Thursday, July 24, 2003

گفتم بلاخره پيدات ميشه اما کي ديگه فکرشو ميکرد انقد يهويي و تالاپي. البته بگذريم که هميشه از جنس معجزه اي يا جدا از بعد مسافت بينمون هميشه حضورت تو زندگيم ملموسه .با اينکه خيلي وقتا خيلي چشامو ميبندم و زور ميزنم که انکارت کنم ، ولي تو به هرحال هميشه از يه گوشه اي سرک ميکشي و همه چيو باز رنگي ميکني.

نميدونم انگار خدا فقط منتظره از دهن آدم بشنوه. حکايت عجيبيه. هي ميگن بخواه و به تو داده خواهد شد. وقتي اين خواستن فقط از کانال دلت تو جوش و خروش باشه داشتنش ميره تو پروژه هاي طولاني مدت. انگار حتما بايد به زبون بياري تا دنيام صداي خواستنتو بشنوه . انگار خدام تا با گوشاي خودش نشنوه باورش نميشه واقعن ميخوايش.
خب نوشتنم گاه گداري جواب ميده. مجموعن به اين نتيجه رسيدم بايد از خواستنت يه اثري تو دنيا جا بزاري تا آدم حساب شه. به چشم بياد. بايد وجود ببخشيش حالا يا با صداي خواهشي يا اثر قلمي يا يه پست وبلاگي.

خوشحالم که هستي. که ميدونم هستي. همين برام کافيه.

نميدونم زيادي مغرورم يا زيادي ترسو؟ هر چقد ارزش و اهميت خواسته هام بيشتر باشه تو دلم قايم ترشون ميکنم. انگار اونجا امن تره. انگار وقتي ميخواد از دلم به زبونم برسه لخت ميشه. لختيش اذيتش ميکنه. ديگه جاش گرم و نرم و دنج نيست. ميترسم تقدسش فهميده نشه .زير سوال بره. بش شک بشه. اونوقت براش غصه ميخورم.
شايد نميتونم تصميم بگيرم. شايد نميشه روراست باشم. ولي بايد بگيش. بايد لختش کني. اولش که از دلت درومد انگار همه دنيا وغ زده نگاشون بهشه. اولش سردش ميشه. جمع ميشه تو خودش. تو دلش خالي ميشه. اما در عوض رشد ميکنه. قد ميکشه و نهايت ميشه اون درخت محکم روياهات. تجسم آرزوهات. و چه باک اگه وقتي قد کشيد شکل آرزوهاي تو نشد. ميفهمي از اول گل باغ ديگه اي بوده .چه باک. در نهايت تو خودت قدم به قدم باهاش رشد کردي . بالغ شدي. کلي زندگي کرديش. تا کنهشو لمس کردي. تا ته وجودت و آرزوهاتو مزه مزه کردي. کمه کمه کمش کلي ميره رو آيتک شناسيت.


*****

فک کنم اين روزا بيشتر از هروقتي دارم وبلاگ مينويسم. فقط پنداري واسطه اجرايي انتقاليه مغز به دستام فعلن تعطيله.
خلاصه همين روزاست که کلم بگه گرومپ.

Tuesday, July 01, 2003

همچين گلوم باز قلمبه ي تيروئيدي شده انگار هروقت گريه ايم اما اشکيش نميکنم يه چيزي توش قلمبه ميمونه. بعد يه صداها، جمله ها يا نگاهايي هي ميان قلمبه ترش ميکنن.

يه عالم فيلم نديده يه عالم کتاب نخونده. کي و کي ترتيب اينارو خواهد داد خدا عالمه. بايد تا آخر تابستون رپرتوار پيانومو جمع و جور کنم اما کو وقتش. حال تمرين درست حسابيم نيست .فعلن يا دارم قطعه هاي ملو ميزنم يا دشيفر. چندوقته شديدن دلم ميخواد اين بيست و چهار ساعتاي بي خاصيت هفت هشت ساعت بيشتر داشتن تنگشون.

ازوقتي پايانامه ميکنم دو دفعه جادوگر اومده تو خوابم. يه دفعه همه رو تبديل به حلزون کرد . دفعه بعدش اومد همه رو قورباغه کرد. مردم وايميستادن باهات حرف ميزدن وسطش يهو اون بيلبيلک بادکنکيه زير گردنشون باد ميشد ميگفت غــــــــوور! پريشبم که گوسفند مهربون از روي محبت داشت دستمو که تا مچ تو دهنش بود و خيس ميخورد با دوندوناي رديف و بزرگش گازگازي ميکرد. شيش دفه هفت دفه.. ول کن نبود کشون کشونه دستم بود از دهنش که پريدم از خواب. چيه جريان اين حمله حيوانات به خواب من؟!

ولي يه چيزي بگم. زياد خوشحال نيسم که داره تموم ميشه. يعني خيلي ترسناکه. تا ديروز ميپرسيدن چي کاره اي جواب ميدادي دانشجو. به همين راحتي. خيليم مجاب کننده بود و موثر. از فردا ميپرسن چي کاره اي باز بايد بگردي دنبال يه کاره اي شدن. شايد بره همينه يه ساله علافي طي کردم. خب کارم کردم تو اين مدت. ولي منو شما که ديگه ميدونيم پايان نامه کار دو سه ماهه. لفت دادن نداره. اما خب ته دلت اينم ميدوني که وقتي بديش بره ديگه تمومه. ليسانسه رو که گذاشتن تو جيبت باز بايد بدويي بره بعديش. يعني ميدوني... اون حسه بده. اون حسه خاليه آخرش. باز رفتي دنبال يه چيزي زحمت کشيدي به درو ديوار کوبيدي وقتي حقتو ميزارن کف دستت کافيه اما ديگه لذتي نداره. جاش بازم سکوته ، تنهايه ، خلا، بي معنيه. تا تو گودي به هر دليل ، زنده اي. تايمت که تموم شد انگار ديگه دليل نداري بره بودن و موندن. خاليه رو که حس کردي باز ميدويي با يه چيزي پرش کني. مهم نيست چي باشه. مهم اينه که اون سکوت کر کننده رو ديگه نشنوي. عين همون تنهايي خالص وجودت . هيچ وقت به چشت نمياد جز وقتي تو کويري. وقتي نگا کني دورتو تا دل افق بيابون ببيني. اونوقت همه چي يادت مياد. خالي و غربت زندگيتو با تمام وجود حس ميکني. و کوچيکيه خودتم ايضن. و احمقانه بودن چيزايي که دنباشي. و کودکانه بودنه بازيايي که درگيرشي و و و و ... همه اونايي که ازدستشون خودتو مشغول و غرق زندگي کردي. خلاصه وقتي يه کاريو تموم میکني ناخودآگاه زنگ خطرم ميشنوي. عينه بعد از کنکور. وقتي بعد سه مرحله امتحان فرسايشي زجرآور که رو هم نه ماه طول کشيد استادت زنگ بزنه بگه قبول شدي. و تو دقيقن هيچي حس نکني. هه هه يادت بياد بعد از امتحان عملي اومدي خونه يه راست تو رختخواب و چهل درجه تب کردي. از اضطراب! ولي وقتي ميشنوي بين اونهمه آدم گل کاشتي فقط فک کني عجب بازيه مسخره اي. مبارزه رو برده بودي اما خب آخره بازي آخرشه ديگه. مخصوصا وقتي برده باشي ديگه ته تهشه . اه چقد ته بده. عجب نيرويي داره اين حس مبارزه. اين خواستن. تا بخواي بره داشتنش هستي وقتي بت ميدن نابودي. وقتي وسط ميدوني خسته ميشي. ناله.. غر.. ولي ميدوني که زندگي همون وسط بودنه. اين ميشه که هي ميخواي ، هي به دست مياري، هي دلتو ميزنه. بعضي وقتام فک ميکني عجب سيکل و بازيه ابلهانه اي ....
اما خب همينه ديگه. زندگيه. آش کشک خالس. بايد ياد بگيري با قانون خودش بازيش کني.

هه هه انگار حالا تموم نشده باز ترس تموم شدنه اينيکي افتاده به دلما. حالا من هزار تا برنامه دارم واسه بعدش اما خب قبول کن که يه جوريه ديگه کلن!