Tuesday, January 18, 2005

اهم وقايع!

من قورمه سبزي پختم! من. حاليته؟!
حرکت بعدي فسنجونه به حول و قوه الهي.

***

اهم حسيات!

بسکه اين چند وقته بين شريفي جماعت غوطه ور بودم قاطي پاطي شدم اصن. اينا اساسن گروه خونيشون يه قضيه جداييه. خداييش خاک تو سر شريف که موسيقي نداشت الان گروه خونيه منم جدا باشه!
ولي خوب حسوديم ميشه ها. اي بابا انگار اين جماعت اونجا چار سال همکلاسي بودن بعد دستاي همو گرفتن خيلي شيک عزيمت کردن اينور يکي يه دونه ام سکالرشيپ دادن زيربغلشون. خب هيجان انگيزه ديگه!

***

اهم کشفيات!

کشفيات که زياده.
کشفيات ميگن آدما خيلي تنهان... خيلي خيلي زياد تنهان. و اين تنهايي وقتي توشي خيلي سرده و ترسناک. بي امن و بي آروم. گاهي ازش يخ ميزني گاهي حناق ميگري گاهيم فقط کز ميکني. اصن زندگي وقتي فرصت ميده تنهايي وجودت يادت بياد خيلي ترسناکه. اگه ام بخواي بري تو بحر چرايي قصه وجود که ديگه داغوني از اساس.

روابط انساني چيزيه که وقتي توشي زنده اي. گرماي وجود بقيه گرمت ميکنه و موج داغي که ميسازين هر يخيو آب ميکنه. سلولاتو گرم نگه ميداره و از زندگي لبريز.
تا حالا انقد تنها نبودم. ديگه قدر تک تک دوستام و لحظه هاييو که باهاشونم ميدونم. ارزش آدما يه معنيه تازه اي پيدا کرده.

ديگه اينکه خوب يا بد تا امروز که بيست و چهار سالم باشه هيچ وقت نفهميده بودم پول از کجا مياد و چه ارزشي داره. مسئوليت زندگي.
تو ايرانم که کار ميکردم يه چيزي تو مايه هاي جلوگيري از خالي نبودن عريضه بود. تا امروز مسئوليتي رو دوشم نبوده و نفهميدم زندگي چه جوري اومده رفته. الان ولي دوشم سنگينه. يهويي همه زندگي و زحمتي که درقبال حفظ کردنش بايد بکشيو حس کردم و باز خيلي ترسيدم. اين پدر مادرا عجب آدماي شجاع و حيوونکين.

آهان يکي ديگشم اينه که ديگه هيچ تصوري از بچه دار شدن ندارم. دنيام سرو ته شده نه؟
تازگيا فک ميکنم بچه دار شدن جنايته. يعني يه جورايي حس ميکنم پدر مادرايي مهربون خودخواه ترين موجودات روي زمينن. اينکه بره فرار از تکرر زندگيت و نشنيدن اون سکوته يه موجود بينواي ديگرو بياري پرت کني تو اين قيامت آشفته...حالا تو اسمشو بزار سيکل طبيعت.
بره اولين باره تو زندگيم که دارم به بچه اداپت کردن فک ميکنم. لااقل اينجوري گند بقيه رو جمع و جور ميکني .
نميدونم چرا ولي هروقت از اين فکرا ميکنم يه صدايي گنده اي تو دلم ميگه بيــــــلاااااخ. هيچ خوشم نمياد.

خلاصه کلام خوب که فک ميکنم ميبينم بيشتر از همه چي تو اين مدت فقط ترسيدم. زندگي بدجوري بر محور کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من بوده و لاقل براي مني که تقريبن تمام زندگيم بره خارونده شدن سرويس گرفتم يه کمي هول و تکونش زياد بود. اضطراب.. ترس.. تنهايي اينارو ديگه استاد شدم خلاصتن.
همه سختيام از تنهايي ميان. اينکه گاهي از بس حرف نزدي حرف زدن يادت بره. يا تلفن لامصبي که کو تا واسه تو زنگ بخوره. يا تمام تصميماي مهم و غير مهمي که خودت تنهايي بايد بگيري. اول و آخرش بايد برگردي سراغ خودت. خود متحير سردرگمت.

فالگيره به مامان گفته بود نگران نباش دخترت هم زنه هم مرده.
هاي خداهه. مرسي فک کنم بسه ديگه. ترجيح ميدم تو شرايطي باشم که بيشتر به زنانگيم برسم تا مردانگي.


توم هنوز گاهي وقتا ...