Saturday, December 28, 2002

Monday, December 23, 2002

پاكي


دلدار من، نوارها را باز كن، حلقه ها و قلابها را بگشا. كفشها را از پا بدر آر و شانه را از گيسويت بردار.
سرمه از مژگانت بشوي و رنگ قرمز از لبانت پاك كن. گيسوانت را در آب پريشان ساز.
اين زيورها و روغنها را جمله بدور افكن، تا اندام سيمين تو را آنسان كه دست آفرينش ساخته پاك بينم، آنچنان پاك بينم كه سرخي چهره ات را از فشار انگشتان خويش احساس كنم و برق هوس را در پي زمزمه عاشقانه خود در ديدگانت بنگرم.

*

عشق

هر زمان كه بدو انديشم. گلويم خشك ميشود و سرم سنگيني ميكند و فشار پستان آزارم ميدهد. بي اختيار بخود ميلرزم و هنگام راه رفتن گريه ميكنم.
هر وقت او را ببينم، دلم از طپش مي ايستد و دستم ميلرزد و پاهايم از حركت ميماند، گونه ام را آتشي سوزان ميسوزاند و طپشي دردناك سرم را آزار ميدهد.
هر بار كه به تنش دست زنم، ديوانه ميشوم. بازوانم از كار مي ماند و تاب از دو زانويم ميرود. پيش پايش بر زمين مي افتم و چون زني كه در آستان مرگ باشد از هوش ميروم.
هر گفته او آزارم ميدهد، زيرا عشقش براي من شكنجه اي نا گفتني است. رهگذراني كه از بيرون خانه ميگذرند صداي ناله مرا ميشنوند و بر جا ميايستند. آخر با اينهمه رنج چگونه او را محبوبه خويش بنامم؟

بيليتيس
اينجا يه بيو گرافي كوچولو ازش نوشته بودم.

***
راستي بشتابيد كه ملك طاووس دوباره اومد!
خونه ياشار به نظر من اسرار آميزترين و جادوويي ترين خونه وبلاگستانه. در عين حال لطيف و عاشقانه. ميتوني باهاش مست بشي و رويا ببيني. نمي دونم ، حس ميكنم وقتي ميخونمش يه خاطرات فراموش شده يا يه جاي نا خودآگاه ذهنم روشن ميشه و پرواز ميكنه. يه حساي سوررئاليستي مياد . خلاصه كيف ميكنم حسابي. خيلي دوسش دارم. نميدونم شمام همينطوري ميشين يا نه. حالا رمان ملك طاووس ش دوباره به جريان افتاده. گفتم خبر بدم كه از دستش ندين. خيلي هيجان انگيزه!

Saturday, December 21, 2002

روزاي اولي كه وارد هنرستان شده بودم با ترس و لرز يه گوشه نشسته بودم فك ميكردم خدايا گير چه وحشيايي افتادم. حرف زدن معمولشون دادو بيداد بود. از پنج تا كلمه چهار تاش فحش بود و مد سالم اين بود كه روي پوست نازك ساعد، يا اگه ديگه خيلي ترسو بودي، روي بازووت اسم دوست پسرتو با تيغ بكني! بي حد و حصر رك بودن كه اكثرا تو ذوق ميزد. پر از تجربه هاي زودرس. وجود نداشت كسي كه باهات راجع به يه كتاب يا دوخط شعر يه كلمه حرف بزنه. اصلن شعري كه كلمات ستاره دار توش نبود شعر حساب نميشد. ...و حس مدام اينكه من مال يه سياره ديگه بودم...
الان اينجوري تعريفشون ميكنم، دخترايي كه تا آخرين حد ممكن زنده بودن و زندگي ميكردن . هر كدوم اندازه درك خودش اما بي ريا و واقعي.

روزاي اول دانشگاه خفه خون گرفته بودم. صدام موقع حرف زدن تو كلاس ميپيچيد و همه چشما بر ميگشتن طرفم. رسمي حرف زدن و تعارفي بودن يادم رفته بود. صداي خندم شنيده ميشد اما در مورد بقيه دخترا فقط از تكون خوردن شونه هاشون ميشد حدس بزني دارن ميخندن. مرتب پچ پچ بود و ادا اصولاي بچه گونه. من زود صميمي ميشدم و عوضش را برا نگاهاي ازاون دستيه دخترونه نصيبم ميشد. به خدا هيچي بدتر از چپ چپ نگا كردن دخترا پيدا نميشه. دوست داشتن بي تجربه به نظر بيان و تو اثبات آفتاب مهتاب نديدگي با هم مسابقه ميذاشتن. مجبور بودم هر چي ميخوام بگمو اول شيشصد بار پيش خودم اصلاحش كنم بعد بگم. و بازم حس شديد تعلق به سياره اي ناشناخته . خلاصه يه مدتي خفه خون شده بودم تا حرف زدن اون سبكي ياد بگيرم و زبون مشترك رو به دست بيارم و در ضمن عادت كنم قسمت اعظم وجودمو سانسور كنم. بگذريم كه بعد از يه سال بيخيال اين تلاش مذبوحانه شدم و اونام ياد گرفتن اگه ازم چيزي خلاف سبك خودشون ديدن فقط بگن بابا آيتكه ديگه! اونجام كسي حوصله كتاب و شعر و نمايشگاه و .. نداشت. يعني صحبت داغ دوست پسر و مادر شوهر ديگه وقتي بره اين چيزا باقي نميذاشت. تمام اين سالا همصحبتم پسرا بودن و من كماكان فك ميكردم حتمن يه عيبي بهم هست و اين فكر هي درد ميداد بهم.

هر دو گروه اول وحشتناك بودن. بچه هاي هنرستان از شدت وحشي گري و بچه هاي دانشگاه از شدت لطيف بازي. الان خبري از دختراي دانشگا ندارم و ميدونم كه اونام از هم خبري ندارن. همونا كه هميشه صميميترين ها به نظر ميومدن ديگه طاقت بازياي همو نداشتن. وقتي با دختراي هنرستان جمعيم ( همون وحشياي بلفطره) بينمون فقط محبته و صداقته . خصوصيترين مسائل زندگيمون بره هم روئه. قايم نميكنيم چون از واقعيت وجودمون نميترسيم. وقتي خيلي احساساتي شيم تمام محبتمونو با چهارتا تا فحش پدر مادر دار حواله هم ميكنيم. صداي بلند خنده هامون زمينو و آسمونو ميلرزونه. و من كنار اوناست كه واقعن زندگي ميكنم. وقتي انعكاس بلند خنده هامونو ميشنوم باورم ميشه كه وجود داريم. و از محبت و صداقتی كه بينمون هست باور ميكنم كه واقعن بره هم مهميم و ارزش داريم. من اين وحشيارو دوست دارم

Saturday, December 14, 2002

يكبار ايكاش اينبار
فقط با افكارم عشقبازي مي كردي
و اينبار
به جاي پستانهايم
به چشمانم نگاه مي كردي
و مي شد اگر
انگشتانم را
يك به يك
با لب هاي بزرگت
از بالا به پايين
و ديگر بار
از پايين به بالا
بوسه هاي ريز مي كردي
بعد
دست در موهايم مي كشيدي
گونه بر گونه ام مي كشيدي
و با صدايي نرم
در گوشم مي گفتي
كه مرا عاشقي
نه كه دوستم داري
كه مرا عاشقي

يكبار ايكاش
كاش مي شد يكبار
كاش


فرها د

چه جوري ميشه يه مرد زبون يه زن بشه؟ چه جوري ميشه يه مرد انقد قشنگ احساسها و فريادهاي درون يه زن رو بشنوه و كلمه كنه؟
هر وقت وبلاگ فرهاد رو ميخونم روحم سبك ميشه. روشن نگاه كردنش دلمو روشن ميكنه. شعرهاي خيلي قشنگي داره . گاهواره هاي پيوسته شو خيلي دوست دارم اما حيف كه يه جا نبودن لينك بدم. تو وبلاگش پراكندن. اين دو تا رم بخونيد، با نقاشيهاي ناز دخترش.
راستي فرهاد يه وبلاگ بامزه انگشتي ام داره بره حرفاي خودموني و خنده.
اسم فرهاد تو خوبها ست با هفت تا ستاره ام جلوش.

Thursday, December 12, 2002

يه جمله فلسفيانه پيانويي!

....life is like a piano
....what you get out of it depens on how you play it


****

چقد اين ظريف و واقعيه. تو جين جين كشفش كردم .خيلي دوسش داشتم.

Wednesday, December 04, 2002

همش دارم فك ميكنم چرا اين خانوماي چادري هميشه سياهن؟
مثلا فك كن چي ميشد اگه يه خانوم چادري ست چادر مقنعه سرمه اي انتخواب ميكرد. واي چقد به نظرم شيك و هيجان انگيز ميشد! من كه تاحالا يه مورد سرمه ايشم نديدم چه برسه به رنگاي روشنتر. حالا نميگم زرشكي اما فك كن حتي اگه طوسي ميشد چي ميشد. بده آدم گاهي يه حظ بصري ببره فقط در حد ارضاي تنوع رنگ ؟ اگه چادري بودم حتمن اينكارو ميكردم. و اگه نمردم و يه روزي تو زندگيم همچين پديده اي رو از نزديك ديدم زود ميرم جلو و از كار قشنگش قدرداني ميكنم و بهش ميگم چقد ناز شده.

Friday, November 29, 2002

اول صبحه. هوا تاريكه. مامانينا الان راه افتادن كه بيان پيشت. برق رفته. هنوز عين شبه. تاريكه همه جا عين دلم. هنوز دارم خودمو بازخواست ميكنم كه چرا نيومدم. پرده رو ميزنم كنار پي يه تيكه نور . واي! ميدوني الان چي ديدم؟ داره برف مياد. چه جورم، گوله گوله! گوله هاي درشت سفيد تو دل تاريكي. ...... برف عزيزو آروم. اونم الان قبل از زمستون. .. چه حكايتيه اين؟ هرسال همين وقت..
چهار سال ميگذره از آخرين ديدار. روز آخرم برف باريد. بره تو باريد . همون وقت كه همه بيرحم بودن و و تو بيجون. دلم چنگ ميخورد. مجال خداحافظيم نبود. همه بيشتر از من تورو داشتن . انگار حق ازلي و ابديشون بود. مال همه شده بودي. همون وقت كه رو دستاشون ميبردنت... ديگه فرصت تموم شده بود. ديگه مجال خلوتي نمونده بود.. نميذاشتن نزديكت شم، صورتتو ببينم . آخرين حرفارو بزنم. ميدونم دير كرده بوم.... اندازه يه عمر. و همون داشت خفم ميكرد. چقد از همه بدم ميومد. همونايي كه راحت تماشات ميكردن. زير خاك رفتنتو. چقد بزرگا هميشه تلخن، سختن، نامفهوم. تمام وجودم مچاله بود. نميتونستم اون زير ببينمت، نميشد.... يهو برف گرفت. اونروزم برف اومد عين امروز صبح. .. آسمونم ميباريد ، دل منم. همه چي انگار آروم تر شد. خاك بدجنس روت ديگه سياه و سخت نبود. پر گل بود و سفيدي. ميدونم سردت نميشد. ميدونم توام بغل من بوديو فقط زيبايي گل و برف رو ميديدي... ميدونم مهر تو بود كه ميباريد.. هر سال همين وقت ميباره. ببار ..
هنوز تاريكه، دلم خيلي تنگه. پشت پيانو، ميخوام كورمال كورمال يه چيزي برات بزنم، به يادت. اما چي؟ ... افسوس.. حيف كه زبون موسيقي ما با هم فرق داشت. نميفهميدي آهنگامو. مال تو و زمون تو نبود. آرزوت بود آهنگاي تركيتو برات بزنم و من چه دور بودم از علاقت و اشتياقت. لج كردم؟ تو موسيقي منو نفهميدي منم خواستم كه مال تورو نفهمم. پس نزدم...فقط..دريغ... اما بايد يه چيزي برات بزنم. بايد باهم حرف بزنيم . ياني ميزنم شايد نزدكترين حس شنيداريمون . دوسش داشتي با اون موهاي بلندش. چقد دلت جوون بود و جون پسند. ياني ، فليتساش و براي تو. بره مامانش ساخته بود اين آهنگو. سوز داره و بالا پايين زندگي. همه چي مياد جلوي چشمم...سالها خاطره با تو رشد كردن.. شب پيش تو خوابيدناي منو آيدين ، خنديدنامون و تا صبح بي خواب كردنت. صبحونه هاي مفصلمون با ليواناي گنده چايي كه خيلي شيرينش ميكردي. شبيخوناي مداممون به يخچال فريزرت و رضايت هميشگي تو. هميشه خوشمزه ترين ها پيش تو بود. ميدونم ميخواستي خيلي خوش بگذره با تو. تنهايي مدامت. و دلتنگي كه باعث ميشد يهو در اتاقمو باز كني و وسط درسام سه ساعت خاطره بگي. و چه شيرين ميگفتي. كاش يه بار صداتو ضبط ميكردم. ريكوردر زدنات.. دايره زدنات.. ملوديكا زدنات.. چه دل پر شور و استعداد محضي و خاطرات پدر هنرمندي كه موسيقي رو بره دختر حروم ميدونسته . يادمه همه چي. مراسم شيرني پزي قبل از عيد. يكيشو فقط بايد با من ميپختي. يعني من فقط پسته هاي روشو ميريختم ولي عشقت بود كه كار شيرنيو به اسم من تموم كني. سخاوت و عشق بي پايانت. و دستور تهيه اي كه ديگه فرصت نشد ازت بگيرم... اولين نماز خوندنام كنارت... با يه چادر و يه مهر و يه عالم خلوص نيت. بي شك ملكوتيترين لحظات زندگي بودن. نيتم و تمام نمازم اين بود: خدايا هرچي مامان بزرگم ميگه منم همون!! ولي وقتي شروع ميكرديو من اداتو درميوردم رو ابرا بوديم... و بوي جانمازت كه فقط مال من بود... وقتي بهم گفتن بره هميشه رفتي جانمازتو دزديم. جانمازت مال من بود و خاطراتمون. هنوزم تو كمد قايمش كردم بره لحظات دلتنگي و هوس بوي تو... نتها قاطي شدن.. هق هقم نميذاره...
دلتنگتم، اما درد افسوسه كه آدمو خورد ميكنه. درد لحظات غفلت شده، از دست رفته. .. پس روزهاي از دست رفته گريگ رو ميزنم. ايندفعه بيشتر بره خودم . داغ خداحافظي نكردمون تا ابد به دلمه.. ميدونم منتظرم بودي بيام ببينمت. هيچي نگو كه نگفته آتيشم. روز آخر كه بي كليد رسيدم خونه، كسي نبود. زنگ تورو زدم خبري نشد. منتظر شدم. بالارو نگا كردم. صورت خابالو و پر لبخندتو از پنجره بيرون نياوردي برام كليد بندازي . قاب خاليه پنجره رو كه ديدم دلم ريخت. يه چيزي گفت وقتم تموم شده. باور نكردم. خواستم عصر بيام يبينمت. منتظرشدم بيان دنبالم . اما وقتي اومدن با اشك اومدن....بار ندامت سنگينه.. ميدونم منتظرم بودي... افسوسش درد داره باور كن. ميدونم از اون روز ديگه نيومدم ديدنت . ميام يه روز اما تنها ميام. يه عالمه دردو حرفه كه خلوت ميخواد. نميخوام باور كنم اونهمه عشق و زندگي الان زير خاك و يه تيكه سنگه كه به اسمشه.. تو جات اونجا نيست. تو با مني هميشه و هر وقت كه يادتم. كاش ميشد حرفامو بشنوي. اونجا كه هستي چه طوريه؟ يعني مامان بزرگاي رفته حرف دل آدممو ميشنون؟ يا حتمن بايد بلند بگم؟ يا اولشم صدات كنم؟ ..نميدونم...نكنه الان كنارمي داري اشكامو نوشته هامو ميبيني؟ يعني ميفهمي؟ كاش حس كني. ببخش كه نگفتم...كه هيچوقت نگفتم چقد دوست دارم.. ببخش كه يه عمر دير كردم...ببخش و بدون كه هميشه دوست داشتم ..بينهايت...
..........
..حالا يه مهتاب دبوسي.. به ياد همه عشق و محبت بي دريغت..بره روح لطيفت...


Wednesday, November 27, 2002


مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
خيز و بالا بنما اي بت شيرين حركات
كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

Saturday, November 23, 2002

شاگردات ميان غر ميزنن سرت كه چرا يه روز رو براشون نميزاري كه بيان كنسرت بدن! همون آدماي بي انگيزه كه باورت نميشد بخاري ازشون بلند شه حالا ميخوان كنسرت بدن! احساس هدر نرفتگي، تقدير. يه عالم شوك و ذوق!!
برادرت از دور زنگ ميزنه ميگه انگار ماهواره فيلمي كه عاشقش بوديو پخش ميكنه. نگاه ميكني ، وااااي! once around again . بچگيات عاشقش بودي! با اون آهنگ خداي
fly me to the moon كه oscar peterson هم اجراش كرده. كلي خاطره زنده ميشه با حسهاي قديمي. اما آيدين كه اون موقع سه سالم از من بچه تر بود. چطوري يادش مونده بود؟! بازم يه عالمه هيجان و ذوق.

يادآوري چقد لذت بخشه ، كاش آدما هيچوقت بره هم خسيسي نكنن. گاهي چقد انرژي تو يه حرف يا يه حس فراموش شده يا غفلت شده هست.
هر روز يه معجزه اي با خودش داره. شايدم هزار تا. هر كدوم به تنهايي كافيه كه پرت كنه از زندگي و اشتياق. شيفتگي . قيافشون كوچيكه، فقط بايد خوب نگاه كني ، اشكالي نداره بعضي وقتام پر رنگشون كني، يا علامت دار. بايد نشانه ها رو ببيني. اگه بخواي حتمن ميبيني.

Wednesday, November 20, 2002

سه تا سن تاپ، سه ليوان آب. اجبار. آب جوش روآب يخ بره اينكه حالم به هم نخوره. نشستم لب باغچه بيرون. ميشه گفت حياطشون. ماه رمضونه. قورت ميدم اما دورم خيلي از اينجا...

خوبه كه پاييزه. خوبه كه سايه ست، كه خنكه. كه نسيم نازم ميكنه. كه آسمون نزديكه ، كه ميشه فك كنم، دور بشم..
انگار غم دارم يه كمي. چرا اينجام؟ بازم بين روپوش سفيدا. دلم گرفته؟ دلم ميسوزه؟ نه فكر نكنم، ديگه بي حسم. بيخيال، آشتي با تقدير..اما به هرحال دورم..

الان دنيا همون يه تيكه گوشه زمينه، همون كه روش يه نور كوچولو تابيده. ميشه اون ذره كوچولو هاي هوا رو كه هميشه تو هم ميلولن ببيني. حركت. پويش. بقا.

روپوش سفيدا هي رد ميشن. پر از زندگي و جوشش. سهم من يه براندازه. يكيم از هزار نمونه. اينجام كه كشفم كنن . من با يه عالم نقطه مبهم . اونا با يه عمر تجره و فورمول بازي. شك ميكنم كه اصلن چيزي ميفهمن؟ حس ميكنن؟ شايد فقط وقتي خودشون هم اينجا منتظر روپوش سفيدي بشينن.. دورم ،از زندگي انگار..

مامان ميگه ديدي سه تا دخترا چه نخي ميدادن به پسرا. من صداي غش غش خنده يادم مياد. چه خوبه بي پروا و دغدغه خنديدن. بره خودم آرزوش كردم.. خستم. دورم. اون بالا. دارم خودمو نگاه ميكنم. زندگي و سرنوشتم. چرا انقد ميچرخم. ميچرخم دور خودم. يه دستي انگار نگهم داشته وسط يه دايره . بزار برم. خيلي خستم ديگه. اونقد كه ته راه ديگه مهم نيست فقط جاده مستقيم باشه. سرم گيج ميره. حالم به هم ميخوره . قلپ آخر سن تاپ.

ميدونم كه خيلي بده آدم دلش بره خودش بسوزه، اما انگار داره ميسوزه..
نوچ نوچ نوچ..
سرمو بلند ميكنم دنبال صاحب نوچ نوچ. چه طنين حواس جمع كني داره اين نوچ نوچ. مجبورم ميكنه بيام نزديك. چرا من بره كسي نوچ نوچم نمياد. نه از سر دلسوزي كه بره تحقير. چي فكر ميكنه. چرا خودشو انقد بالا و منو پست ميبينه. ديدم. صاحاب حق به جانبش يه دختره. روسري سياه تا رو ابرواش. روپوش سياه زمين جارو كن. پشمو پيل، به همون شكل اوريجينال و با كيفيت. كلاف پيچ در پيچ و خشك افكار و اعتقادات اجباري. دلم براش سوخت. اما بازم نوچ نوچم نيومد .

يه عالم سوال . اما وقتي ذهنت درگيره سوال فلسفي نكن. حالت به هم ميخوره. فقط سبك باش و خالي از همه چيز.
قلپهاي سخت و آخر آب ولرم رو يه عالمه سن تاپ. و اجبار عزيمت. بره كشف شدن.

Friday, November 15, 2002


اين فيلم my big fat greek weding خيلي بامزه بود. داستان يه خانواده يوناني كه تو آمريكا زندگي ميكنن و ميخوان همه سنتهاشونو حفظ كنن. خيلي شبيهه ما، پدر رييس خانوادست و از دخترش فقط ميخواد كه يه يوناني بمونه، با يه يوناني ارتدكس ازدواج كنه و بچه هاي يوناني به دنيا بياره. حتي فك ميكنه تحصيلات در حد ديپلم بره يه دختر از سرشم زياده ! البته بلاخره همون ميشه كه بايد بشه يعني دخترش دانشگاه ميره و با يه آمريكايي ازدواج ميكنه و همه سنتها رو ميشكونه. اونموقعي كه خيلي ناراحت بود و فك ميكرد پدرش بهش اجازه هيچ كاري نميده مامانش اينجوري دلداريش ميده كه : درسته كه مرد رييس و سر خانوادست . اما زنم گردنشه!! پس ميتونه سرو هر طرفي كه ميخواد بچرخونه!!!
نميدونم چرا انقد بهم چسبيد!:d اينم اصل ديالوگ بايد با طلا بنويسنش.

the man is the head, but the woman is the neck! she can turn the head anyway she wants!!!

Sunday, November 10, 2002


ماجراي نيمه شب

با ديدگان نيم خفته در بستر آرميده ام.
پيرامون همه جا خاموش و آرام است، ولي مگر در شب هاي تابستان ميتوان خفت؟
با اينهمه او گمان دارد كه من در خواب هستم. دست مرا ميفشارد و آهسته در گوشم مي گويد : بيليتيس خفته اي؟ دلم سخت ميطپد، اما پاسخش نمي دهم و چون خفتگان همچنان به آرامي نفس مي كشم.
آنگاه او به من مي گويد: بيليتيس ، حالا كه سخن مرا نميشنوي، بگذار بگويم كه چه اندازه دوستت دارم. سپس انگشت بر لب من ميگذارد و زمزمه مي كند:
اين دهان زيبا مال من است و ميدانم كه زيبا تر از آن در جهان دهاني نيست . چه خوشبختم، مگر با داشتن چنين بازوان برهنه و گيسوان پريشان مي توان خوشبخت نبود؟
×××

دوري

مدتي است از خانه بيرون رفته. اما من همچنان در كنار خويش ميبينم، زيرا درين اتاق همه چيز آكنده از او و مال اوست ، و من خود نيز چون اينهمه بدو تعلق دارم.
هنوز اثر تن گرم او در بستر باقي است. هنوز عطر گيسوان آشفته ش از بالش به مشامم مي رسد.
اين ظرفي است كه روي خودش را در آن شسته ، با اين پارچه گيسوان پر شكشنش را گره زده ، اين كفشي است كه هنگام برخاستن از بستر به پا كرده.
اما من جرات ديدار اين آيينه سيمين او را ندارم ، مي ترسم هنوز اثر لبهاي مرطوبش بر آن نمودار باشد.

بيليتيس

Thursday, November 07, 2002

وبلاگا يك ساله شدن. تولدشون مـــبــــــارك!!
امروز يه سر به آرشيوم زدم. بعد يه سكته خفيف كردم. داره ميشه نزديك هفت ماه كه من وبلاگ دارم!!! اصلن معلوم نيست كي پشت سر اين آقاي زمان وايستاده انقد پر قدرت فوت ميكنه. همش آدم ازش جا ميمونه.
دفعه اول از طريق ميلايي كه پژمان به كلاب ها ميزد با سابجكت "شما اصلن ميدونيد وبلاگ چيه؟" رفتم سراغ اين پديده هيجان انگيز. بعد كه خودم يكي درست كردم بيشتر دنبال يه بهانه بودم كه باز شروع كنم به نوشتن. آخه يه سالي بود با سررسيدم قهر بودم. فكر ميكردم اينجوري مجبور ميشم لحظاتمو ثبت كنم و بعد راحت برگردم مرورشون كنم بفهمم از كجا به كجا رسيدم. يعني يه جور خودشناسي. چه هدف قلمبه اي داشتما!! اما فك نكنم زياد اونطوري شده باشه. يعني نه شد زياد بنويسم نه زياد بخونم. از همه چي ننوشتم ، انگار بيشتر از چيزايي نوشتم كه تو گلوم قلمبه شده بود ميخواستم يكي بشنوه. كاش يه كم بيشتر بنويسم و راحت تر. باز يه بار ديگه كه چشامو بستمو باز كردم يه عالم گذشته رو ثبت شده ميبينم. خيلي كيف داره.
گهگداري دوستاي خوبي پيدا كردم ، فكرا و احساساي قشنگي رم كشف كردم. اون احساس تنهايي آدمم كمرنگ ميشه . همون كه گاهي مياد سراغت ميگه همه از يه جنس ديگن و هيچكي حرف تو رو نميفهمه. اما اينجا پر بود از آدماي همجنس و همدرد با يه عالمه احساس خوب و گرم. همتونو خيلي دوست دارم و واقعن خوشحالم كه منم يه جا تو اين محله ناز خونه دارم. از هودر و پژمان و همه كسايي كه اسباب خونه دار شدن منو محيا كردنم ممنونم يه عالمه.

Sunday, November 03, 2002

سالها رسم بود همين وقت از سال كلي مراسم و بند و بساط بپا كنيم. صبحگاه مفصل ، سرود و تاتر. هميشه يكي با يه كلاه بلند كه عكس پرچم آمريكا روش بود آدم بده و حقه بازه بود كه آخرش به دست آدم خوباي ريشو و چادر به سر مشت گره كرده كشته ميشد و كلاهش آتيش ميگرفت، اونوقت دست زدن آزاد ميشد و يه مشت شعار معارم تهش. هميشه ام اون آخر آخر يه پرچم گنده آمريكا رو درسته آتيش ميزدن. چه تداركي بره اين جور جشنا ميدين . فقط بره اون روز خاص و 22 بهمن بود كه مدرسه يه تكوني به برنامه هاي مثلا فرهنگي هنري ميداد. يه بارم ديگه همه خلاقيتشونو جمع كردن و يه پرچم گنده رو زمين حياط درست جايي كه صفها رد ميشدن كه وارد ساختمون بشن نقاشي كردن. اينطوري همه مجبور بودن لگدش كنن روزي چند بار ويك سال تمام . خيلي به صرفه تر بود!
يه روز سر كلاس تاريخ هنر استادمون از قبايل بدوي و غارنشين ميگفت. ميگفت كه اونا هميشه قبل از جنگ يا شكار براي پيروزيشون بدل دشمن يا حيوونو به شكل عروسك درست ميكردن، يا رو ديواراي غار ميكشيدن. بعد مثلا اونارو ميكشتن. يا تير تو دلشون ميزدن يا كلشونو ميكندن يا .... شايدم خيلي وقتا ميسوزوندنشون..!
از اون وقت يه بند فك ميكنم فرق ما با اون بدويا چيه واقعا؟!
يا چي شد كه ما انقد بي مغز مونديم؟ يا چرا بعضيا باورشونه اگه خودشونو بزنن به بي مغزي بقيه واقعا بي مغز ميمونن و چرا ما محكوميم همه جا و همه وقت اداي آدماي بي مغزو درآريم؟؟
هرچي بي مغز تر مقبول تر، خوشبخت تر، موفق تر.

Sunday, October 20, 2002

امروز با بابا يه عالمه تو راه بوديم. رفتني طبق معمول از اتفاقاي بامزه اي كه افتاده بود تعريف كرد و يه عالمه خنديدم. هميشه كلي از اين حرفا تو آستينش داره بره تو راه بودناي دونفرمون. برگشتني ظبتو روشن كرد و ديگه هيچ كدوممون نتونستيم حرفي بزنيم.. مست شديم دوتايي اون بره خودش منم بره خودم. هميشه اين old song ها آدمو با خودشون ميبرن ، مسحورم ميكنن، مستو واله و شيدا. واقعا ميشم. خيلي وقت بود فرصت نشده بود برم سراغشون. همشون يه جادويي دارن ، تا ته خاطرات كهنه و نابت قلقلك مياد و همه حس قشنگ آروما برميگردن. نميدونم اگه كسي بره بار اولم بشنوه انقد روش تاثير ميزاره يا نه اما واقعا فك ميكنم اين آهنگا تكرار نشدنين. مال دوره من نيست .مال خيلي جوونياي مامانيناست. حس ميكني داري يه كار خوب گوش ميدي ، ملودي روون و لطيف با شعراي ناز و پر معني و همه اينا در عين سادگي. دلت ميخواد مال اونموقع بودي ...و آرامش اونموقع . نميدونم شايد ده سال ديگه dont speak گروه no doubt رو بشنوي باز حسايي از اين دست برات زنده بشن . با اينكه الانم اينارو ميشنوي و لذت ميبري ..اما بازم هيچي آهنگاي قديمي نميشه. هي بابام ، آهنگم آهنگاي قديمي، حسم حساي قديمي، زندگيم زنديگياي قديمي.... خب لابد الان بعضيام ميگن دخترم دختراي قديم ، خب اصلا پسرم پسراي قديم. خلاصه چيزاي خوب هميشه قديميشو بچسب كه توش پره . پره حساي خوب و گاه از ياد رفته.



Thursday, October 17, 2002

پاييزو خيلي دوست دارم. چقد مهربونه. آسمون انگار پايين مياد نزديكت ميشه نازت ميكنه. حس ميكني كنارت باهات را ميره گاهي بغلت ميكنه. چقد كيف ميده وقتي هوا ابري يا وقتي آسمون آبي خاكستريه. همه چي آرومه انگار . طبيعت باهات دوسته، آشتيه همه چي دوباره صميميه.
البته هيچي به قشنگي و آرامش زمستون كه نميشه . اما پاييزم خيلي دوست داشتنيه اونم بعد از تابستون جيغ و عصباني كه هر جوري براش ميرقصي باز باهات دعوا داره انگار. الان ميشه عصرا تا آخر دنيا پياده بري ، با غروبش مست بشي. يه غروب رنگوارنگ اما نرم. عين رنگاي تو همدويده لطيف آبرنگي. يه عالم خاطره مياد و فرصت فكر كردن ، حس ساز زدن ، فراغت نقاشي كردن ...
..راستي پاييز مندلسون كه اين روزا باش زندگي مي كنم..

خلاصه خيلي دوستم الان با طبيعت. و احساس ميكنم همه دنيام همين حس رو با من داره. عجب حكايتي داره اين زندگي. هميشه وقتي سختي هست آسوني دنبالشه. اشك هست شادي دنبالش. حتي بعد از تابستون جيغم پاييز ملو و آروم مياد. چرخه طبيعته و تو زندگي ما جاري. پس انگار وقت سختي غر زدن و غصه خوردن زياد فايده نداره. فقط وقتي حس كردي همه چي سخت ترينه ودنيا و آدماش همه باهات قهرن بايد مطمئن باشي كه خوشبختي تو راهه. همه چي درست ميشه چون مجبوره كه بشه.

Monday, October 14, 2002

واي ببين چه آقاي هيجان انگيزي اومده!!! تازه به منم لينك داده ، حالا گيرم
كه به زور چماق!! بهرحال بشتابيد كه پشيماني را فرزند غفلت شناسند. اصلا
هر كي نخونه خره!
آخيش يه كمي به درو ديوار اينجا رسيدم. فقط حيف كه چارت رنگام محدود بود اونايي كه ميخواستم پيدا نكردم. حالا شايد بعدا باز پيدا كردم اگه كسيم ميتونست كمكم كنه خيلي ممنون ميشم ازش. يه كمي به خودم اميدوار شدم. دارم كم كم مهندس ميشم!!

Friday, October 11, 2002

نه هميشه
گاهي اوقات، همينطوري به سرم مي زد
كه پي سايه ئي موزون باشم
اما آنقدر نمي دانستم كه راه نجات آفتاب
رفتن به سايه نيست.
در بعضي از فصول، بايد قيود بودن را به دريا داد،
از مضامين مظنون گريخت، از ديو گريخت،
از بعضي واژگان فخيم، از غيبت آب در ذهن كور كوير،
بايد بي گمان، ساده و آسان از آسمان بعضي آدميان گريخت.
بايد از بعضي فصول، حروف ربط بوسه و اشاره را
بر مقنعه ماه سنجاق كرد
و خيره به رويايي از شش سوي خويش
خواب كودكي را ديد كه از حروف الفبا
به تركيب واژگان قليل تو ميرسد،
مثل مجموعه شعر باران و بايزيد
مثل عاشق شدن در دي ماه ، مردن به وقت شهريوير
چه مي دانم، مثل بازي لام در ليالي من.

هي ري را، دير آمدي
دير آمدي ري را
باد آمد و همه روياها را با خود برد.

س.ع.صالحي

به يادت و براي همه خوبيهات..
و حالا ديدار ما به نميدانم آن كجاي فراموشي
ديدار ما اصلا به همان حوالي هرچه باداباد....

Monday, October 07, 2002

چقد همه چي خوب شد. معلم پيانومو خيلي دوست دارم . به تمام معني ماه و انسان. اصلن هرچي از خوبياش بگم كمه. اصليتش تاجيكيه. لهجشم حرف نداره يعني در واقع شايد بعد از دو سه ماه كه پيشش رفتي بتوني نصف حرفاشو خوب بفهمي و دنبال كني. خيليم بد ميشه گاهي. مثلا يهو نيم ساعت يه چيزيو برات توضيح ميده بعد كه وايميسته تو خيلي شيك بايد اول يه لبخند مليح بزني بعد ازش بپرسي ببخشيد چي؟!؟! طفلكي حتما بعضي وقتا كفرش درمياد اما به روش نمياره. خيلي با نمكم حرف ميزنه و ميشه گفت كلي اديبانه. مثلا وقتي ميگه فلاني مرد بسيار پستي است نبايد فكر كني يارو عجب ديوسيه چون منظورش فقط اينه كه آقاهه قدش كوتاهه!! اون اولا بهم ميگفت حيسيات نووكي انگووشتان بايد كدامين هشامت داشته باشد كه بعدنا فهميدم منظورش شهامته!! خلاصه زبان خاصي واسه خودش داره اديبانه و فوق العاده پارسيانه. آهان راستي به سلمونيم ميگن سرتراش خانه!! حالا جداي اين لهجه شيرين كاراي بامزه ايم ميكنه. اونروز داشتم ميزدم براش كه يهو يه كتاب از بالاي پيانو تالاپي افتاد پايين منم كه حسابي تو عالم خودم بودم يهو از جام پريدم. گفت آخي ترسيدي منم خنديدم و دوباره مشغول زدن شدم . ولي انگار حواسم پرت شده بود و تمركز نداشتم بعد ديدم پاشد رفت طرف آشپزخونه منم همينجوري واسه خودم درحال به دست آوردن تمركزه بودم كه اين دفعه واقعا يه متر از جام پريدم. نميتونم بگم چقد شوكه شدم . تازه دوباره رفته بودم تو حس مثلا هيچي معلمم خيلي جدي يه مشت آب يخ پاشيد تو صورتم اونم وسط زدن!!! يه ليوانم دستش بود فك كنم ميخواست بقيشم بپاشه! بعد منكه برگشتم با حيرت و شوك نگاش كردم به تاييد كارش سرشو تكون داد گفت: بله، روسها ميگويند كي مووقيعي ترس آب بايد زد بي صورت! حالا من كه آب چيك چيك از صورتم ميچكيد بايد اصلا به روي خودم نمي آوردم كه بابا به خدا ترس اين يكي خيلي بيشتر بود!! رومم نميشد پاكش كنم يعني نميدونستم روسها با پاك كردنش موافقند يا نه! خلاصه وضعيت كمدي شده بود. با كمكيم كه در حقم كرد ديگه تا آخرش اصلا نفهميدم چي زدم. ولي خب همين كارارو ميكنه كه آدم عاشقش ميشه!

Friday, October 04, 2002

معلم پيانوم بعد از سه ماه برگشته. دلم براش خيلي تنگ شده بود. فردا بايد كار سه ماهو تحويلش بدم. همش چهار روز وقت داشتم . بعد حواسم نبود وقتي چهار روز وقت داري ديگه نبايد از فردا از فردا بكني. اين شد كه همش موند بره امروز كه جمعه بود. حالا از اونجايي كه كار سه ماهو يه روزه بايد ميكردم از صبح دلم هي آشوب بود. بره همين يه عالمه خوابيدم، بعد بيدار شدم به خوابام فكر كردم، يه عالمه تلفن حرف زدم، دو تا فيلم ديدم، كلي چت كردم، ايميل جواب دادم ، وبلاگ خوندم، بعد طي يه حركت ورزشي هر چي آلبوم و عكس از زمان بچگياي مامانينا تا حالا بودو ريختم جلوم دونه دونه نگا كردم ، نامه هاي قديميو خوندم بعد يه سري نشستم پيش مامانينا و بلبل زبونيو شيرين زبوني، حتي فوتبالم ديدم. اونم من!
الانم كه دارم اينو مينويسم. البته تمام اين كارا همراه مقدار خيلي زيادي دلشوره و تپش قلب انجام شده. اصلنم دلم نميخواد فك كنم امروز جمعا چقد تمرين كردم. واي خدا دلم هي ميفته كف پام. حالا فردا چي ميشه. كاش يهو پس فردا ميشد. اين كلاس پيانوي منم يه چيزي اونور ماجراي شب امتحانه. نميدونم، ميخوام فردا يه شكلات گنده براش ببرم. يعني مؤثره؟
خدا خودش به خير كنه.

Tuesday, October 01, 2002

پارسال همين موقع ها بود كه با بچه ها دم مدرسه قرار داشتيم. همون موقع كه ضيافتو ديده بوديم قرار گذاشتيم مهر 80 هر كي هركجا بود بياد مدرسه همديگرو ببينيم. سه سال گذشته بود از آخرين ديدار و به سرعت باد. خيليا اومدن. تو سرو كله هم ميزديم، باز بعد از مدتها از ته دل و بي دليل ميخنديدم. دادو فريادو فحش و فحشكاريم كه سر جاش بود. دوباره همه ي اون ملاحتي كه تو اين چند ساله زوركي از صدقه سر دانشگاه يا خونه شوهر جمع كرده بوديم به باد فنا رفت و همون وحشيايي شديم كه بوديم. عربده كشيديم، قهقهه زديم، فحش داديم، بغل كرديم، به ياد آورديم، دل تنگ شديم، همو نگاه كرديم، تعريف كرديم، به بازي روزگار خنديدم، به قيافه هاي جديدمون عادت كرديم، باز به ياد آورديم، اشك ريختيم و شديم سرتاپا هيجان، بي كينه، ما يه گذشته رو باهم ساخته بوديم و هيچ دليلي محكمتر از اين نبود براي حس نزديكي و دوستي كه شايد تا اون روز به اون قوت حس نشده بود.
چقد عجيب بود. جاي ما تو دنيا عوض شده بود . قديم ترا گنگ بوديمو بي مسير. انگاري تازه اول قصه بود. حالا بعضيا فصل دوم و سومم رد كرده بودن. ازدواج كرده بودن، طلاق گرفته بودن، بچه دار شده بودن. و اين گروه از جمعمون غايب بود. دلم سوخت. اي كاش به اين سرعت كه به آينده پرتاپ شده بودن رنگو بوي گذشته از يادشون نره.
مدرسه خوب بود. وجب وجب خاطره. خنده ها و بزن و برقصا روي اون ميزاي گنده هر زنگ تفريح و نماز، پيچوندن معلما، به هم زدن امتحانا، ذله كردن ناظما، فرار كردنا، رودست خوردنا، اخراج شدنا، شيكوندن درا، دوران پر خواب كارآموزي، گند زدن به درو ديوار كارگاها، ميز گنده من و دوستام ته كلاس، بهمون ميگفتن سه تفنگدارو چه تشكيلاتي كه اون پشت براه نبود. بو و فضاي صميمي تاريكخونه ....و يه ميليون خاطره پر خنده و لذت ديگه. دوران طلايي هنرستان!
عجيبه، پس چرا من تحمل همون هفته اي دو سه روز مدرسه رفتنم نداشتم ، چقد كفري و ذله بودم ، چه خصومت و نفرتي داشتم به هر چي كه آغازش با يه بايد و نبايد بود. از اون كلاساي گنده و ديوونه بازيامون فقط پنجره هاي بي پرده رو ميديدم و شيشه هاش با اون رنگ لجني و مردش كه دختراي پيچيده لاي مانتو و مقنعه رو از تيرنگاه نامحرم حفظ ميكرد. چندشم ميشد از زنگ نمازي كه انظباتتو ميخريد، نگاه ها و يه دنيا جهالتي كه تو فكرو حرف بزرگان مدرسه ريخته بود و گردن خميده به اطاعت خودم پيش اونها. چقد وقيح بودند و ما چقد وحشي . يادمه دختر ناظممون يكي دو سالش بود، نسخه دوم مامانش بود، فتو كپي . فقط كافي بود تو حياط تنها گيرش بياريم. يه بار يه مشت قره قوروت به هواي شكلات چپوندن تو دهنش ، يه بار تو زمستون يه جا كردنش تو سطل آب ، بهش ياد داده بوديم كه مامانش چهارحرفيه و بچه ها باهاش تمرين ميكردن كه بره به مامانش بگه چيكارس.... چرا انقد وحشي بوديم يا بهتره بگم چرا انقد وحشي كرده بودنمون؟
يادمه ماهي يه بار به صف ميشديم. دونه دونه ميرفتيم تو اتاق مدير. بعد با دوتا از ناظما سه تايي مثل بختك ميفتادن رو صورت ما كه مبادا تار مويي از پشت لبي ابرويي گونه اي كم شده باشه . تا دختر نباشي نمي فهمي چه حقارتي داره. سه نفر اونقد نزديك كه نفسشون ميخورد تو صورتت چونه و كلت رو بگيرن هي زيرو رو كنن. چه فشاري بهم ميومد. هيچوقت تو چشاشون نگا نميكردم چون ميدونستم از توانم خارج بود جلوي نفرتمو بگيرم كه نپاشه تو صورتشون يا بغضي كه داشت ميتركيد. هميشه ياد پزشك قانوني ميفتادمو چك كردن دخترا . به نظرم ميومد چندان فرقي با هم ندارن. هر دوش فضولي و تجاوز به حريم كاملا خوصوصيه آدمه. تا دختر نباشي نميفهمي چه شدت انزجار و ترس و بغضي بهت هجوم مياره. وجواب مديرمون به اعتراض مامان كه گفته بود شما حق دخالت تو مسائل خصوصي و بهداشتي بچه ها رو ندارين : اي خانووم، ما خودمون يه فاميل داريم به قدري ساده و با خداست كه با وجودي كه يه ساله عروسي كرده و پشت لبش اندازه مردا مو داره به صورتش دست نزده. نه ابرواش نه سيبيلاش .حالا شما حرف حسابت چيه؟!؟!؟!؟
يه عمر زير دستو پاي اين نادونا ما بزرگ شديم. جون سخت شديم و چه خوب ياد گرفتيم بتونيم بعضي لحظات نه چيزيو حس كنيم و نه به ذهن بسپاريم. حداقل اينطوري كمتر له ميشدي. و اونقد از اين خاطره ها تو اين دوازده سال جمع كردم كه ميتونم كتابش كنم . چه راحت و چه با پشتكار به خودشون اجازه ميدادن وسعي ميكردن مارو وارد دنياي كثيف و پر از جهالتشون كنن و چه سخت بود آروم كردن تلاطم و درگيري روح و ذهني كه باعثش اونا بودن. شايد بره همينه از فكر بچه دار شدن تو اين مملكت مورمورم ميشه. با چه دلي دخترمو وارد اين فظاي آموزشي كنم و بزارم با فكر، روح و شخصيتش هر جوري ميخوان بازي كنن؟ هرگز اين خيانتو در حقش نميكنم. هرگز.

Monday, September 23, 2002


...بخواب هليا، دير است. دود ديدگانت را آزار ميدهد.
ديگر نگاه هيچ كس بخار پنجره ات را پاك نخواهد كرد. ديگر هيچ كس ازخيابان خالي كنار خانه تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد كه به شب بگويد؟
شب از من خالي ست هليا...
شب از من، و از تصوير پروانه ها خالي ست...


لطيف. لطيف. لطيف.
بار ديگر، شهري كه دوست ميداشتم.

Thursday, September 19, 2002

چه سعادتي است، وقتي كه برف ميبارد
دانستن اينكه
تن پرنده ها گرم است.

آه اي حلزون
از كوهستان فوجي
بالا برو
ولي آرام آرام

Tuesday, September 17, 2002

همين ديروز بود دوستم اومده بود ميگفت آيتك سيگاري شدم رفت ،يعني ميگفت ديگه همينجوري نميكشه و قشنگ ميطلبه. حالا منم تا تونستم به صورت يه وري از اون نگاهاي فاتح اندر مغبون تحويلش دادم و كلي نووچ نووچ واي واي كردمودر حاليكه دماغم كاملا سر بالا و طرف آسمون شده بود گفتم ولي من اصلا اينطوري نيستم، ميشه حتي يه وقتايي يه هفته ام نكشم ولي طوريم نميشه.
حالا امروز تا اومدم نشستم اين پشت به وبگردي طبق عادت دستم رفت طرف پاكت سيگار .همينطوري كه چشمم به منيتور بود درشو باز كردم و مثلا يكي برداشتم اما هيچي دستم نيومد! حواسم يهو جمع شد به پاكت، سروتش كردم بازم چيزي نيومد باورم نميشد باز تكونش دادم بازم فرقي نكرد. خب يه اتفاق ساده افتاده بود اونم اين بود كه اين بسته هم تموم شده بود.همين! يهو مغزم با سرعت نور شروع كرد به جستجو كه شايد يه بسته ديگم خريده باشم يا از قبل داشته باشم يا حداقل يه نخ يه جايي گذاشته باشم. اما....خب وقتي نيست نيست ديگه ! تا شبم كه بيرون نميرفتم كسيم نبود برام بياره حالا چه خاكي تو سرم بريزم؟ بعد ناگهان به خاطر آوردم كه اوووووه حالا مگه چه خبره ، يه روزم سيگار تعطيل نميميرم كه! و سعي كردم اداي آدماي خونسردو درارم و مشغول كارم بشم. بعد يهو ديدم اصلا سر جام بند نميشم، بعد ديدم دارم تو زيرسيگاري دنبال ته سيگار مونده ميگردم، بعد لبم يه جوري شده بود كه تاحالا نشده بود يعني فرياد ميزد سيــــــگار و من نميدونستم اصلا كه لب هم تو اين ماجرا سهيمه، بعد دندونام يه طوري شد، يه خلال دندون پيدا كرم شروع كردم به گاز زدن ولي ديگه انگار نه انگار. تمركزمو از دست داده بودم و همش حواسم جايي ميرفت كه نبايد ميرفت. از خودم لجم گرفته بود و حرص داشت ديوونم مكرد. آخرشم بيخيال همه چي شدمو به شدت و با مرارت زياد سعي كرد بخوابم تا يادم بره.
اي خدا، من نميدونم اين چه حكايتيه كه هروقت ميام دو كلام از خودم تعريف كنم اين پروردگار يكتا يهو سر ميرسه منو صاف ميشونه سر جام. يعني ديگه ميدونم زماني كه بخوام از خودم تعريف كنم به يه شكلي همزمان دارم روي خودم سيفون ميكشم. وقتي اينارو بره دوستم گفتم يه مدلايي با تمام وجود و از كف پاش بهم خنديد. خودشم از اون خنده هاي كاملا فاتحانه اوريجينال. حالا منم اينهمه اينجا اعتراف كردم . اما خب بهر حال چيزي كه معلومه اينه كه من اصلا ،ابدا و به هيچوجه سيگاري نيستم. همين كه گفتم.

بلاخره امروز پايان نامه كذايي توسط من گرفتيده شد. هوررااااااااا !

Thursday, September 12, 2002

به نظرم آدم بعضي وقتها كه سوتي ميده بهتره كه اصلن به روي مباركش نياره بلكه خلق خدا كلا حواسشون نبوده ،اما وقتي مياي درستش كني انگار آژيرروشن كردي داري دادش ميزني.
و اينگونه بود كه امروز استاد دفم باز رفته بود بالاي منبر و از موسيقي كردها و ذكر گوييشون سخن ميگفت كه آره آيتك بابا، با اين ريتمها اين ذكرارو ميگن ، فك نكني كه الكيه، اين ريتما و ذكراش تو خون كردهاست و باهاشون عبادت ميكنن. حالا تو هم بايد اينقد اينارو بزني و تمرين كني كه قشنگ بره تو سينه هات!!!!!
در همين حين كه من به شدت داشتم به مغزم فشار مياوردم كه نکته غير قابل هضم رو دريابم فهميد چه گندي زده فوري گفت پس چي شد ؟ بايد اونقد بزني كه اينا برن تو سينت و باهات يكي بشن!
آخي! نميدونم اونموقع حواسش تو كدوم منطقه سيرو سلوك ميكرده ولي خب بدجوري پته هاي خودشو ريخت رو آب! حالا بگذريم كه وقتي اينو گفت مجبور شدم دفو تا زير چونم ببرم بالا اما خداييش خوب بهش خنديدما خووبببببببب!



Monday, September 09, 2002



هوومـــــــــم!...



ميتوانم كنار تو باشم و
باز بي آواز از راز اين همه همهمه بگذرم
من از پي زبان پوسيدگان نخواهم رفت
تنها منم كه در خواب اين همه زمستان لنگرنشين،
هي بهار بهار براي باغ بابونه آرزو مي كنم.
حالا همين شوق بي قيمت و قاعده
همين حدود رويا و رفتن از پي نور ، ما را بس،
تا بر اقليم شقايق و
خيال پروانه پادشاهي كني.


س.ع. صالحي

Sunday, September 08, 2002

بلاخره همه جونورارو كشتم. باز دوباره اونقده خوشگل شده كه نگو. اين لامصب همچين به آدم نزديكه كه وقتي يه چيزيش بشه انگار بلا به جون آدم افتاده اونقد بال بال ميزني و اين درو اوندر كه دوباره بشه صحيح و سالم عين روز اولش. گاهي انگار صداي نفس كشيدنش از مال خودتم مهمتر ميشه!

حالا واي به حال كسي كه بخواد چپ نگاش كنه ، از الان ميتونه تماس چنگولاي منو با خرخرش تجسم كنه. (خطاب به در با قصد ديوار)
ديوار= تني چند از دوستان(؟) قديمي و جديد فضول ، بي كار، دزد، بي وجدان ، غاصب.....آخه چي بگم...

Sunday, September 01, 2002

فرهاد هم پر كشيد...
روحش شاد.
هوا بازم سنگينه و بغض آلود. صداش مياد.. بوي عيدي بوي توپ ...
دور بود لحظه پرواز.. چه خوب كه صداش هست و من از همينجا براش فاتحه ميخونم. الان و هر بار ديگه اي كه طنين آوازشو بشنوم. طنين صدايي كه همراه و خاطره ساز روزهاي عاشقي و اولين پك هاي سيگار بود ، وقتي كه ميخوند :

تو فكر يك سقفم
يك سقف بي روزن
يك سقف پا بر جا
محكم تر از آهن
سقفي كه تنپوش هراس ما باشه
تو سردي شبها لباس ما باشه
سقفي اندازه قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسي
براي شرم لطيف آينه ها
واسه پيچيدن بوي اطلسي
زير اين سقف با تو از گل
از شب و ستاره ميگم
از تو واز خواستن تو
ميگم و دوباره ميگم
زندگيمو زير اين سقف
با تو اندازه ميگيرم
گم ميشم تو معني تو
معني تازه ميگيرم...

روحش شاد و صداش جاودان.
هيس رفت.
دلم نميخواد كارشو نقد كنم، اما دلم گرفت خيلي.
باز يه صدايي توم فرياد ميزنه منم ميرم ، بلاخره از اين زندان خراب شده
فرار ميكنم.
چرا زورم نميرسه درستش كنم؟ يا حتي اميد درست كردنش رو داشته باشم؟

ياد روزاي جنگ افتادم. اونموقع آيدين چهار پنج سالش بود.خيلي شيرين با منطق كودكانش هميشه ميگفت نترس آيتك بزا خودم وقتي بزرگ شدم تفنگ خريدم ميرم پشت يه درخت وايميستم تا صدام اومد رد شه ميزنم ميكشمش هممون خلاص ميشيم!

كاش همه چيز به همين سادگي بود....

Wednesday, August 28, 2002

زنان هم حق طلاق پيدا ميكنند..!...
فقط از شنيدنش اشكام سرازير شد..ته دلم باورش نميشه ولي تو اين
خفگي عين وعده يه سوراخ تازه بره نفس كشيدن ميمونه.
فقط بره يه لحظه حس كردم زيادي بدجنسم نسبت به خاكم، اما فقط يه
لحظه چون سريع اومدن تلنگرهايي كه يادم بيارن اوووه حالا يه لك
از هزار لك تازه اونم اگه پاك بشه..
اما دعا ميكنم كه بشه. از ته دلم و براي تمام زنهاي صبور و دردكشيده
همين خاك كه ميگن! مال منم هست.

Sunday, August 25, 2002

دلم شديدا هوس فيلم ويلون زن روي بام رو كرده. يه آقاي دزدي فيلممو دو ساله برده هنوز نياورده. به نظرم از بهترين موزيكالهاست ،البته در كنار the sound ofmusic و scugnizzi(بچه هاي خيابان) . آهنگاش ، شعراش بازيا اصلا همه چيش به نظرم فوق العادست.اون حس و حال و فضاي روستايي و سنتيو كه ديگه نگو. اصلا كل فيلم در واقع بر محور همين سنتهاست البته از نوع كليميش. ولي اونقد حس جاري و طبيعت زندگيو قشنگ و ساده نشون ميده كه آدم هيچ احساس دوري يا بيگانگي نميكنه.
داستان زندگي ساده و صميمه يه شيرفروش و دختراش ، آرزوهاي كوچيكش و مقاومت سرسختانش براي حفظ سنتها. البته و صد البته با بازي عالي topol با اون رقص بي نظيرش تو طويله موقعيكه ميخوند if I were a rich man . مست و ملنگ ميكنه آدمو عاشقشم. اين داستان البته سالها قبل از اينكه فيلم بشه روي صحنه تاتر رفته، شايد
چيزي حدود ده سال پياپي. موسيقي اين نمايش كار جري بوك و شعر مال شلدون هرنيك هست و موسيقي فيلم كار جان ويليامز (آهنگساز شكارچي گوزن).
sunrise sunset يكي از زيباترين و معروفترين آهنگاي اين فيلمه. الان نشستم يه دل سير زدمو خوندمش و كيف كردمو كلي تخليه شدم و ياد اونموقع كه با بچه ها هر كي خط خودشو ميخوندو به خير كردم. ميخوام متنشو اينحا بنويسم چون خيلي ناز و ساده و ملموسو دوست داشتنو ... ايناست !
كاش بلد بودم به آهنگاش لينكم بدم:)

now is the little boy a bride groom
now is the little girl a bride
under the canopy i see them
side by side
when did she get to be a beauty?
when did he grow to be so tall
wasn't it yesterday when thay were small

sunrise sunset,
sunrise sunset
swiftly flow the days
seedlings turn over night to sunflowers
blossoming even as we gaze
sunrise sunset
sunrise sunset
swiftly fly the years
one season folowing another
laden with happiness and tears

what word of wisdom can i give them
how can i help to ease their way
now they must learn from one another
day by day
sunrise sunset
sunrise sunset
swiftly flow the days...

Friday, August 16, 2002

واي كه چقد خنديدم. اولين باري بود كه يه بازي فوتبالو از اول تا آخرش
نشستم ديدم. اونقد خنديدم سردرد شدم. بابا خدا عمرشون بده يكي دو بار
ديگه ام از اين بازيا پخش كنن منم يه كم معلومات فوتباليم قوي ميشه.
تازه الان قطر كمرو باسن همه هنرپيشه هام دستمه. فقط اگه مصاحبه هاي
تخمي وسطشم نبود ديگه خيلي ميچسبسد. بعدشم اين پرسپوليسيا خيلي
خسيسن كه نذاشتن اين هنرمنداي خوش هيكل يه دونه گلم بزنن. خسيساي
گل نديده گل نزده.

Wednesday, August 14, 2002

يكي از لذت بخشترين حساي دنيا وقتي بم دست ميده كه بتونم چيزي به
كسي ياد بدم . وقتي خودم ياد ميگيرم همه وجودم آكنده از هيجانه انگار
تونستم يه دريچه ديگه و تازه رو به زندگي باز كنم. يه راه جديد كه با خودش يه
دنيا كشف و تجربه برام همراه داره. حالا وقتي به كسي چيزي ياد بدم حس
ميكنم همون دريچه و راه رو تو نستم بره اون بازكنم هر دريچه رو به يه دنياي
تازه و ناشناختست و وقتي تو دنياهاي مختلف و رنگاي مختلقشونو ببيني
راحتتر سوراخ رسيدن به افسانه شخصيت رو پيدا ميكني.
يه يه سالي بود كه از اين لذت دور بودم همه كلاسامو كنسل كرده بودم و
خودمو كاملا مرخص. اما الان چند ماهيه كه دوباره رفتم سر وقتش.
روز اول كه رفتم سر كلاس هفت نفر تو ليستم بود و كلي ذوق كرم و
گذاشتم به حساب با شگونيو اينا! الان بيست و چند تايي ميشن. خيلي
حس خوبي دارم انگار همونقد كه اونا از من چيز ياد ميگيرن منم از اونا ياد
ميگيرم. يه جورايي تمرين حوصله صبر آدم شناسي (تو ايران به خصوص
مامان شناسي) تعمق و ريزبيني و خيلي چيزاي خوب ديگه. يادمه روزاي
اول چقدر تعجب ميكردم از كندي بعضيا يا پرروييو گستاخي بعضي
ديگشون اوايل خيلي سخت بود با دنياهاي همشون ارتباط برقرار كنم و
باور كنم بعضياشون مريخي نيستن. خب البته از حق نگذريم يه پديده هاي
خاصيم به تورم خوردن هر كيم با يه هدفي اكثرشون فقط بره اينكه اسم
نتها و جاشونو رو ساز ياد بگيرن بگذريم كه توهمه دنيا اينقدش ديگه جزو
دروس مشخص تحصيليه، يه عده بره اينكه ساز نزده از دنيا نرن بعضياي
ديگم طبق معمول از روي چشمو همچشمي و فقط سه چهار تاشون ميشه
گفت واقعا به عشق ياد گرفتن موسيقي ميان و بقيه رم من دارم سعي ميكنم
عاشق كنم ! جالب اينجاست كه اكثر اين پويندگان راه عشق جلسه اول حتي
زحمت آوردن يه مداد و كاغذ به خودشون نميدن چه برسه به دفتر نت و باقي
قضايا . حتما فك ميكنن قراره موسيقي رو بهشون تزريق كنم. چم دونم.
خيلي ميخندونن منو خيليم حرصم ميدن گاهي ميشه كندي و حواسپرتيشون
مغز منم قفل ميكنه گاهيم مطمئنم رنگم با لبو فرقي نداره اما اونا كه نميبينن
پشتشونو و همينطور به لبو كردن من ادامه ميدن. هر كدوم يه تريك خاص
خودشونو لازم دارن. در كل خيلي باحالن و هر چي كوچيكترن شيرينتر.
اون كوچيكارو كه رسما بايد كانال ورود به سيستمشونو كشف كني تا بشه
چيزي بهشون ياد داد ولي كيف داره، اصلا ديدن دستاي كوچولو رو ساز
كه معمولا م يه كمي ام تپلن خيلي كيف ميده. البته سر همشونم قند تو دلم
آب نميشه مثلا يكيشون هست معلول جسميه با اينكه صورتشم خيلي به
آدماي عقب مونده شبيهه ولي فكرش خوب كار ميكنه اما يكي از پاهاش فلجه
و يكي از دستاش فوق العاده كنده دلم ريش ميشه هر وقت ميبينمش خصوصا
كه هر بار رابرا بابت كنديش ازم معذرت ميخواد اونموقع ديگه آتيش ميگيرم.
يكي دوتاشونم تيك عصبي دارن نميدونم ولي هر چي بزرگترن تاثير مشكلات
و دنياي آدم بزرگا روشون بارزتر به نظر مياد . خلاصه دستاي مختلف، آدماي
مختلف و زندگياي مختلف، يكيشون هست اونقد دستاي ظريفي داره كه هر
وقت پشت پيانو ميشينه ياد دختر مهربون ممول ميفتم. بعضياشونم هستن
خواهر برادري با هم ميان . اين گروه فقط كارشون اينه كه بشينن بغل
دست همو به هم برسونن منم كه اينجا هويجم و اصلا روحمم خبر دار
نميشه چي كار ميكنن اما مدلاي رسوندنشون خيلي بامزه و ضايع ست و
هر دفعه كلي ميخندم.
اين وسط يكيشونم هست خيلي بامرامه، هر وقت قطعه اي رو بايد ميزده اما
تمرين نكرده اولشو ميزنه بعد خيلي شيك و جدي برميگرده طرف منو بم ميگه
“ و الي آخر“ !!! دفعه اولي كه اين جمله رو شنيدم قيافم خيلي ديدني بود!
اصلا هر كدوم يه جوري تعريفين هي ميخوام از همشون بنويسم اما نميشه
كه .حالا بعدنا اگه وقت شد بازم مينويسم ازشون خلاصه كه پديده هاي
شگفت انگيز و خارق العاده اين و من همشونو دوست ميدارم فراوان .
واتو واتو هاي من!

Saturday, August 10, 2002

پرستاري
گيسوان پريشانت را آرايش مكن، مبادا آهن گرم پوست لطيفت را آزار
رساند. بگذار زلفان سياهت همچنان بر شانه ها فرو ريخته باشد.
جامه بر تن مپوش، مبادا فشار كمربند تنت را آزار دهد . همچون دختران
كوچك پيوسته برهنه باش.
از بستر نيز برمخيز، مبادا پاهاي نازكت بدرد آيد. همينسان نيمخفته بمان،
هر كار كه بخواهي من به جايت خواهم كرد.
ميبيني؟ دلم ميخواهد بر تن تو هيچ اثري جز جاي بوسه هاي سوزان من و
فشار ناخنهايي كه يادگار لحظات بيخودي ماست بر جا نباشد.

بيليتيس

Monday, August 05, 2002

وقت تو این نفس است در ميان دو نفس، يكي گذشته و يكي ناآمده. دی رفت
و فردا کو؟ روز امروز است و امروز اين ساعت است و اين ساعت این نفس است
و این نفس وقت است. چقدر كوتاهه فاصله بين مرگ و زندگي و من هنوز تو
خواب خر گوشي. مرگ نه به معناي مردن. از اين دنيا رفتنو ميگم و شايد باقي
گذاشتن يه عالمه كار نكرده، حرف نزده، عشق ابراز نشده ، محبت هديه نشده،
آفرينشهاي خلق نكرده، نقاشيهاي نكشيده، آهنگاي نساخته، كتاباي نخونده،
شگفتيهاي كشف نشده ، پروازاي نكرده ، هدفهاي متولد نشده ،......
نميدونم چرا گاهي حس نميشه و فراموش ميشه اينهمه لحظه بره بودن و
زندگي كردن و بخشيدن و كسب كردن و آفريدن. هميشه وقتي خيلي مريض
بودم يا شباي اول بيمارستان كه بودن و درد و نبودن كنار همن خيلي قولا
به خودم دادم اونوقت كه روزها زير چادر اكسيزن بودم يا دردم فقط با مرفين
ساكت ميشد همش به خودم و خدا قول ميدادم اگه يه بار ديگه راحت نفس
كشيدم يا درداي عجيب و غريبم ساكت شد ارزش دونه دونه نفسهامو بدونم و
لحظه لحظه بودنمو زندگي كنم، عشق بورزم، بسازمو كشف كنم. چقد تو اون
لحظه ها زندگي با همه چيش ارزشمند ميشه . هميشه از خدا خواستم
موقعي وقت رفتنم برسه كه حسرت نكرده ها به دلم نمونه. كاش بشه همه
عشقمو ببارم تو زندگي عزيزانم، كاش همه بفهمن چقد بي ريا دوسشون دارم
كاش عشقم منو پرواز بده به بالاترينها ، كاش وجودم آرامش آفرين باشه ،
كاش نديده ها رو ببينم آهنگاي درونمو نت كنم تصويراي ذهنمو تابلو، حرفاي
نگفته رو بگم و همه عشقمو هديه كنم. كاش مجالي باشه قبل از رفتن چيزي
يادگار بزارم، زندگي ساز باشم و بلكه كمي از معماي خلقت رو بره خودم
حل كرده باشم تا بتونم معماهاي ديگران رو هم حل كنم و سختيهاشونو آسون.
خدايا تا الانش كه شكرت و بازم به اميد تو بره بقيش.

Saturday, August 03, 2002

بعضي وقتها معلق ميشم و آويزون. بعضي وقتها همه چي گم ميشه منم
قاطي همه چي. فقط يه دنيا سوال ميمونه و ابهام و خلا. اينجور وقتها همش
منتظرم يه الهامي انگيزه اي از آسمون برام نازل شه. همش منتظر يه ناجيم
يادم ميره كه همه زندگي و تصميماتش فقط خودمم و خواستن خودم.
ولي الان كه حرفهاي پژمانو خوندم حس كردم اين از لوسي خودمه، از تنبلي
و راحت طلبي. حرفاش عين باطري بود برام و درست آخرش يه كلمات
جادويي نوشته بود. واقعا مرسي از اينهمه انرژي مثبت. كاش منم ميتونستم
اونقدر قوي باشم كه هيچ وقت دلم بره خودم نسوزه. دوست دارم اونقد قوي
باشم كه هيچ وقت ارزشها برام كمرنگ نشن و شيفتگي و حرارت زندگيو از
دست ندم. من پرم از آرزو و اميد و هدفهاي گنده. زندگيو معمولي نميخوام.
ميخوام پر باشه از حركت و تعالي و كشف و شهود خودم. همش دلم ميخواد
بلندتر بپرم و بالاترارو ببينم. ميدونم مايش فقط خواستن خودمه و يه كميم
عرق جبين گاهي كه اونم وقتي چيزيو از ته دلت طلب كني ديگه به چشم
نمياد. پس به سبك پژمان ميگم :
سلام بر اميد. سلام بر تلاش. لعنت به آدم بزدل و ترسو. درود بر خودم و
اهدافم . درود به آيتك با پشتكار.

Sunday, July 28, 2002

اين طرح خونه عفاف دو جاش بيشتر از همه اعصابمو غلغلک ميده و هيجان
زدم ميكنه آخه تا حالا به ذهنمم نرسيده بود ميشه انقد به فكر خودم باشم.
يعني ميگه اي مردم از سكس قافل نشين:
1ـ وقتي همسرتون مريضيش طول كشيد.
2ـ وقتي زياد مسافرت رفتيد.
بعد از اونجاييم كه همه ميدونيم ديگه تو اين مسايل زن و مردو اين حرفا
نداريم من يه بند امروز نشستم بره خودم نقشه كشيدم. يعني تا حالا
انقد به اهميت موضوع پي نبرده بودم. نتيجش اين شد كه فهميدم اگه يه وقت
شوهرم آبله مرغونش طولاني شد من به جاي اينكه نگران شم و دلم هزار
راه بره يا وقتي يه مسافرت يه ماهه برام پيش اومد عوض انتظار و ذوق
دوباره باهاش بودن بايد سريع يه برنامه ريزيه منسجم بره كسر سكسي كه
برام رخ داده بكنم. والا سنت پيامبر خدشه دار ميشه و تازه تهاجم فرهنگي
با تمام قوا بهمون حمله ميكنه !!
الحق كه شريعت مبين اسلام فكر همه جاشو كرده . اونوقت شما بگيد دين
برنامه زنگي نميشه آخه اگه نبود من خر چه جوري به عقلم ميرسيد انقد
مواضب باشم مبادا سكس خونم يه اپسيلون پايين بيفته.
ياد استاد تاريخ اسلاممون افتادم كه با چه آب و تابي راجع به فوايد صيغه و
سنت پيامبر حرف ميزد هي آب دهنشو قورت ميداد و با هيجان ولع بيشتر
توضيح ميداد نكنه ما تو خواب غفلت بمونيم . ديگه كم مونده بود يه ورق
دراره اسامي داوطلبارم بنويسه. نميدونم چرا اونموقع دلم خواسته بود ميزو
صندلياي كلاسو بكوبم فرق سرش.

Thursday, July 25, 2002


 كه يه آقاهه توش hot talk اينترنشنال يه برنامه جالب داره به اسم
مجريه بعد بقيه هي زنگ ميزننو راجع به هر موضوعي بدون سانسور بحث
ميكنن و از اونجايي كه يه مساله بغرنجي هست كه گريبان ما ايرانيا رو
خدات ساله گرفته ول نميكنه اگه گفتين اغلب موضوعاش راجع به چي
ميشه؟سياست؟اقتصاد؟مبارزه با فقر؟رسيدن به خودكفايي؟معنويت؟ نه بابا
آخه اينا به نظر شما شد مساله ؟ پس سكس و مسائل ناموسي چي بگن كه
فريادشون(فرياد زير آب) تا هفت آسمون اونورترم ميرسه. خلاصه پاي اين
برنامه كه بشيني يا قاه قاه ميخندي يا دندونات از شدت سايش به فرساش
ميرسه.
امروز آقاهه گفت ايها نسوان چه بخواييد چه نخواييد اولين چيزي كه يه
مردو به طرف شما جذب مبكنه سكسه. و تنها چيزي كه باعث ميشه يه مرد
سرتون كلاه بزاره و درووغو اينا سكسه پس اگه ميخواين يه رابطه
بي غل و غش داشته باشيد اينو با خودتون حل كنيد.بعد يه دختر خانومي
زنگ زدو گفت آقا جون چرت نگو من با دوست پسرم سه ساله دوستيم
يه بار بهش گفتم نه ولي هنوزم با هم دوستيم و بعد در جواب آقاهه كه گفت
(خانوم مطمئن باش دوستت به سكسش از جاهاي ديگه ميرسه) خيلي شيك
و با افتخار گفت خب ميدونم.خب برسه ولي چشمت كور ما هنوزم با هم
دوستيم و ميميريم بره هم!!!
از صبح كه اينو شنيدم يه بند دارم جيليز ويليز ميكنم. آخه به اينم ميگن
رابطه كه تازه از شدت افتخار به داشتنش بكنيش تو بوق به هزار
نفر ديگه ام پزشو بدي؟چقدر داريم مريض ميشيم . دلم بره دختره سوخت
بره پسره هم. در واقع دختره پسررو به يه رابطه بيمارگونه كشونده و
خودش قرباني هزار عقيده و سنت بيمار ديگه.اصلا دو نفر آدم چه جوري
سه سال با همنو فقط از درو ديوار حرف ميزننو مسائل شقيقه اي؟ مطمئننا
اين دختر لحظاتي داشته پر از كلافگي، سردرگمي، خواهش تنش و چماغ
عقايدش. آدم دلش ميسوزه دريا انقد نزديك و تو در روياي سراب. چرا
هميشه صحبت سواستفاده ميشه؟ مگه نه اينه كه دو طرف دارن عطش
همو سيراب ميكنن؟
يادمه يه جا خونده بودم (پنداري از شريعتي بود) طبيعت مردا هميشه دنبال
اينه كه جسم زنو به تماميت داشته باشه و طبيعت زنها تماميت روح يه مرد
رو ميطلبه. حالا اگه به ظاهر جمله دقت كني شايد به نظرت بياد چقد زنا
رومانتيكترن و مردا بر عكسش. اما اين خودخواهي . هر دو جنس نيازيايي
دارن و دنبال ارضاي اون نيازا بره تكامل وجودن.حالا بگير كميت كيفيت
توشون يه كم بالا پايين شه . به هر حال اگه بزاريم راه طبيعيشونو طي كنن
مكمل هم ميشن. حالا بهترين شكل در اختيار ماست .هر دو
از هر نيازي پريم اما با يكم بالا پايين كه اين خودش باعث جفت و جور
شدنمون ميشه .ميشه از اين تفاوت لذت برد ميشه از پر شدن خالي هاي روح
و جسمت نهايت لذتو ببري و خداييش چقد قشنگه، زيبا و بي نقص.

Tuesday, July 23, 2002

خيال نكن كه بي خيال از تو و روزگارتم
به فكرتم، به يادتم
زنده به انتظارتم

Sunday, July 21, 2002

يه شعراي هست كه احتمالا مامانم وقتي ني ني بوده براش ميخوندن كه
گول بخوره عوض ونگ ونگ خندش بگيره. حالا گاهي كه من پيشش
ميخوابم يهو شروع ميكنه از اينا خوندن بعد من هر كاري ميكنم كه چون
مثلا ديگه يكمي بزرگ شدم نيشم باز نشه نميشه كه نمشه. متناي ساده و
بامزه اي دارن. يكيشو مينويسم اما چون زبان اصليم زياد قوي نيست لطفا
اشتباهاشو خودتون درست بخونيد. خلاصه ميگه:
ماماني خانوم ماماني
بو گيزين هاني توماني؟
توماني آغاش باشيندا
اوزده اوندرت ياشيندا
بير آت جتيرين مينديراخ
بير آت جتيرين ينديراخ
بو گيزي هارا جوندراخ
هاماشكا ماشكا ماشكا، هاماشكا ماشكا ماشكا
(اينجاشو خيلي دوست دارم ،اينجا بايد دستتو بزاري رو شيكم ني نيه موقع
هاماشكا تكونش بدي كه خيلي كيف كنه!)
يكي ديگم يادم اومد:
سينيخ گل آي سينيخ گل
آش پيشيرن سينيخ گل ،
پيلو پيشيرن سينيخ گل
ايه ايه ماما جانيسي چخ ايستسه دوم دوز دورررر!
اينجاست كه بايد كاملا افقي شي و بعد به قيافه مامانت هي بخندي!

Saturday, July 20, 2002

بلاخره ترم هفتم تموم شد. يعني شده بودا اما امروز كه فهميدم اون درس
دو واحدي موذي كه اگه پاس نميشد يه سال از كل برنامه هام عقب ميفتادم
به سلامتي قالش كنده شد حس اتمامش تكميل شد. البته با كلي جيغ و ذوق
زدگي! بعدشم خدا پدر اين پاك كن پليكان درازارو بيامرزه كه اسباب تقلب
و نجات منو فراهم كرد. اصلا پدر مادر همه و همه چيو بيامرزه كه من امروز
كيفم كوك شده اساس!
الان ديگه ميتونم با سرعت هرچه تمامتر برم سراغ پايان نامه و كلكشو بكنم
بعدم يه بيلاخ گنده به تمام متصديان آموزشي كه باعث شدن اول دوازده سال
بعدم چهار سال مخمو با پشگلاي منتخبي اونا پر كنم ميدم. البته بيلاخم انگار
فقط جنبه دل خنك كني داره ولي ديگه فعلا همين از دستم برمياد.
بعد از پايان نامه ميخوام يه سال فقط مسافرت كنم. يه سال فقط سي دل
خودم به به چقدر هيجان انگيز ميشه. حالا سفر و همه شگفتي هاش به كنار
فك كن يه هفته يا دو هفته پشت سر هم يه دونه كلاسم نداشته باشي .
شوخي شوخي يه ده ساليه همچين اتفاقي برام نيفتاده!
بعدش اما دوباره درسه و درس اما عمرا اينجا و با اين سيستم مزخرف فسيل
شده دانشگاهي مملكته ......م. بعد از اينم كه پي اچ دي شدم و خيليم بهم
خوش گذشت فكر ني ني و اينا ميفتم آخه خيلي دوست دارم. چيزيم كه ريخته
باباي ني نيه! بعدشم يه كاراي ديگه اما هنوز راجع به بعدترش خيلي تصميم
نگرفتم.

Thursday, July 18, 2002

خفته
در بستر گيسوان بلندش خفته و دست ها را بجاي بالش بر پشت سر نهاده
است. بر لبان نيم گشوده اش لبخندي پديدار است. شايد خواب ميبيند.
با پري نرم و سپيد عرق از بازوانش پاك ميكنم، چنان كه خبر به مژگان
نيم خفته اش نرسد.
هو اكنون به آرامي بر خواهم خواست تا آب از چاه بكشم و گاوان را بدوشم
و از خانه همسايه آتش بگيرم، آنگاه گيسوان خويش را بيارايم و جامه زيبا
بر تن كنم تا او بهنگام ديده گشودن آراسته ام بيند.
اي خواب شيرين، ساعتي ديگر در خانه چشم او بمان. بگذار ياد دوشين چون
رويايي دلپذير براي او باقي ماند.

بيليتيس

Sunday, July 14, 2002

واي چه بامزه! من عاشق بالرين هاي دگا م. تازه رفته بودم پاستل خريده
بودم بشينم تابستوني يكي از بالريناي ماهشو بكشمو يه كم كيف كنم . بعد
ميخواستم راجع بهش اينجام بنويسم و عكساشم بزارم كه شمام خوشتون
بياد اما الان متوجه شدم نداي بالاي ديوارم دقيقا همين كارو كرده!
خيلي ذوق كردم. آخه باز چند وقت پيشا ميخواستم يه شعر از سيد علي
صالحي بنويسم كه بازم انگار ندا از اون نوشتش. چند وقت قبل ترشم بوبن
ميخوندم كه بازم ندا از همون كتابش نوشت! فكر كنم يه تلپاتي بامزه اي بين
ما در جريانه. حالا ميتونيم يه كار كنيم. روزايي كه من حوصله ندارم فقط
فكرشو كنم اون بنويسه و روزاييم كه اون حوصله نداره فقط فكر كنه و من
بنويسم. خلاصه مرسي ندا جون كه هم زحمت
نوشتن هم عكس گذاشتنشو كشيدي. خيلي چسبيد!

Tuesday, July 09, 2002

سه سال پيش انگار همين موقع ها بود كه پاشدم يه سر رفتم دانشگاه.
اونموقع هنوز سال اولي بودم و يكمي پرشورتر. روز قبلش كه پنداري
جمعه بود خبراي بودار شنيده بودم راجع به كوي. صبح زود رفتم بقيه
بچه هام اومده بودن و همه روزنامه به دست. تازه فهميدم كه اي دل غافل
چه خبرا كه نبوده تو خوبگاه، بعد يهو دلم هري ريخت. چرا اكثر بچه ها
دانشگاه بودن الا خوابگاهيها؟ دلشوره همرو گرفته بود، اصلا باورم نميشد
همچين فاجعه اي و اونقد نزديك دوستام. به هر جا ميشد زنگ زديم و
خبري نشد. چه جو سنگيني بود كسي حرفي بره گفتن نداشت .فقط انتظار
و دعا. و من يه سره ياد پدر مادراي بچه ها بودم كه روزي دلشون از ذوق
تپيده بود كه عزيزاشون اين دانشگاه قبول شدن و حالا حتي نميدونستن نفسي
براشون مونده يا نه .....
بلاخره بعد از يكي دو ساعت سرو كله چند تاشون پيدا شد.
خراب، داغون، كشتي شكسته. همه با جيغ و داد دوييديو طرفشونو سوال
پشت سوال. خدا باهاشون بود. شانسي كه آورده بودن روز قبل اتفاقي قرار
كوه گذاشته بودن و خونه يكي ازتهرانيا مونده بودن تا اونروز صبح. وقتي
از خوابگاه ميگفتن ميلرزيدن . لاي حرفاشون با وجود مقاومت چيك چيك
اشك ميومد. آدم باورش نميشد.در عرض چند ساعت تمام زندگيشون پايمال
شده بود. تمام زندگي محقري كه با مرارات جمعش كرده بودن. آرش از
سازش ميگفت كه تيكه تيكه شده بود. همون كه به خاطر داشتنش ساعتها
درس داده بود، از همه چي زده بودو پس انداز كرده بود. سردارو ديدم با
يه لباس زمستوني. پرسيدم اين چيه پوشيدي وسط اين گرما. يه جوري نگام
كرد كه يعني برو بابا دل خوش سيري چند ، گفت كه ديگه هيچ لباسي براش
نمونده و نه هيچ پولي.از دوستاشون ميگفتن كه خونينو مالين برده بودنشون
اما كجا؟ هيچكس نميدونست. تو چشماشون نميشد نگاه كرد. خجالت
ميكشيدم. چقد بده تو سختي هيچ دلداري بره دوست زخم خوردت نداشته
باشي. بغض وفشار بيداد ميكرد. حيرت بود و كينه و انزجار. چقدر احساس
خفقان ميكردم. اين يعني مملكت كشك، بي صاحاب، بي قانون، دريده و بي
همه چيز مگه اون خراب شده يه وجب جاي امن اين بيچاره ها نبود توي اين
شهر بزرگ؟ كيه كه ادعاي مهمون نوازيش ميشه؟ كجاي دنيا مهمونو با سرو
كله خونينو دستو پاي شكسته تا ميخوره ميزنن و ..؟ كجا تمام داروندار
مهمونو با خاك يكسان ميكنن؟ آخه كي ميگه عربا جاهل بودنو وحشي؟ ......
اومدم بيرون از گروه ، دانشگاه غلغله بود. صورتهاي خشمگين اين وراونور
ميدوييدن و هر كي در تدارك كاري. بعضي خبر از كشته شدگان ميدادن و
تعدادشون. و نعشهايي كه ديده بودن رو دست بر دنشون رو.
بغض، بغض، انزجار، ميل به انتقام...... دم در اصلي يه عده از در بالا رفته
بودن و تو بلندگو شعار ميدادن و جمعيت عظيم بيرون دانشگاه جواب ميدادن
شعاراي خفن و مورمور كننده. سر بنداي سياه و سفيد و خوني پخش ميشد .
بلوزاي سفيد با لكه هاي قرمز. موج بزرگي در جريان بود.تا حالا انقد نفرتو
از نزديك حس نكرده بودم.چه نيرويي اون وسط موج ميزد. ميشد شروع يه
انقلابو حس كرد. دل همه يه گوله آتيش بود ، زبونشون آتيش داشت ، تنشون
آتيش داشت. انفجار انزجار بود. باورم شده بود كه يه اتفاقي ميفته بلاخره...
موقع برگشتن نيم ساعت طول كشيد تا بتونم از لاي مردم در بيام ، خيلي
سخت بود خلاف جهت حركت كردن و اونجا خفه گيم تجربه كردم. اونموقع
كه من اومدم تا نزديكاي ميدون وايستاده بودن بعدشو نميدونم. تا اونوقت اونهمه
خشم و فرياد يك جا نديده بودم . فشار بغض داغونت ميكرد.
اون روز هم گذشت و روزاي بعدش و درگيرياي بعدش....
چه روزاي پر اشكي بودن .در عرض چند روز يه كوه روزنامه تو اتاقم جمع
شده بود. ميخواستم بدونم بقيه مردم چقدر از اون چيزي كه من ديده و حس
كرده بودم ميفهمن. ولي دريغ كه تو مملكتم حتي نميشه گوشه اي از حقيقت
رو نوشت چه برسه به اين كه فريادش زد.
حجم دروغ لاپوشوني خفقان بي عدالتي خودكامگي خواص .... زياد بود كه
هنوزم . از اون وقت شد كه ديگه طرف روزنامه نميرم. چقدر احساس ضعف
ميكردم و آرزوي قدرت. انگار ميله هاي قفس خيلي محكم بودن و از دست
من جز اشك كاري ساخته نبود. ميله ها هنوزم محكمند و من در آرزوي پرواز
شايدم فرار. ولي كاش ميشد فرار نكنم. ميله ها رو خورد كنم و تو زمين
خودم پرواز كنم. تا آخر آسمونا.....
چرا بعضيا فكر ميكنن آسمون و بلنداش فقط حق اوناست؟


Sunday, July 07, 2002

ـ گفت : از دست من كاري بر نمي آيد
كاش گفته بود از دلم.

ـ خيش زمين را ميشكافد و هيچ نمي داند گاو
دليل درد دست و پايش را

ـ قاصدك از راه دور، به ديدار بركه آمد
آب از آب تكان نخورد

ـ به چشم ماه
اينان كه امروز مينگرندش
هم آنانند
كه هزاران پيش؟

عباس كيارستمي

Friday, July 05, 2002

سايه روشن
من و او زير روپوشي از پشم سپيد لغزيديم و سر در زير آن برديم تا نور
چراغ ديدگانمان را نيازارد. در سايه روشن زيرپوش، اندام او بنظر من از
هر زمان ديگر زيباتر جلوه كرد. گويي در اين لحظه ما از هر وقت نزديكتر
و يكدل تر بوديم.
براي آنكه از برهنگان برهنه تر باشيم جامه از تن برنگرفته بوديم و براي
آنكه گيسوانمان پريشانتر از هميشه باشد همچنان شانه به سر داشتيم.
هيچكس ، حتي چراغ شب زنده دار نيز ديشب نفهميد كه بر ما چه گذشت و
چه رازها در گوش هم گفتيم.كدام عاشق و كدام معشوقه بوديم. تنها من و او
از اين راز نهان آگاهيم، اما مردان هيچوقت درين باره چيزي نخواهند دانست.

ترانه های بیلیتیس
نوازش
بازوانت را چون كمربندي بر تنم حلقه كن، زيرا نوازش انگشتان تو از
زمزمه جويبار و نسيم نيمروز دلپذيرتر است.
امروز نوبت توست كه مرا دوست بداري. با من سخن مگوي. هنگامي كه
ياران كنار همند سخن گفتن چه سود دارد؟
بگذار اثر گيسوان پريشان تو را چون نوازشي همراه با بوسه بر گونه هاي
خويش احساس كنم. بگذار در زير پرده سياه زلفان تو هيچ چيز جز تو از
جهان نبينم.
با دو دست گرمت دست هاي مرا بفشار مگر نميداني كه فشار دست بهتر از
گرمي لب از راز عشق خبر ميدهد؟

بيليتيس

Monday, July 01, 2002

خداييش چه زايماني ميكنيم سراين امتحانا ! عين اين خانوما موقع زاييدن
هم به" غلط كردم، عجب گهي خوردم، ديگه پشت دستمو داغ كردم" و اين
حرفا ميوفتيم اما بازم عين اين خانوماي زاوو كه وقتي زاييدن همه چي
يادشون ميره و سر سال كه ميشه يه بچه جديد دستو پا كردند و دوباره
همون آش وهمون كاسه، مام آخر هر ترم دوباره دچار همون آش و همون
كاسه زايش ميشيم.بعضي چيزا واقعا درس عبرت پذير نيستن يعني آخرشم:
(thats the way it is(must be and will be

Saturday, June 29, 2002

بلاخره ماشينم بعد از نزديك يه ماه برگشت خونه. ديدين بعضي روزا اصلا
روز آدم نيست، مثلا يه روز از صبح تا شب هر تكوني ميخوري گند ميزني.
هر كاريم كني فايده نداره سنگينترين كار اينه كه بشيني سر جات جنب
نخوري. حالا بعضي روزام روز ماشين نيست.مثلا اون روز كه اين بينوا دك
و پوزش كاملا ريخت بهم از صبحش بيرون بودم. هي ميديدم بابا امروز چرا
همه برام بوق ميزنن دست تكون ميدن. موتوريا ميومدن ازم سبقت بگيرن دم
شيشه يه چيزايي با هيجان و شدت بهم ميگفتن اما چون شيشه بالا بود
هيچي نميشنيدم. از اونورم راننده پشتيا هي برام دست تكون ميدادن و بوق
ميزدن اما حالت چهرشون يه نمه شاكي و طلبكار ميزد. يه بارم كه حواسم
رفته بود به باي باي ماشين بغلي رفتم تو در ما شين اونوريم. در خودم كه
كلي خراشيده شد فكر كنم اونم همينطور ولي راننده اونم يه باي باي محكم
كرد و ديگه هيچي نگفت. منم تعجب كردم. خلاصه همين بود تا عصري
رسيدم خونه. بعد برادرم ماشينو برد، البته وقتي قيافه ماشينو ديد زنگ زد بهم
كه اين جاي پنجه هاي شير چيه انداختي رو در منم گفتم وا پنجه كدومه ؟
شير كدومه؟ عمرا نميدونم چي ميگي. خلاصه رفت و يه ساعت بعد با جسد
ماشين برگشت. اصلا نميدمنم چطوري تا خونه رسيده بود ولي ديگه آش و
لاش شده بود. خيلي ناراحت شدم يه جورايي عذاب وجدان گرفتم. آخه اين
بيچاره خيلي سعي كرده بود بگه بابا امروز منو بيخيال. ولي الان كه برگشته
قول ميدم تا صداي بوق شنيدم يا باي باي ديدم زود بفهمم حتما خبريه.

Thursday, June 27, 2002

اين قافله عمر عجب ميگذرد
درياب دمي كه با طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب ميگزرد

Sunday, June 23, 2002

بعضي وقتا با خدا قهرم مياد. چرا وقتي علتي منو ميخندونه از چشماي خيليا
اشك مياره و دلشونو خون ميكنه؟ لابد اسمش كنتراست زيباي طبيعته نه؟
چه حقيرم من كه اين زيبايي رو درك نميكنم همونقدر كه گاهي عدلتو.
من با هم خنديدن و با هم گريستنو ترجيح ميدم، اگه كلي نگاه كني اينم خودش
كلي كنتراست داره و مشكل تو رو حل ميكنه.

Saturday, June 22, 2002

امروز صبح باز داشتم تو خواب با يه سري موجودات عجيب غريب مراوده
ميكردم كه با يه تكونايي از خواب پريدم. انگار يكي پاشو چسبونده بود دم
دشك و هي تختو تكون ميداد. به زور گفتم نكن آيدين ديوونه هنوز ميخوام
بخوابم. اما هيچ فرقي نكرد. بعد فكر كردم نكنه مامانه، سرمو كه برگردوندم
ببينم چه خبره ديدم اي داد بيداد تو اتاق پرنده پر نميزنه اما تخت هنوز تكون
ميخورد فتير.
ياد فيلم جن گيرم افتلدم. فوري از
تخت پريدم پايين، بعد يهو ديگه تكون نخورد. البته هنوز چشام خوب نميديد
اما گفتم الانه كه بيان سراغ خودم. دويدم طرف اتاق برادرم درو كه باز كردم
ديدم وايستاده نيششم بازه. خنديد گفت: بابا زلزله بود ديگه اوسكل!!

Thursday, June 20, 2002

آخر شب بود كه داشتم با دوستم برميگشتم خونه. ماشينو ته يه كوچه درازو
تاريك گذاشته بوديم. سر كوچه يه پسر فسقلي يقه ما را چسبيد كه الا و للا
كه بايد آدانس بخري. دوستم آدامسشو از دهنش درآورد، گرفت
طرف بچهه گفت تو ميخري؟
ولي پسره اصلا به روي خودش نياورد و بدتر افتاد به توروخدا جون مادرتو از
اين حرفا. منم كه دلم حسابي بره پسره كباب شده بود درآوردم يكي از
آدامساشو به دو سه برابر قيمت ازش خريدم و خلاص. بعد كه ميرفتيم از
پشت سر شنيدم كه پسره با چه خوشحالي و هيجاني پولو به يكي نشون ميده
و ميگه ببين اينو دختره داد. منم سرمو بالا گرفتم و با يه لبخنده رضايتمندانه
احساس كردم ديگه ته نيكوكاريو درآوردم!
ولي بعد متوجه شدم چه غلطي كردم نصقه شبي. يهو برگشتم ديدم يه گله
آدامس فروشو فال فروش كه همشونم بچه نبودنو اين خودش خيلي ترسناك
بود دارن ميدون به ما برسن، اونم تو اون كوچه تاريك و خلوت. از ترس
زبونم بند اومده بود فقط با دوستم شروع كرديم دويدن طرف ماشين ،اونام
دنبال ما. البته فكر نميكنم بهمونم ميرسيدن اتفاقي مي افتاد، اما خب چون
گله اي دنبالمون بودن يه كم دهشتناك بود. بلاخره با هر مصيبتي بود پريديم
تو ماشينو اينام از درو شيشه آويزون. آخرش مجبور شدم يه فالم از لاي در
بخرم تا بلاخره بيخيال شنو برن.
هم دلم مي سوخت هم ترسيده بودم. هيچوقتم نميتونم بگم بيخيال، وضع اينا
از منو تو بهتره. آخه اونا هرچي باشه يه احتياجيو تو زندگي حس كردن
كه به خاطرش اونهمه فحشو بي احترامي ميبينن ولي آخر شب باز ميدونو
از ماشين آويزون ميشن. ولي بهرحال درس عبرت اين بود كه آقا جون
نيكوكاريم به وقتش!

Tuesday, June 18, 2002

ياد دوشين
امروز بستر را آشفته خواهم گذاشت تا جاي اندام او در آن بماند. تا فردا
خويشتن را نخواهم شست و جامه بر تن نخواهم كرد و بر گيسوان نيز
شانه نخواهم زد، تا خاطره نوازشهاي او از ميان نرود.
امروز و امشب هيچ نخواهم خورد و هيچ روغني بر لب نخواهم نهاد
تا اثر بوسه او همچنان در آن باقي ماند.
همه روز پنجره ها را بسته خواهم گذاشت و در خانه را نيز نخواهم
گشود. مبادا ياد دوشين با هواي اتاق درآميزد و همراه باد بيرون رود.

بيليتيس

Monday, June 17, 2002

امروز ميبينم عمرا ظرفيت دو تا كلاس پشت همو ندارم. با هزار
دودلي و شرمندگي زنگ ميزنم به استادم و كلاسمو كنسل ميكنم.
چند ساعت بعد شاگردم زنگ ميزنه كلاسشو كنسل ميكنه.
حالا چطوري سرم گول به اين گندگي ماليده شد؟!

Saturday, June 15, 2002

اينم يه شعر ماه. البته نه text آهنگيه نه تا حالا كسي خوندتش. شايد يه
روز خودم اينكارو بكنم!

around the corner i have a freind
in this great city that has no end
yet days go by and weeks rush
and befor i know it a year is gone
and i never see my old freind's face
for life is swift and terrible race.

he knows i like him just as well
as in the days when i rang his bell
and he rang mine, we were younger then
and now we are busy tired men
busy with playing a foolish game
busy with trying to make a name

tomoroow" i say "i will call on jim"
just to show that i'm thinking of him

but tomorow comes and tomorows go
,and the distance between us grows and grows
around the corner !_ yet miles away
.......here is a telegram sir
"jim died today,"
and thats what we get ,and what we deserve
in the end.

"around the cornetr a vanished freind..."

( براي يه كلاغ كه هي الكيو زوركي ميخواد بگه تنهاست)

Sunday, June 09, 2002

فردا امتحان تربيت بدني دارم اما به شكل تئوري. تو كتابم چيا نوشته
راجع به تربيت بدني؟ اونقد مطالبش آموزنده و جديده كه آدم دلش نمياد يه
لحظه كتابو زمين بزاره ،بيشتر هوس ميكني كتابو بكوبي به فرق سرت.
كتابمون چهار فصل داره و دو فصل اولش كه من الان ازش فارغ شدم راجع
به مهمترين نكات و اصول ورزشي اعم از:
اهداف تربيت بدني در جامعه اسلامي
ورزش وسيله خودشناسي(تذهيب نفس)
بزرگان انقلاب اسلامي و تربيت بدني و ورزش
مجموع سخنان بزرگان ديني در باب اهميت ورزش
و ................
نه فكر كنين اين فصول فقط بره آگاهيو مطالعه باشه ها. اينا
همرو بايد جزء به جزء حفظ كنيد تا وقتي يكي از جملات بزرگان در باب
ورزش( كه همشون شكل همن) تو امتحان اومد مثل فرفره بگي مال كي بود.
آخه خيله مهمه. تازه يه وقت كه هوس ورزش كردن به سرتون زد ديگه جاي
شك براتون نميمونه كه حالا حلاله يا حرامه و راحت دستو دلتون به ورزش
ميره. تازه بدونيد اگه يه وقت خواستيد بريد سواركاري ياد بگيريد خيلي خوبه
و خيليم بهش توصيه شده. چرا؟ خب معلومه چون بعد باهاش ميريد ميدون
جنگ و پوز دشمنان اسلامو به خاك ميماليد. حالا كي تو اين دوره زمونه با
اسب ميره وسط ميدون بماند زياد مهم نيست.
تازه يه خبر خوب.اصلا راجع به اهميت ورزش بره دخترا از نظر اسلام
ننوشته بود. حالا من با خيال راحت لم ميدمو بستني ميخورم تا شايد فشار
خونمم يكمي بياد پايين.
عيب نداره .آخه اين مملكته گلو بلبلم بايد چندوقت يه بار يادم بندازه كه كجا
زندگي ميكنم .جايي كه بره ساده ترينو ابتداييترين مفاهيم زندگي بايد دليل
پشت دليل بتراشي اونم نه از نوع در پيتيو علميو شناخته شدش..خودتون كه
وارديد. فقط ديني باشه و مستدل و با استناد به .......
آخه اي مملكته گل و بلبلم، نكنه آخرش بيفتم از دستت سكته كنم؟ اونوقت
كي پيشت بمونه آبادت كنه؟

Friday, June 07, 2002

ميگن اگه چيزي يا كسيو خيلي ميخواي يه بار رهاش كن بره. اگه بر گشت
طرفت ديگه بره هميشه مال تو ميشه. اگه ام كه برنگشت بدون ا ز روز اولم
مال تو نبوده .

حالا منم مدتيه رهاييدمش. يا به عبارتي حالا يه جورايي رهاييده شده.
با خداست كه اينوري بشه يا اونوري.
فقط صبر بايدو صبر.

Thursday, June 06, 2002

من ديروز تو مملكته خودمون شیش ساعت تو آسمونا بودم. فكر نكنم سر تا
تهش كلا دو ساعت بيشتر شه ،اما اگرهي بخواي دورش بزني فرق میکنه
. گفتم مثلا اين تعطيليا پاشم برم مسافرت بعد با انبساط
خاطر بيام امتحانارو بدم اما زهي خيال باطل.
از تهران راه افتاديم طرف كيش با يه عالم دل صابون خورده بره يه
مسافرت خوب. كتايون رياحي و احمد نجفي هم تو پرواز ما بودن. آقاي نجفي كه خيلي خوش
اخلاق بود و چون با خلبان دوست بود هي ميرفت اونتو و آخرين اخبار
سرگردانيه ما رو با خنده تعريف ميكرد. خانوم رياحيم پنداري خوش اخلاق
بود اما اولاش حتما از ترس ما كه نپريم بقلش عينك آفتابيشو بر نميداشت.
خلاصه ما رفتيم كيش اما فقط بالا سرش چرخ زديمو چرخ زديم و به علت
مه زيادي كه فقط خلبان ميديدش نتونستيم بشينيم. بعد رفتيم شيراز.
اونجام اصلا تحويلمون نگرفتن وبلاخره كه رسيديم تهران جمعا پنج ساعتو
خورده اي يه بند نشسته بوديم. موقع بلند شدنم زانوهاي من يكي كه صاف
نميشد اصلا .اونقد دلم سوخت. اگه مسيرمون يه طرف ديگه بود بعد از
اينهمه ساعت لا اقل رسيده بوديم لندن نه تهران عزيز خودمون.
حالا بيچاره اونايي كه توفرودگاه كيش نشسته بودن به اميد برگشتن. اما نتيجه
اخلاقيم داشت اين ماجرا. اگه شمام مثل من اين هفته امتحان داريد اصلا
فكر كيشو نكنيد كه عمرا به موقع برگرديد.

Wednesday, June 05, 2002

,no it never bigan for us
!caz it'll never end for us

Friday, May 31, 2002

زفاف
بامدادان سفره جشن را در خانه آكالانتيس گستردند. مناسيديكا تور نازك
سپيدي بر سر كرده بود و من جامه مردان بر تن داشتم.
بيست زن پيرامون او گرد آمدند و جامه جشن بر تنش كردند. آنگاه سر تا
پايش را بعطر آلودند و بصورتش گرد طلا زدند. وقتيكه بديدارش رفتم، در
اتاقي غرق سبزه و گل چون نو عروسي در انتظار من بود. او را بردم و
بر گردونه اي نشاندم.
براي ما آواز عروسي خواندند و ني زنان نغمه هاي عاشقانه نواختند.
هنگاميكه به خانه رسيديم، مناسيديكا را در بازوان خود گرفتم و از آستان
پر گل خانه بدرون بردم.
تمنا
در را گشودو به اتاق آمد و سرمست از باده هوس، با ديدگان نيم بسته لب
بر لب من نهاد. هرگز بوسه اي بدين گرمي از دهاني نگرفته بودم.
سينه بر سينه و دست بر كمر من ايستاده بود و با نگاهي عاشقانه و پر
تمنا از من نوازشي دلپذيرتر طلب ميكرد. زانوي خود را بر دو پاي
لطيفش فشردم و او از هيجان هوس بخود لرزيد.
دست آزمند من سراپاي او را كه مستانه ذر پيج و تاب بود نوازش ميكرد،
گويي ميخواست از روي پيراهن نازكش به راز نهفته درون جامه پي ببرد.
با نگاهي كه تمنايي سوزان در آن نهفته بود به بستر خواب اشاره ميكرد،
اما منو او پيش از آيين زفاف، حق عشق ورزيدن نداشتيم و ناچار بناگه
از هم جدا شديم.

Thursday, May 30, 2002

سوداي دل
پيش از اين دلداده جوانان زيبا بودم و شبها با ياد سخنان پرمهرشان بيدار
ميماندم. ياد دارم كه روزي نامم را برساقه درختي كندم تا رهگذرانش ببينند.
و روزي نيز تكه اي از پيراهنم را در جاده افكندم تا گزرندگانش بردارند.
بياد نيز دارم كه روزگاربراستي دلداده مردي بودم. دختركم حالا كجايي؟
دور از مادري كه ترا به حال خود رها كرد چه ميكني؟
امروز ديگر در دلم هيچ نيست بجز مهر مناسيديكا، ايتهمه خاطره مرداني
را كه بخاطر وي ترك گفتم به عشق او نثار ميكنم.

Monday, May 27, 2002

الان بيليتيس 16 ساله بچه دار شده اما به دليلي فرزندش و سرزمينشو ترك
ميكنه و به لسبوس كه سرزمين عشقهاي زنان هست ميره.

سافو
ديدگانم را ميگشايم. گمان ميكنم صبح شده است. آه ! اينكيست كه كنار من
خفته است؟ يكزن؟ .. قسم به پافيا كه ماجراي دوشين را فراموش كرده بودم.
چقدر اكنون از اين خاطره شرم ميكنم.
عجب! بكدام سرزمين پا گزاشته ام؟ اين چه جزيره ايستكه در آن عشق را چنين
معني ميكنند؟.اگر هم اكنون تنم از تلاش دوشين كوفته نبود آنچه را كه دوشينه
گذشت رؤيايي بيش نميپنداشتم..ولي راستي آيا ممكنست اين زني كه در كنار
من خفته همان سافو باشد؟اكنون او در خوابست. زيباست اما چرا گيسوانش را
چون ورزشكاران كوتاه كرده؟ چرا سينه اش چنين مردانه و اندامش چنين
نيرومند است؟ چطور است پيش از آنكه بيدار شود از اينجا بروم؟
ولي آخر من كنار ديوار خفته ام. اگر برخيزم ناچار بايد از روي او بگذرم و
مي ترسم نيمه راه بيدار شود و دوباره در برم گيرد.

Wednesday, May 22, 2002

شب
اكنون منم كه به دنبال او ميروم. هر نيمه شب آهسته از خانه بدر ميايم و
راهي دراز از ميان چمنزارها ميپيمايم تا ببالاي سر او كه خفته است برسم.
گاه مدتي آرام و خاموش بتماشاي چهره اش مي ايستم. سپس آهسته لبانم
را نزديك ميبرم تا بر گردنش بوسه زنم.
گاه نيز بيدرنگ خويشتن را در آغوشش مي افكنم.
اوه! چه زود سپيده صبح دميده..! اي روشنايي حسود، پس ديار شب
جاودان كجاست تا دلدادگان بدان پناه برند و در آن آنچنان مشغول هم باشند
كه نام ترا نيز فراموش كنند.
بيليتيس
خواب نا تمام
چون كبكي كه در دامان كوهسار بخواب رود ميان چمنها خفته بودم. نسيم ملايم
و زمزمه آب و آرامش شب مرا در خواب خوش فرو برده بود.
بيخبرانه خفته بودم. ناگهان بيدار شدم، فرياد زدمو گريستم، تا آنجا كه توانستم
پايداري كردم. اما خيلي دير شده بود. آخر كودكي ناتوان در برابر نيروي مردي
جوان چه ميتواند كرد؟
ديگر مرا ترك نگفت. بعكس سخت تر در آغوش خويشم فشرد و ناگهان من زمين
و سبزه و درخت را فراموش كردم، زيرا ديگر جز برق ديدگان او چيزي نديدم.

Wednesday, May 15, 2002

پشيماني
نخست پاسخش ندادم، زيرا گونه هايم از شرم گلگون شده بود و دلم چنان
ميتپيد كه گويي ميخواست از سينه ام بدر آيد.
سپس در برابرش پايداري كردم. فرياد زدم: نه !نه! و سرم را واپس بردم
تا بوسه او لبانم را نيالايد. چون چنين ديد پوزش خواستو بسادگي بوسه اي
بر گيسوانم نهادو پيش از انكه دم گرمش را بر چهره خود احساس كنم
رفت.حالا من تنها هستم. بجاي قدمهاي او و به جنگل خاموش نگاه ميكنم.
انگشتانم را از فرط خشم به هم ميفشارم تا گونه ام را نخراشد و سرم را
ميان علفها ميبرم تا كسي فريادهاي پشيماني مرا نشنود.
پرستوي قبرس
پرستوي زيباي جزيره عشق، با ما نغمه مستانه ساز كن، زيرا ما به نام
هوسهاي نورسيده خود جشن گرفته ايم. ببين: همچنانكه بهار زيبا سر
بر زده ما نيز دوراني تازه از زندگاني خود آغاز كرده ايم.
گاه در اينجا گرد هم ميآييم تا گيسوان بلند و سينه هاي نيم برجسته
خويش را برابر هم نهيم.ديروز منو ملانتو در اين باره گفتگو داشتيم.
او سينه خود را كه يك ماهه بر آمده بود بمن نشان دادو مرا بچه
كوچولو خواند.
چون هيچ مردي در آن نزديكي نبود جملگي جامه از تن برگرفتيم،
آنوقت همه ديدند كه بجز دو پستان او همه چيز من برترو هوس انگيزتر
از اوست.پرستوي زيباي جزيره عشق، با ما نغمه مستانه ساز كن،زيرا
بنام هوسهاي نورسيده خود جشن گرفتيم.

Tuesday, May 14, 2002

گريان در اغوشش افتادم،و پيش از انكه از غم دل ياراي سخن داشته باشم
مدتي اشك سوزان از دو ديده فروريختم.
بدو گفتم:افسوس من دختركي كوچك بيش نيستم.جوانان از كنارم ميگزرند
و بمن نگاهي نميكنند. اخر كي من نيز چون تو سينه اي برجسته خواهم
داشت تا پيراهنم روي ان چين بخورد؟
حالا اگر جامه ام از تن بلغزد هيچكس با دقت به من نمينگرد. اگر گلي از
گيسوانم بر زمين افتد كسي براي برداشتنش خم نميشود. هيچكس نميگويد
كه اگر به ديگري بوسه دهي ترا خواهم كشت.
به مهرباني گفت: بيليتيس كوچولو،بيهوده چون گربه اي كه چنگال بسوي
ماه يازد بيتابي مكن. بيجهت چنين نا شكيبا مباش.فراموش مكن كه دختران
هرچه شتابزده تر باشند ديرتردل مردانرا شكار خواهند كرد.

بيليتيس، شاعر يوناني متعلق به 27 قرن پيش

شايد اينجا يه سري از اشعار بيليتيس رو بيارم كه بشكلي روايتگر زندگيه
خودشه.دختري مملو از عشقو شور جواني كه به دنبال تجربه يك عشق
و بدنيا اوردن فرزندي در 16 سالگي ترك ديار ميكنه و به جزيره لسبوس
ميره و اينجاست كه با رسم شگفت انگيزو معروف (عشقهاي زنانه) اشنا
ميشه. همون عشقه لسبي كه مشتق از نام جزيره لسبوسه.تا زمان جدايي
معشوقش يعني 10 سال اونجا ميمونه بعد به قبرس ميره و كه سرزمين
زهره ربه النوع عشقو زيبايي بود.دراون زمان زنان عشق فروش مورد
علاقه و احترام همه بودند. چون زهره الهه عشقو زيبايي اونهارو زيبا
افريده بود و اونها به پاس لطف زيبايي خودرو در اختيار همه ميگزاردند.
او تا چهل سالگي تنها با عشقو هوسو شاعري زندگي كرد ولي بعد از ان
نه سراغ عشق ميره نه شاعري چون دوران زيباييش به سر مياد، گويا
تنها دو سه سال بعد از اون تاريخ زنده ميمونه.اشعار وي سراسر ساده و
بي پيرايه و از روي دل سروده شده ، براي همين به دل ميشينه.


Monday, May 13, 2002

از وقتي صد صال تنهايي رو خوندم همه زندگيمو مثل يه قصه ميبينم.قصه اي
كه خيلي وقته نوشته شده با تمام جزئيات.حتي ميشه گفت خيلي جاهاشو
از رو قصه هاي ديگه نوشتن يا نوشته. خلاصه انگار همه چي بدجوري
مقدره . اگه واقعا اينجوري باشه نميدونم اينهمه دويدنو بالا پايين پريدن ما بره
چيه. اما شايدم اصلا قصه رو بر اساس بالا پايين پريدنمون نوشتن. يه روز
صحبت تقديرو سرنوشت بود يه دوستي گفت تقدير هست اما انسان ميتونه
با حكمت تاثيرگزار باشه و به خيلي چيزا مسير بده. منم همينطور فكر ميكنم.
ته دلم باورم نميشه من هيچكاره باشم يا حداكثر كاري كه از دستم بر بياد
اجراي نقش نوشته شدم باشه.
چه حكايت عجيبيه اين داستان زندگي.هنوز شك دارم بره چي ميايمو ميريم،
ولي اي كاش تا هستم بفهمم.حتمن يه روزي كشف ميكنم.

Tuesday, April 30, 2002

سيگارمو روشن كردم، بره اولين بار از بوش بدم اومد ، بعد يهو يادم افتاد
معلممم يه ساعت پيش همينو ميكشيد. البته تا امروز باهاش هيچ مشكلي
نداشتم و به نظرم از بهترين معلماي زبانه، اما امروز هي تكون ميخورد
از اوناييم هست كه يكبند ميپرسه بايد جواب بدي، يعني بايد تمركز داشته
باشي تووپ. هي اومد جلو رفت عقب راست چپ، بعد يهو طي
يك حركت سريع دستش رفت يه جاييشو يه كمي بعد درومد. منم كه مثلن
حواسم جاي ديگه بود گذاشتم به حساب عمليات جااندزي. اما يه كمي بعد
دستش با بلوزش رفت تو شلواش(طرفاي جيب)
كه يه كم طول كشيد درش بياره. منم خداييش هول كرده بودمو فكرم هزار
راه ميرفت ولي بايد عين بلبل جواب ميدادم كه يه وقت بوو نبره حواسم
هست. بعد لحن صداش عوض شدو هرزگاهي بره تاكيد دستش ميرفت
روو شونمو گاهي سر انگشتام،ديگه حسابي رو مرز انفاكتوس بودم،هي
خدا رو شكر ميكردم لااقل مامانم خونست و ياد بحثام با مامانم ميوفتادم
كه بهش ميگفتم مگه من بچم كه مواظبي هروقت معلم دارم يكي خونه
باشه و كلي سنگ اونارو به سينه ميزدم. خب من بچه نيستم اما انگاري
بعضيام زيادي بزرگن و ترسناك.باز بره دختر بودنم غمم گرفت.حالا
نميدونم چرا اينطور وقتا همش خودمو ميزنم به كوچه علي چپ اما
بعضيا خشتكو ميكشن رو سر طرف.ولي اخه مثلن مرد محترم پنجاه
ساله بود.خيلي حاله بدي داشتم اما فقط دعا ميكردمو بلاخرم دعام گرفت
و پا شد شروع كرد پشت سرم قدم زدن حتمن بره خنك شدن.اما دو تا
سوال برام موند. يكي اينكه من كي ميتونم يه ايتك مستقل باشم بدون
حمايت كسي؟كه امروز مزه تلخ جوابو احساس كردم اما نميخوام باور
كنم.بعدم اينكه بلاخره عكس العمل ملو خوبه يا توفنده و كوبنده؟
به هرحال اميدوارم اينجور اقاها از يه جاييشون ساقط شن كه انقده
غم ميزارن روو دل ادم.
 وقتي چهاده سالم بودو تازه شروع كرده بودم
تاكسي سوار شدن فهميدم بعضي مردا دستشون ميره طرف بعضي
جاهاي ادم.حالا تو اون ترس همش فكر ميكردم بگم: اقا خواهش ميكنم
اگه ميشه دستتونو بردارين يا اقا لطفا دستتونو دراريد..!

Friday, April 26, 2002

ديشب يه پسر كوچولوي تخسو شيطون مهمون ما بود.
به نظر خودش قويترين مرد دنيا بود و بدون وقفه (حتا بره نفس كشيدن) از
قهرمانبازياش ميگفت:يه جيبم پره نارنجك بود،اون يكي پره ديناميت.بعد سوار
تانكم شدمو دووففففف،دووفففففف همرو كشتم(ابته اينجا بايد فاصله جانبيتو
حتمن نگه ميداشتي والا صورت مبارك حتمن ابكشي ميشد)بعد يهو به جاي
تانك از اتوبوس پياده ميشه و شروع ميكنه با طناب پاي تبهكارارو گرفتن
ولي در ضمن با اون يكي دستش يه بمب ميندازه تو اتاق من كه ديواراش
بريزه و .......
تمام اين مدتم كه اون ميگفتو ما ميخنديديم شك نداشت كه ما تمام حرفاشو
باورميكنيم واز اين موضوع به شدت خركيف ميشد.
اما من صبح به اين فكر افتاده بودم كه چرا پسرا انقده تشنه قدرتن؟از اون
كوجولوي دو سه ساله تا پيرمرد نود ساله.هميشه بايد طوري رفتار كني تا
مطمئن شن بهترينن.همشون قدرتطلبن و به كمشم راضي نميشن. البطه نه
همه،اكثريت.در مورد دخترا خيلي كم پيش مياد اين حالت،از ده تا نه تاشون
دنبال رمانتيك بازيو اين حرفان.من خودم هيچوقت دلم قدرت نخواسته.فقط دلم
ميخواد اينجا يعني روي زمين باآرامش زندكي كنم تا بتونم استعدادامو پرورش
بدمو تجربه كنم چيزيو كه بخاظرش به دنيا اومدم، درضمن حتمن دلم ميخواد
اين اخرين دفعم روي زمين باشه ،يعني اونقد به تعالي برسم كه بعد از زندگيه
دنيايي صاف برم اونيكي طبقات. شايد خيلياي ديگم اينطوري باشن ولي من
فكر ميكنم رسيدن به اينجا يه كم آرامش مي خواد تو اين زندگي.اما ادما
هميشه تا اومدن به خودشون بيانوببينن چي به چيه درگير جنگا شدنو
بدبختياي بعدش. حالا چي باعث جنگ ميشه؟همين قدرتطلبي در وجود اقايون.
خلاصه من همين الان به اين نتيجه رسيدم كه:
بابا اقايون خيلي اذيت ميكنينا !

Thursday, April 25, 2002

بايد پارو نزد وا داد، بايد دل رو به دريا داد
خودش ميبردت هر جا دلش خواست،
به هر جا برد بدون ساحل همونجاست.

اين خود زندگيه، مگه نه؟

Tuesday, April 23, 2002

هووراا !
بلاخره منم گواهينامه گرفتم،البته با سه سال تاخير.نميدونم چرا
امتحان دادنم نميومد،ولي الان ديگه ميتونم برم هفت شهرعشقو بگردم واسه
خودم البته اگر پيداش كردم.هميشه دلم ميخواست به محض اينكه گواهينامه
گرفتم، سه تا كاروبكنم، اول اينكه برم بازار گل و يه عالمه گلاي رنگارنگ
بره خونه و دوستام بگيرموببرم در خونشون، بعد اينكه تنهايي برم سرخاك
مامان بزرگم و هر چي تو دلمه بهش بگمو يه كم خالي شم.
بعدش يه دختر كووچولويي هست تو فاميلمون كه خيلي تنهاست ،مامانشينا
جدا شدن از هم، ميخواستم با خودم ببرمش بيرونو بگردونمش كه ماشالا
اونقد طول دادم كه ماهه ديگه دارن ميرن كانادا ! حالا ببينم چي ميشه.

Sunday, April 21, 2002