Friday, April 01, 2005

ميگم که عيد مبارکيو اينا نه؟!
کوشم من اصن.
نميدونم که.
اصن نميدونم.

گمم.
بد گمم.
يادت ميادم؟
دلم تنگه واسم....

عيد هشتاد و چهار
بيست و چهارمين بهار
دور از همه
دور از خودم



***


...

و نپرسيم کجاييم
بو کنيم اطلسي تازه بيمارستان را.




***

نيويورک جادويي. خواستني. تنها جايي که تو اين نه ماه دربه دري کندن ازش اشکمو درآورد.
با يه عالم دوستاي برگ درختي. حالا بگير نود درصد شريفي. اي بابا آلوده شدم ديگه. بگم الان چقده شريف خونم افتاده يعني؟!



***


خب ميدوني؟ اَناي ترسناک کم نيستن. آمان! ميدوني اونا خودشون از همه گناهي ترن. از همه ترسيده تر. يعني وقتي ترسيدي خيلي نترس. همش يه مشت ديواره. ديواراي تدافعي محافظه کارانه.
اما خداييش اَننا نه؟ دو صباح زندگي عوض عشق دادنو عشق گرفتن هي پاتک بزني. يا همش قايم باشي.
چه حيف, نه؟


***

هي دختره!
يادم نميره. هيچي يادم نميره. نه فال حافظت, نه مسج ميس کردم, نه دعاهاي از ته ته دليت.
نه گوشواره هام, نه بهمنام, نه کافه مجارامون, نه خنده هاي گندمون, نه گاسيپاي يه ريزمون, نه هول مدام ور زدن و همه رو گفتن و شنيدن تو اون باد و سرما شبا و سحرا دم صدونه و آخرشم زورکي کندنا!
زندگي کشف و تفسير کردنامون.
دل صاف عجيبت.
و نه يه عالم لحظه هاي قشنگِ با هم خاطره کرده ديگه.
بادي من!
آخه بيا ماااااااااااااااچ:*
....
زود برميگردم. مگه نه؟


***

پس من چرا تا حالا پارتنر سالسا نداشتم يعني؟!؟!!!
حالا نکه الان داشته باشما. اما خب آرزوش بدجوري به آرشيو اضافه شده. بدجوريا! اصن چطور من تا حالا يه رقاص حرفه اي نشدم؟ ها؟؟
ديدي آدم يهو يه جا ميگه اِه من کجا بودم تا حالا...!


***


پس تکليف آرزوهام چي ميشه؟
بدترين بلايي که ممکنه سر کسي بياد گم کردن آرزوهاشه, نه؟
آرزوهايي که آروم آروم سر صبر و تجربه لاي گذر روزاي عمرت دست چينشون کردي بره بقيش, گاهي لاي هياهوي زندگي چه آسون بي وجود ميشن.

ثبات ميخوام. آرامش. يه گوشه امن و دلم پر آرزو و قل قل زندگي.

يعني ميشه دوباره؟


***


بعضي وقتام با يه خانومه ميرقصي. يه بانوي مادر.
بعد يهو تو چشاي خانومه ايـــــــــــــنهمه زندگي و طراوت کشف ميکني.
با يه عالم نازو کرشمه و عشوه اتَچ.
بعد يهو دلت ميخواد بيشتر کشف کني.
بعد يهو خيلي چيزاي ديگه.
ديش دارام ديش اصن!
استغفرلاه!


***

ميگم بيچاره اين آيندگاني که ميان اينجارو ميخونن که زندگيناممو بنويسنا!!
خداييش بعضي درفتاي هزار ساله پابليشيده بد گمراه کنندن. گفته باشم!

***


هممم.. گاهي تاچ ميشي. از اعماق روحت.
گاهي اونقد خوشبختي که لاي همه سردرگميا خدا يکي از خوباشو قسمت لحظت ميکنه و دوباره رنگارو ميبيني.
دوباره يادت مياد از ياد رفته هارو.
دوباره يه چيزي از اون ته تهاي دلت ميجوشه و گرماش و آرامشش قطره ميشه از گوشه چشات قل ميخوره يواش ميچکه.
بعد آرومي.
باز همون تسليمِ. يه عالمه اميدوار.

زندگي يه روزم به من ميخنده مگه نه؟
يعني با هم ميخنديم.
ميدونم اونوقت منم ميتونم بخندونم. ميتونم رنگ بپاشم. زندگي ببخشم.
ميدونم. بلاخره همه چي درست ميشه.
هست. مواظبه.

مرسي عليرضا.
:x


***

هوي! من اينجاما. تورنتويي نبـــــــــــــــــــوود؟!!!