Tuesday, August 26, 2003

واي كه چقده زندگي نميكنم اينروزا . هميشه ديقه نوديم . سره كاملن گيره زير پام فعلن . الانم كه اومدم ولگردي يه قسمتيشو پرينت شده تحويل استاده دادم يه كمي حالم خوبه . تنها نكته هيجان انگيزشم اينه كه تايپ و عكس و نتاشم با خودمه . از توليد به مصرف .
عقده اي شدم. صبح تا شب اون لاماها همش دارم خيال پردازي اون كارايي كه ميخوام كنم و نميتونمو ميكنم . فك كنم تنها تفريحمه! كلي آرزو دارم .
اول از همه ريخت و قيافه اتاقمو درست ميكنم . الان آخره بازار شامه . فك كن چه كيفي داره بياي همه اين جزوه هاي ايراني خارجيو جارو كني بريزي تو كارتن . ووي به به ! بعدشم يه عالم زلم زيمبو واسه درو ديوار اتاقم گرفتم كه يه قرنه منتظرن آويزون و كوبيده بشن . البته آلردي جاي سوزن انداختن نيست اما من جاشون ميدم .
بعدش اول از همه يه شبيخون اساسي به شهر كتاب نياوران عزيزم ميزنم . ديگه از دوريش كهير شدم . اونقده از بالا و پايين و زيرو روش از رنگ و كاغذ و كتاب و سي دي و نتهاي اوريجينال و چغور پغوراي ديگه خريد دارم كه شمار نتوان! بد عمده مهيب ! ووي فكرشم دل آدمو قيلي ويلي ميبره 8-}
بعدش نقشه كشيدم بعده دويست قرن يه سر به هنرستان عزيز بزنم و يه نامه از مدير عزيزتر از جانمون! بگيرم بره عكاسي از كليساي سره ويلا . به ياد اولين پروژه عكاسي همونوقت كه از هول اجازه ورود سه پايه و جدول سرعت ديافراگمارو جا گذاشتيم بعد خيلي شيك وايستاديم اونتو گفتيم حالا بگيم چند منه . ولي آخرش عكساي خيلي خوبي از توش دراومد .
نميتونم بگم دلم چقد بره هنرستان تنگ شده . بره چاپ سيلك سكرين و كثافت كارياش . بره موقع نمايشگاه . بره كلاساي نقشه كشي . بره تمام آتيشي كه ميسوزونديم. بره تمام لحظه هاي بي دغدغه و وحشي كه اونجا داشتم و حاليم نبود . هي فك ميكنم هي ته دلم خالي ميشه .
بعدش ميخوام برم خانه عكاسان . تنهايي ميرم. ميخوام حسابي و با خيال راحت بوي دواي ظهور ثبوت بخورم . تاريكي تاريكخونه ببينم و نور قرمز بيرونش . با آگرانديسوري كه فك كنم يه كمي يادم رفتتش اما اونقد ميكنم تا بشه .
اوه اوه يادم رفت . به محض خلاصي ميخوام برم تار و تنبور و سازدهني بگيرم . خيلي هيجان تنبور زدن دارم !!
بعدش بايد هزار نفرو ببينم . دلم بره دوستام خيلي تنگ شده . جالب اينجاست خيلياشونو بعده اينهمه وقت بايد برم خونه شوهر! ببينم . حسش يه جوره نوستالژيك بديه .
بعد ديگه گفتن نداره كه هزار تا كلاس ميخوام برم . اونقده زيادن كه فعلن به جا دادنشون تو هفته فك نميكنم . اصن عمري به من فارق التحصيلي نيومده !
بعدشم اگه دو سه تا مسافرت خوب برم خيلي خوشبحالم ميشه 8-}
آهان بازم راستي! شايد به نظر احمقانه بياد ، ولي خيلي هوس اتوبوس سوار شدن كردم . نميدونم . شايد چهار ساله سوار نشدم . دلم ميخواد هوا كه خنك شد ، صبح الطلوع برم ترمينال انقلابي جايي . بعدن با اولين سري صف سوار شم . بعدن هي خوابم بياد اما قيافه آدماي مختلف ، لباس پوشيدناشون ، حرف زدناشون ، حركاتشون ، روابطشون و همه چيشون خيرم كنه . ميخوام دختر چادريه پونزده شونزده ساله ببينم . ازينا كه سراشون تو همه و هي ريز ريز ميخندن . ناز و عشوه هاشون ، فيلم بازي كردناشون . دوست دختر پسرايي كه بغل هم دو طرف ميله وسط اوتوبوس وايميستن . معلم هايي كه خيلي ساده و تميز ميپوشن . خانوم سفيدايي كه صبح زود صورتشون از تميزي برق ميزنه و سرخه . اون خانوم چادري تميزا كه وقتي تكون ميخورن بوي صابون ميپيچه . اون خانوما كه همچين زير نظر ميگيرنت همش حس جلوي دوربيني بت دست ميده . اون دخترا كه عشق اپلن، عشقه شلوار جين و جوراب پاليزين ، عشق كفشاي پاشنه بلند و خط اتوي شلوار . پر و خالي شدن اوتوبوس جلوي دبيرستان البرز و تيك زدناشون با دختراي الان هنرستانه ما . . حال و هوا و شيطونياي اون سني . دختر درسخون سيبيلوا كه همش فك كنم چقد دلشون ميخواد از شرشون خلاص شن اما مامان باباهه نمزارن چون وصله به ناموسشون. مادرايي مطلقه با شوهراي معتاد كه پسر كوچيكارو انداختن گردن اينا . دادو هوار پسرا با نيم وجب قدشون سره مامانه و با آخرين زورشون زدن مامانه .خب خاطرات پدريو دارن كه فقط خوب ميزده و احيانن خوب ... سرخ شدن مامانه و اظهار نظر و فضولي و همدرديه بقيه خانوما باهاش. دلم ميخواد باز اينارو ببينم و باز هي فك كنم و تو زندگيشون غرق شم . هي بشينم بزرگترين آرزو هاشونو پيدا كنم . نقشه هاي زندگيشون . هدفاي زندگيشون . بعد با هم مقايسه كنم بعد باز حالم از همه چي به هم بخوره . راستي اين وسط خيليارم ميبيني كه عمري مجال هدف و نقشه داشته باشن . فقط جداله براي بودن و دوام آوردن .
چمدونم ، دلم براي وول خوردن لاي آدما تنگ شده . مردم خيلي عادي ، خيلي متوسط ، آدماي خيلي مشكل دار، آدماي خيلي مقاوم ، خيلي عجيب و ساده . چقدر وايستادن و زندگي بقيه رو از دور تماشا كردن حس غريبي داره ...
هان راستي بازار گلم بايد برم.
بعدشم اگه اون مسافرته هند و تبت و پاش كه سه ساله منتظرشم درست شه ديگه ميميرم .
سعد آبادم خيلي هوس كردم.
بعدشم...
حالا فعلن همينا تا بعدتر ديگه چيا دلم بخواد!






Friday, August 08, 2003





همه موزيکال بچه هاي خيابان يه طرف اين آوازش يه طرف. اصلن هر آوازش يه طرف. اين scugnizzi ام جزو موزيکالاييه که عين معجون ميمونه واسم. برام از اون لحظه هاي معدود خلق ميکنه که بگم چقد خوشبختم که تو اين دنياي تير تپر هستم و ميتونم اين شاهکارارو ببينم و بشنوم و از لذت مورمور شم. حالا بگذريم که تا فيلمه تموم شه باز ميخوام سر به تن جناب چرخ بازيگر نباشه. ولي به هرحال اساسن vivo per lei...
ميترسم اگه يه روزي عمري بود و اجراهاي زنده اين موزيکالارو ببينم سکته کنم .غش که ديگه رو شاخمه. فک کن بچه هاي خيابان، بينوايان، ويولن زن روي بام.....
8-} هزار تا..

carcere 'e mare
Ancora quantu tiempo ha' dda passare
io da cc'a dinto me ne voglio ascire
ma tengo la pacienza di aspettare
carcere 'e mare
E aspetto 'o viento che me fa vulare
e aspetto 'o sole che me fa asciuttare
e aspetto 'o suonno pe' pote sognare
carcere 'e mare

Dio che m' he dato 'a voce pe' cantare
e che m' he dato l'uocchie pe' guardare
m' he dato 'e braccia e famme faticare
carcere 'e mare
E ancora quantu tiempo ha' dda passare
io da cca dinto me ne voglio ascire
ma tengo la pacienza di aspettare
carcere 'e mare


Friday, August 01, 2003

نصف بيشتر رنجها و غصه هاي دنيا مال حرفاي قورت داده شدس. با نصف بيشتر سو تفاهما با نصف خيلي بيشتر بي عدالتي ها و ظلماي رفته شده. قربونش برم دل منم كه انبار قورتهاي تلنبار شدست. نه فك كني زبونم به ابراز محبت نميچرخه ها. اتفاقن اون يه قلم رابرا فعاله. اما امان از وقتي كه بخوام دادستاني كنم. يا يه خورده از دل آزردگيم بگم. يا يادي از حق وحقوقم كنم. همچين دهنم كه باز ميشه عوض يه گفتمان آروم و شمرده و منطقي چنان كلماتم قاطي هق هقم ميشه كه بلكل يادم ميره موضوع از اول چي بود. اولش چارستونه بدنم شرو ميكنه لرزيدن بدش چونم رعشه رو به اوج ميرسونه بعدم كه اشكام با يه انفجار هق هقي ميدون وسط. حالا ديگه تو اين هيري ويري كي حرف زدن يادش ميمونه. نتيجه اينهمه زور زدنم فقط ميشه آفرينش يه صحنه تراژيك دلخراش مظلوم نمايانه توسط من. چيزي كه ازش متنفرم. اصلن اون لرزيدنه از همه بدتره. گند ميزنه به هرچي اقتدار و تمركزو اعتماد به نفسه. لابد دلم خيلي واسه خودم ميسوزه كه اينشكلي ميشه. يا حرف زدن خيلي سخته برام. يا اينم كه واقعن دوست ندارم چيزي بگم كه كسيو ناراحت كنه حالا هر چقدرم كه حق به جانب من باشه. همش منتظرم خودشون بفهمن. خودشون مراعات كنن.

ولي خداييش هيچي حرف زدن نميشه. همين الان يادم افتاد يه دفعه از دست بابا خيلي شاكي بودم. نميدونم چي شد كه اوندفعه حرفام قورت نرفت. فك كنم واسه اين بود كه چشم تو چشمش نبودم. خلاصه هرچي ميخواستم گفتم از اونطرفم دلم آتيش بود كه آخي الان خيلي ناراحت ميشه از دستم. يا نكنه غصه بخوره يا نكنه... ولي ديگه بايد ميگفتم. حرفام كه تموم شد نيم ديقه سكوت بود. بعد گفت خب حرفات تموم شد؟ منم كلي مدعي گفتم بله . بعدش بابا جان در كمال تحير بنده فرمودن: خيلي وقت بود كسي با حرفاش انقد روم تاثير نذاشته بود. حرفاتو واقعن بايد با طلا نوشت. حيف كه كم حرف ميزني آيتك جون!!! خوب شد اونوره تخت بود و منو نميديد والا هيچ رقمه نميتونستم نفس بريده و قيافه كپ كردمو جمع و جورش كنم.