Saturday, November 20, 2004

نيويورک خوبه. بوي دود، صداي بوق، ساختموناي بلند، آدم، آدم، آدم از هر رنگ و قيافه. شلوغي و صدا و زندگي. خيلي بهش احتياج داشتم. شايد بشه اينجا دوباره جون گرفت.

روزايي که گذشت ... تنهايي و اضطراب و با مغزاستخونم حس کردم. يخ بود و تنها و خالي و معلق. بي پناه و بي امن.

هنوز ردپاش باهامه. آروم شدم. آرومم کرده. آروم نه از سر آرامش. انگار آروم بعد از يه گوشمالي حسابي.
بايد دوباره جون گرفت. پيانو پيدا کردم، شايد خوبتر شم.
منِ اينطوريم غصم مياره. خود قبلن ترام پر خنده و جفنگ بود. يعني تا حالا زندگيو اينجوري تاب آوردم. از اين آروميو بي حسي ميترسم. از زياد فک کردن ميترسم. از کم شنيدن صداي خودم ميترسم.
پس کوشم من ...