Friday, December 23, 2005

تموم شـــــــــــــــــــــــد!!!
دهنمو به شدت اسکوپاريد اما بلاخره تموم شد!
حضرت حافظم امشب وسط مهموني فتوي به عدم تزکيه داد در ضمن:d
هي هي! الان يادم افتاد بعد مدتها امشب لازم نيست موبايلمو کوک کنم ذوق مرگ شدم!
از بس که تعطيلم فردا قراره اتاق ميکربمو تميز کنم, جزوه هارو جمع و جوز کم, خريد خونه و لاندري دو هفته مونده کنم, جواب ايميلا و تلفنا رو بدم و کارتاي کريسمس بفرستم.
چه هيجان انگيز نه؟ عب نداره عوضش شب تلافيشو درميارم!
ووي کلني تعطيلي دوست دارم. تنبلي دوست دارم. عياشي دوســــــــــت دارم!

Saturday, December 10, 2005

سرماي بد خوردم. اين دفعه چهارمه. انگار که اصن هيچکدوم حسابي خوب نميشن بعد به هم وصل ميشن. شيش تا پيپر بايد بنويسم و سه تا اجرا دارم. فاکد آپ. تنهام. انگار که وقتي مريضي تنهاترم هستي. عکساي نامزدي سارا اومد. ماه شده بود. اونقده دلم براش قيلي ويلي رفت تنهايي. الان بايد بغلت ميکردم فشارت ميدادم و همه عشقم و احساساي خوبمو خالي ميکردم... چقده زود بزرگ شديم. ولي با هم بزرگ شديم و بره همين فقط نيگا کردن خنده هات و بغل گرمي که توش جا شدي دلمو برات غش ميبره.

نشستم عين خلا سوويت نوومبر ديدم. بعد يه عالمه اشکي شدم و هي زندگيو مرگ واسه خودم تفهيم کردم. اصن چرا هي يادم ميره زندگيو تو لحظه زندگي کنم؟ منکه هروقت نزديک نبودن ميشم اينهمه قولاي جورواجور به خودم ميدم و نقشه واسه زندگيم ميکشم. چرا هي يادم ميره عوضش فلسفه تزکيه واسه خودم ميچينم؟ بلاخره خوبه آدم برنامه زندگيشو واسه دراز مدت رديف کنه يا لحظه اي؟ اگه واقعن دم دريافتنيه که حيف اونهمه لذتاي کوتاه مدت که از ترس فردا نداشتنشون راحت گذاشتم رد شن. اي بابا! مثکه واقعن و شديدن در اين لحظه به يه الگوي زندگي نيازمندم. از خودم و شعور خودم دارم دست ميشورم. اصن چرا اين خدا زندگيمو عجيب غريب ميبره؟ چرا همه چي انقد سر جاي خودش نميفته که من مجبور نشم سوال جواباي تخمي کنم که بعدشم احساس بي شعوري کنم؟ دارم هذيون ميگم؟ چمدونم کلم سنگينه به هر حال. من الان در اين لحظه مهره هاي مشخص هوشمند ميخوام که خودشون عين آدم بيان بيفتن تو جاهاي مشخصشون و چفت شن و زندگيم شبيه زندگي شه. هاي خدا شنيدي؟؟؟

Thursday, December 01, 2005

.. بخواب هليا دير است دود ديدگانت را آزار مي دهد
ديگر نگاه هيچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد...
چشمان تو چه دارد که به شب بگويد؟
شب از من خالي است هليا...
شب از من و تصوير پروانه ها خالي است
.





وااي. چند وقته شديدلي گيرم اومده به بار ديگر شهري که دوست ميداشتم. ياد اون روزا و حس عجيب و لطيف خوندنش ميفتم و همين ميشه که الان که دواِ شبه عوض اينکه بشينم نت نويسي واسه مشق ارکسترال فردارو کنم نشستم ميگردم دنبال هليا هليا.
ميخوااااااامش. انگار همين ديروز بود که زمستون بود و شب بود و يهو شروينو دم در اصلي ديدم و رفتيم از يه مغازهه تو انقلاب که همون يه دونشو داشت خريديمش. اصن ياد شباي انقلاب و کتاب فروشي هاي دخمه ايشم خيلي به خير. هم... برم که باز ملطف شدم.

بخواب هليا ...