Wednesday, May 28, 2003

Sunday, May 25, 2003

دلم ميخواد عين لاري رمان لبه تيغ سامرست موام قيد همه چيزو بزنم و برم.
برم هر سال يه گوشه دنيا زندگي كنم. با هر رنگ آدمي با هر جور زبان و رسم و رسومي. دلم ميخواد با آدماي خيلي مختلف زندگي كنم. دلم ميخواد زبانشونو ياد بگيم.يكي ازاونا شم. دنيا رو از نگاه اونا ببينم. دلم ميخواد توشون باشم و كشف كنم. دلم ميخواد دنيا رو ببينم و نزديكش بشم.
دلم هرچيزي ميخواد الا سكون. اين آرزوي هفت هشت سالمه. خيلي بهش فك ميكنم. خيلي هيجان انگيزه اما خب خيليم شجاعت ميخواد. اينكه خرق عادت كني. اينكه مسيرت خلاف بقيه باشه. اينكه زندگيت شبيهه هيچكي نباشه. اينكه يهو همه چيو ول كني بري كشف.
مامان ميگه برو. ميگه بيخيال درس و دانشگاه و .... ميگه هر جور عشقته زندگي كن. اما عشقي زندگي كردن از هر كاري سخت تره.
ميدونم همه چي تو خودمه. ميدونم لازم نيست جايي برم بره پيدا كردنشون. ميدونم آخرش ميشه آب در كوزه و ما گرد جهان.. اما خب شهوت ديدن دارم. شهوت ديدن و تجربه كردن. هرچيم بزرگتر ميشم از داغيش كم نميشه.
زندگي بره من اينجوري معني زندگي پيدا ميكنه. هر سرانجامي غير از اينش برام ترسناكه و خودش از همه ترسناكتر. بايد به همين زوديا بتونم با ترسام كنار بيام.

اما بره لحظات سكونمم آرزو دارم. اونقد گاهي متظاد ميزنم كه خودم ميخوام سرمو بكوبم به ديوار.
دوست دارم وقتي شور و شوق سفر از كلم افتاد يه اتاق بزرگ داشته اشم. از اون اتاقا كه قده خونن. عين خونه اين نقاشاي آمريكايي تو فيلما. يه اتاق بزرگ با سقف خيــــــلي بلند. رنگ ديوارا گرم و روشن. يه گوشه سه پايه و بند و بساط رنگ و روغنمو علم كنم اون گوشش يه ميز گنده بره آبرنگ و مدادنرگي و... همه چيز از هم فاصله دار. يه ديوارم از زمين كتاباي اسرارآميزمو بچينم برم بالا يه ديوار نواراو سيدياي هيجان انگيزمو. يه گوشه داشته باشم بره گل بازي و مجسمه سازي. يه گوشه واسه نوشتن. بعد يه ور اتاق جايي كه سقف شيبدارش كم كم كوتاه ميشه سازامو ولو كنم. دلم ميخواد همسايه بالا پايين نباشه. دلم ميخواد يه جاي دنج و توپ باشه بره تمريناي آنسامبلي. يه جاي ايده آل بره هروقت و هرطور و عشقي زدن. بعد اون گوشه ترش يه در بخوره به استوديو آهنگ سازيم. اونيكي دره ام بخوره به خوده خونه .وقتي تو اتاقم از عشق و هيجان لبريز شدم برم پيش خانواده و اونارم لبريز كنم..
ووووي!

Monday, May 12, 2003

رفته بودم سراغ نتاي قديميم. لاشون FUR ELISE بتهونو پيدا كردم. با اون عكس معروف و امضاي جلدش. يك آن توم پره هيجان و افسوس و يادش به خير و حرص شد. يازده دوازده سالم بود كه ميزدمش . چه لذتي داشت. چه عشقي ميكردم. هر بار پروازم ميداد . مست و از خود بيخود ميشدم. و احساساتي كه ديگه اينروزا به اين آسونيا سبك و شناور نميشن..خب فك ميكنم بره دختراي اون سني هم فور اليز زدن هميشه يه آرزوست. يعني بره من كه لا اقل بود. خلاصه روزي چند سري من با اين آهنگ پرواز ميكردم تا اينكه يه روز سره كلاس، معلم تربيتيمون اومد از حلال و حرومه موسيقي بگه. روش نميشد بگه حرامه. بعد ازاينكه كلي راجع به ثواب استفاده از دستگاه ضبط صوت بره گوش دادن نواراي قرآن گفت برگشت خيلي شيك گوش دادن هر چيزه ديگه اي غير از قرآنو گناه شمرد بعد بره تكميلش اضافه كرد حتي موسيقي كلاسيك! وقتي قيافه هاي شيش در چهاره مارو ديد راجع به هيجانات و التهابات مضري كه اين موسيقي با خودش همراه داره توضيح داد و خوب صد البته نه از طرف خودش كه از قول دانشمندا! بعدم مثال زد كه مثلن بتهوون! فك ميكنيد بره چي كر شد؟ بره اينكه روح و جسمش تاب تحمله اينهمه صدا و هيجان و انرژي و.. نياورده و كلن همه موسيقيداناي همرديفه اونم يا اينشكلي شدن يا آخرش از فرط فشار اين انرژياي شيطاني سكته كردن!
نميتونستم حرفاش قبول كنم. ميدونستم بتهوون كر بوده نصفه عمرش اما نميدونستم چرا. فقط ميدونستم اونهمه هيجان و انرژي موسيقي و كلماتي كه دوساعت باهاشون مارو شستشوي مغزي ميداد منم حس كرده بودم با فور اليز. با اينكه لجمو درآورده بود اين شك موند تو ناخودآگاه ذهنم. بعد ازاون هروقت اومدم فور اليز بزنم درست لحظه اي كه تو ابرا شنا ميكردم موعظه هاي خانوم يادم مي افتاد و چون ذهنم باهاش درگير ميشد از اون بالا با مغز ميخوردم زمين. ديگه اون حساي ملكوتي برنگشتن. ديگه من با اون آهنگ پرواز نكردم. و يه مدت بعد چنان كلافم كرد كه تا سالها بعد ديگه طرفش نرفتم!
هيچي.. فقط ميتونم بگم بر پدره هرچي معلم نفهمه بي وجدانه...

راستي الان يادم اومد يكي از نقاط عطف سخنرانياي هوشمندانش راجع به تمدن بشر و مزاياي اون و وظيفه شكرگزاري ما بود. و مثال فراموش نشدنيش كه ميگفت خدا شما رو دوست داشته و شما بايد شاكر خدا باشين كه تو اين قرن به دنيا اومدين. چرا ؟چون الان قشنگ تيغ هست ميتونين موهاي پاتونو بزنین بره شوهراتون! بزنين خودتونو خوشگل كنين. فك كنين غار نشينا چقد هميشه كثيفو بيريخت ميومدن جلو شوهراشون!
و می خواستم پاشم ازش بپرسم خانوم بعضي ديگه از آدماي متمدنم هستن اينروزا كه اپلاسيون ميكنن. اصلن اسمش تاحالا به گوشتون خورده؟...

Wednesday, May 07, 2003

من اومدم. هفته پيش ناغافل مدمم شهيد شد. بعدشم رفتم مشهد طوس و نيشابور. كلي با فردوسي و خيام و عطارو و غزالي و كماللملكم چاق سلامتي داشتم. خيلي خوب بود. مخصوصا نيشابور كه واقعن جاي سبزو قشنگي بود. يه عالمم چمن خيس خورده بو كردم. كليم روش را رفتم هي پام خوشبه حالش شد. ولي يه چيزي اعتراف كنم. بيخود بعضي وقتا ميگم دوست دارم شهر خلوت زندگي كنم. اصلا نميشه. يعني يه جور اعتياد شلوغي و كثافت پيدا كردم. جاي تميزو ساكت مال چند روزه فقط. بيشتر شه حتمن افسردگي ميشم بعدشم دق ميكنم.
ديگه از احوال زيارتمم بگم كه مملو از شگفتي بود. خيلي شنيده بودم كسايي كه دفعه اولشونه خيلي جو گير ميشن و اينا.  منم كلي هيجان داشتم ببينم چه ميشه اونتو. تا جلوي حرم از تاكسي پياده شدم ساعت زنگ زد. اونجا يه ساعتي داره كه يه وقتاييش زنگش بلند دينگ دينگ ميكنه. بعد يه خانوم چادريه بغل من تا صداي زنگو شنيد بلند گفت جاااااان جـــــــــــــااااااان(ج به شدت غليظ تلفظ شه) بعدشم جان جان كنان دوييد طرفه حرم. ماكه هرچي گوش كرديم نفهميديم صداي زنگه كجاش انقده حشري كننده بود!
بعد يه كم جلوتر در حاليكه داشتم تو چادر نماز مامان بزرگم بالانس ميزدم تا درست شه يه خانومه مهربون ديگه اي برام نوچ نوچ كردو گفت حجابتو بره مردا بگير. نه اينجا واسه امام رضا كه خودش همه جا حي و حاظره. اومدم جوابشو بدم كه ديدم بهتره خونمو كثيف نكنم حس زيارتم ميپره.
بعد رفتم تو. مثلن ساعته دونيم نصفه شب رفته بودم كه آروم و خلوت باشه اما غلغله آدم بود. تا برم تو و پيدا كنم كجا به كجاست بازم پنج شيش تا ديگه ازاون خانوم مهربوناي حس پرون اومدن سراغم. يه سري خانومم تو خود حرم بودن كه مثينكه بشون ميگن خدام حرم. يعني به اصطلاح همون مبصر و ماموره انتظامات خودمون. نفري يه دونه از اين بيلبيلكاي دسته دراز دستشون گرفته بودن كه سرش پرپريه ومعمولن باهاش تارعنكبوتاي گوشه سقفو اينارو پاك ميكنن. البته ماله اينا تميز بود ولي مورد استفادش خيلي جالب بود كه ميگم. رفتم خودمو انداختم قاطيه جمعيت جلوي ظريح. چه فشار مشاري برا بود. قشنگ ميشد از فشار له شي بميري. ولي به نسبت خشونت خيلي فزاينده تري داشت. جالب بود خانومه بغل دستي كه با كونش همه رو هل ميداد اينور اونورو داد ميزد يا امام رضا خودت رارو باز كن!!
منم ديدم ديگه نه راهه پس نه راهه پيش چشما بستم قاطيشون بعد يهو جلوي ضريح دراومدم. البته بيرون اومدنشم واسه خودش نبردي بود. داشتم كه جون ميكندم ازاونتو بپرم بيرون حس كردم يه چيزي ميخوره تو سرم. فك كردم لابد باز داره آدم از سرم بالا ميره محل نذاشتم. اما ول كن معامله نبود هي ميكوبيد رو سرم. برگشتم كه يه چيزي بگم ديدم يكي از اون خانوم مبصراست با اون بيلبيلكا داره يه بند ميزنه تو سرم. كه چي؟ كه حجابتو درست كن. اونم تو اون هيروبيرو جون كندن لاي بقيه. بازآمپرم اومد بزنه بالا نگهش داشتم پايين اين چادررم يه كم كشيدم پايين. خب چادر سنگينه فشار ميده به روسري آدم بعدم جفتي باهم سر ميخورن ديگه. خانومه ول كن نبود افتاده بود دنبالم بكش بكش ميكرد اينم هي سر ميخورد بلاخره برگشتم بش گفتم اگه ميتونستم ميكشيدم ديگه . واي انگار منتظره همين جواب بود يهو شروع كرد كه دهه مگه ميشه نتوني؟ اصلن مگه كاري هست تو دنيا كه زنا نتونن بكنن؟ زنا هر چي اراده كنن همونه. زنا.. زنا.. زنا.. و بعد از اينكه كلي هويت و شخصيت زنانمو تقويت كردوروشنم كرد گفت اونم حجـــــاب. حجاب كه انقده مهمه. مخصوصن بره زنا!!!!!!!!!!!!!!!
پشتم بش بودا اما واسه خودش معركه اي را انداخته بود . خيلي سعي ميكردم بمونم تو حس اگه ميزاشتن . يه خانومم يهويي بيلبيلكه مبصررو همچين از دستش كشيد گفتم الان ميزنه توو سره مبصره ولي سرشو آورد جلو ماچ ماليش كرد!
بيرون تمام صحن حرم مردم دورتا دور خوابيده بودنو رو خودشون فرش كشيده بودن. نميدونم. به هرحال ازاينا كه بگذريم ديدن اين چيزا و بودن با اين مردم خيلي برام جالبه. خب هركي از يه سوراخي وصل ميشه. يه چيزي كه مهمه اينه كه اين جماعت سوراخشونو پيدا كردن. حتي اگه فقط قده يه توهم باشه. همون توهم قدرته خيلي معجزه هارو داره. راستش حتي به اين آدما حسوديمم ميشه. هيچ وقت راه قرب به نظرم مهم نبوده مهم اون وصل شدنه و اون ارتباطو نيروش. اما خب من اونجا فقط ميتونستم موج انرژيو نيگا كنم و آرزوي پيدا كردن مجراي خودمو كنم.

ديگه همين ديگه . در اين سفر من به شال پوست شانديز و آلوچه طرقبه و فيروزه نيشابور نيز آراسته شدم:d
مشهديا خيلي مهربونن. چون راننده تاكسيشون بهم گفت ده پس تو كه اينوقت سال اومدي مسافرت مدرستو چي كار كردي!!!