبختي که لاي همه سردرگميا خدا يکي از خوباشو قسمت لحظت ميکنه و دوباره رنگارو ميبيني.
دوباره يادت مياد از ياد رفته هارو.
دوباره يه چيزي از اون ته تهاي دلت ميجوشه و گرماش و آرامشش قطره ميشه از گوشه چشات قل ميخوره يواش ميچکه.
بعد آرومي.
باز همون تسليمِ. يه عالمه اميدوار.

زندگي يه روزم به من ميخنده مگه نه؟
يعني با هم ميخنديم.
ميدونم اونوقت منم ميتونم بخندونم. ميتونم رنگ بپاشم. زندگي ببخشم.
ميدونم. بلاخره همه چي درست ميشه.
هست. مواظبه.

مرسي عليرضا.
:x


***

هوي! من اينجاما. تورنتويي نبـــــــــــــــــــوود؟!!!

Friday, February 25, 2005

مچ ميکر مچ ميکر ميک مي اِ مچ!
کچ مي اِ کچ!
فايند مي اِ فايند!
مچ ميکر
مچ ميکر ميک مي اِ ...
.....
هوااااااااااااا يالا ديگه حوصلمو سر بردي.
مچ ميکر گشاد سر کاريه بي خاصيت.
پس کو؟
حالا ديگه راننده اوتوبوس ميفرستي سراغم؟؟؟؟
بدجوري داره قهرم ميادا.
گفته باشم.


***

باااااااااز
هواااي وطنم
...
وطنــم
آرزوست..




اينو اين خانومه ميگه ها.
فقط چون خوشگل ميگه.

***

حالا پيش خودمون باشه ها. اما اول آخرش اينه که من برانگيخته ترين حالتم وقتي دست ميده که يه کار خوب ميبينم يا يه اجراي خوب ميشنوم يا تماشا ميکنم.
خلاصه کلام موزه و نمايشگاه و سالن کنسرت و تاتر جاهاي لامصبين که من يهويي ميتونم کاراي خيلي خيلي بد سه نقطه خطرناک بکنم!
هيچ جاي ديگه ام نميشه اصنم!
ديدي چقده هنريم؟!
فقط اينطوري که ميشه وقتي تنهايي پا ميشي ميري مُما يا ميخواي خودتو به دور ديوار بکوبي يا نه ميبيني راحتره اصن سر به تن هنر نباشه!

Saturday, February 12, 2005

ديروز اولين حقوق خارجکيه دلاريمو گرفتم!
چسبناکنده بود بسي.


***

Turtles Can Fly



عالي بود و تلخ. تلخ ترين فيلم زندگيم.اصن شهيدم کرد تو سينما. ولي عالي بود و عليزادشم مبسوط.
هنوزم ولم نميکنه. تازگيا درد ملت دردِ خود پنداريمم زده بالا. انگار يه جور داغون ديگه اي درد فهميده شدم.
اصنم اوناييو که نشستن فيلمو ديدن قيافشون آخ نگفت بعدم پا شدن هروکر رفتن خونه هاشونو درکم نمياد.
ولي پايم بدونم اون دستمالي که سر صحنه انفجار پرت کردم هوا سر کي پياده شد!


***


ميخوام سر به تن ولنتاين امسال نباشه.
اصن ميخوام سر به تن ولنتاين نباشه.
:-B


***





هي بابام هي...

.

Saturday, February 05, 2005

من يه اسب آبي گرد تنهاي پر لبخند مطمئن منتظر اميداندود گاهي وقتا ماه دار هستم.
نميدونستي بدون!
;;)

***


ميدوني وقتي باد مياد.. وقتي خيلي بدجور باد مياد, از اينا که ميخواد بلندت کنه بعد محکم بزنتت زمين, اونجور وقتا لازم نيست حتمن خلاف جهت باد سمت مقصد به هر بدبختي شده جلو بري. ممکنه له بشي, ممکنه يخ بزني تموم بشي, گاهيم ممکنه برسي اما جاي زخماي باد تا هميشه بات ميمونه.

ميشه اينجور وقتا پشتتو به باد کني و فقط وايسي. آره فقط وايسا. آروم و مطمئن وايسا. و نترس که الان دنيا ازت جلو ميزنه. باد که هميشگي نيست آخرش زورش تموم ميشه بند مياد اونوقت تو با انرژي و آماده ميري ميرسي همونجاي که بايد. بدون زخم. بدون بغض. آروم.

همه جا کله خري جواب نميده. يعني با طبيعت جنگيدن عبثه. اينو يادت نره.



***


هم... آخه من قربون اين کوچه ميرم ايــــــــــــنقده...




هـــــمممم......


***

به قول بعضياي مرحوم از ميون سرچ انجينا ياهو تاج سره. بيخودم خودتونو جر ندين بقيه بي خاصيتاي گردو قلنبه نادون چيز نفهم!
برو بزن "جگر" تا ببيني اون بالا صدر مجلس کي نشسته:d
قربون خودمم ميرم که انقد جيگرم اصنم!

Tuesday, January 18, 2005

اهم وقايع!

من قورمه سبزي پختم! من. حاليته؟!
حرکت بعدي فسنجونه به حول و قوه الهي.

***

اهم حسيات!

بسکه اين چند وقته بين شريفي جماعت غوطه ور بودم قاطي پاطي شدم اصن. اينا اساسن گروه خونيشون يه قضيه جداييه. خداييش خاک تو سر شريف که موسيقي نداشت الان گروه خونيه منم جدا باشه!
ولي خوب حسوديم ميشه ها. اي بابا انگار اين جماعت اونجا چار سال همکلاسي بودن بعد دستاي همو گرفتن خيلي شيک عزيمت کردن اينور يکي يه دونه ام سکالرشيپ دادن زيربغلشون. خب هيجان انگيزه ديگه!

***

اهم کشفيات!

کشفيات که زياده.
کشفيات ميگن آدما خيلي تنهان... خيلي خيلي زياد تنهان. و اين تنهايي وقتي توشي خيلي سرده و ترسناک. بي امن و بي آروم. گاهي ازش يخ ميزني گاهي حناق ميگري گاهيم فقط کز ميکني. اصن زندگي وقتي فرصت ميده تنهايي وجودت يادت بياد خيلي ترسناکه. اگه ام بخواي بري تو بحر چرايي قصه وجود که ديگه داغوني از اساس.

روابط انساني چيزيه که وقتي توشي زنده اي. گرماي وجود بقيه گرمت ميکنه و موج داغي که ميسازين هر يخيو آب ميکنه. سلولاتو گرم نگه ميداره و از زندگي لبريز.
تا حالا انقد تنها نبودم. ديگه قدر تک تک دوستام و لحظه هاييو که باهاشونم ميدونم. ارزش آدما يه معنيه تازه اي پيدا کرده.

ديگه اينکه خوب يا بد تا امروز که بيست و چهار سالم باشه هيچ وقت نفهميده بودم پول از کجا مياد و چه ارزشي داره. مسئوليت زندگي.
تو ايرانم که کار ميکردم يه چيزي تو مايه هاي جلوگيري از خالي نبودن عريضه بود. تا امروز مسئوليتي رو دوشم نبوده و نفهميدم زندگي چه جوري اومده رفته. الان ولي دوشم سنگينه. يهويي همه زندگي و زحمتي که درقبال حفظ کردنش بايد بکشيو حس کردم و باز خيلي ترسيدم. اين پدر مادرا عجب آدماي شجاع و حيوونکين.

آهان يکي ديگشم اينه که ديگه هيچ تصوري از بچه دار شدن ندارم. دنيام سرو ته شده نه؟
تازگيا فک ميکنم بچه دار شدن جنايته. يعني يه جورايي حس ميکنم پدر مادرايي مهربون خودخواه ترين موجودات روي زمينن. اينکه بره فرار از تکرر زندگيت و نشنيدن اون سکوته يه موجود بينواي ديگرو بياري پرت کني تو اين قيامت آشفته...حالا تو اسمشو بزار سيکل طبيعت.
بره اولين باره تو زندگيم که دارم به بچه اداپت کردن فک ميکنم. لااقل اينجوري گند بقيه رو جمع و جور ميکني .
نميدونم چرا ولي هروقت از اين فکرا ميکنم يه صدايي گنده اي تو دلم ميگه بيــــــلاااااخ. هيچ خوشم نمياد.

خلاصه کلام خوب که فک ميکنم ميبينم بيشتر از همه چي تو اين مدت فقط ترسيدم. زندگي بدجوري بر محور کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من بوده و لاقل براي مني که تقريبن تمام زندگيم بره خارونده شدن سرويس گرفتم يه کمي هول و تکونش زياد بود. اضطراب.. ترس.. تنهايي اينارو ديگه استاد شدم خلاصتن.
همه سختيام از تنهايي ميان. اينکه گاهي از بس حرف نزدي حرف زدن يادت بره. يا تلفن لامصبي که کو تا واسه تو زنگ بخوره. يا تمام تصميماي مهم و غير مهمي که خودت تنهايي بايد بگيري. اول و آخرش بايد برگردي سراغ خودت. خود متحير سردرگمت.

فالگيره به مامان گفته بود نگران نباش دخترت هم زنه هم مرده.
هاي خداهه. مرسي فک کنم بسه ديگه. ترجيح ميدم تو شرايطي باشم که بيشتر به زنانگيم برسم تا مردانگي.


توم هنوز گاهي وقتا ...