Wednesday, July 02, 2008

راه طولانیه تقریبا یه روز و نیم تو راهی٬ اگه بخوای با تقویم حساب کنی که سه روز.
همه جور آدمی میبینی بینشون٬ پولدار٬ فقیر٬ تازه به دوران رسیده٬ درسخونده و درسنخونده٬ چیز فهم و چیز نفهم٬ هیز و با حیا٬ شهری و شهرستانی. بفهمی نفمی همه یه جورایی تا الان پشت نقاب ظاهریشون قایم شدن قیافه گرفتن و قاطی نشدن که بگن ما اینیم و ما فرق داریم و ما الیم و بلیم و .. تا.. تا ده دیقه آخر سفر.
یهو یه میل مشترکی همه رو از جای گرمو و نرمشون تکون میده صمیمی میکنه و درد دلا شروع میشه.
یکی از آخرین باری که پاش به وطن رسیپه میگه٬ از یازده سال پیش. اونیکی از کریسمس گذشته. یکی از هیجانش بره برگشتن میگه و اونیکی از سرویس بد هواپیما. یکی که تا الان ساکت ساکت نشسته یهو احساساتی میشه و شروع میکنه از ریز و درشت زندگیش گفتن. اونورتر یه دختر رنگ و وارنگی روسری سه سانتیشو زیر چونش محکم میکنه و سعی میکنه یقه پیرهنشو که تا سینه بازه الکی صاف کنه٬ بعد از همه بپرسه خوب شد؟ یعنی گیر میدن؟؟
جلوی من یه دختر خیلی خوشگل آرومی نشسته. یهو شروع میکنه به پسر شهرستانی بغل دستش که؛ من خیلی بهتر شدم. بار اولی که برمیگشتم نفسم از هیجان بریده بود٬ حالم بد بود.. اما الان خیلی بهتر شدم. تاوانیه که آدم بره زندگی تو غربت میده. باید عاطفه هارو کشت تا زندگی کرد..
دارم به حرف دختره فکر میکنم و صدای کوچیک ذهنم تند تند میگه٬ خدا رو شکر که من عاطفه هارو نکشتم. خدارو شکر که من دیگه با فکتا و انتخوابای زندگیم کنار اومدم٬ که از هر چیزی ترادی نمیسازم. خدارو شکر که من مثل دختره اکستریم نیستم . خدا رو شکر که دیگه گریمم نمیگیره.. نه مثل اینکه من بلاخره...
همون موقع چرخای هواپیما میخوره به زمین و ما فرود میایم.
یهو صدا کوچیکه میگه آخ نشستیم.. ایرانه ...خونه.... و چشام پر اشک میشه....
مسافرا با هم دست میزنن.