Sunday, July 28, 2002

اين طرح خونه عفاف دو جاش بيشتر از همه اعصابمو غلغلک ميده و هيجان
زدم ميكنه آخه تا حالا به ذهنمم نرسيده بود ميشه انقد به فكر خودم باشم.
يعني ميگه اي مردم از سكس قافل نشين:
1ـ وقتي همسرتون مريضيش طول كشيد.
2ـ وقتي زياد مسافرت رفتيد.
بعد از اونجاييم كه همه ميدونيم ديگه تو اين مسايل زن و مردو اين حرفا
نداريم من يه بند امروز نشستم بره خودم نقشه كشيدم. يعني تا حالا
انقد به اهميت موضوع پي نبرده بودم. نتيجش اين شد كه فهميدم اگه يه وقت
شوهرم آبله مرغونش طولاني شد من به جاي اينكه نگران شم و دلم هزار
راه بره يا وقتي يه مسافرت يه ماهه برام پيش اومد عوض انتظار و ذوق
دوباره باهاش بودن بايد سريع يه برنامه ريزيه منسجم بره كسر سكسي كه
برام رخ داده بكنم. والا سنت پيامبر خدشه دار ميشه و تازه تهاجم فرهنگي
با تمام قوا بهمون حمله ميكنه !!
الحق كه شريعت مبين اسلام فكر همه جاشو كرده . اونوقت شما بگيد دين
برنامه زنگي نميشه آخه اگه نبود من خر چه جوري به عقلم ميرسيد انقد
مواضب باشم مبادا سكس خونم يه اپسيلون پايين بيفته.
ياد استاد تاريخ اسلاممون افتادم كه با چه آب و تابي راجع به فوايد صيغه و
سنت پيامبر حرف ميزد هي آب دهنشو قورت ميداد و با هيجان ولع بيشتر
توضيح ميداد نكنه ما تو خواب غفلت بمونيم . ديگه كم مونده بود يه ورق
دراره اسامي داوطلبارم بنويسه. نميدونم چرا اونموقع دلم خواسته بود ميزو
صندلياي كلاسو بكوبم فرق سرش.

Thursday, July 25, 2002


 كه يه آقاهه توش hot talk اينترنشنال يه برنامه جالب داره به اسم
مجريه بعد بقيه هي زنگ ميزننو راجع به هر موضوعي بدون سانسور بحث
ميكنن و از اونجايي كه يه مساله بغرنجي هست كه گريبان ما ايرانيا رو
خدات ساله گرفته ول نميكنه اگه گفتين اغلب موضوعاش راجع به چي
ميشه؟سياست؟اقتصاد؟مبارزه با فقر؟رسيدن به خودكفايي؟معنويت؟ نه بابا
آخه اينا به نظر شما شد مساله ؟ پس سكس و مسائل ناموسي چي بگن كه
فريادشون(فرياد زير آب) تا هفت آسمون اونورترم ميرسه. خلاصه پاي اين
برنامه كه بشيني يا قاه قاه ميخندي يا دندونات از شدت سايش به فرساش
ميرسه.
امروز آقاهه گفت ايها نسوان چه بخواييد چه نخواييد اولين چيزي كه يه
مردو به طرف شما جذب مبكنه سكسه. و تنها چيزي كه باعث ميشه يه مرد
سرتون كلاه بزاره و درووغو اينا سكسه پس اگه ميخواين يه رابطه
بي غل و غش داشته باشيد اينو با خودتون حل كنيد.بعد يه دختر خانومي
زنگ زدو گفت آقا جون چرت نگو من با دوست پسرم سه ساله دوستيم
يه بار بهش گفتم نه ولي هنوزم با هم دوستيم و بعد در جواب آقاهه كه گفت
(خانوم مطمئن باش دوستت به سكسش از جاهاي ديگه ميرسه) خيلي شيك
و با افتخار گفت خب ميدونم.خب برسه ولي چشمت كور ما هنوزم با هم
دوستيم و ميميريم بره هم!!!
از صبح كه اينو شنيدم يه بند دارم جيليز ويليز ميكنم. آخه به اينم ميگن
رابطه كه تازه از شدت افتخار به داشتنش بكنيش تو بوق به هزار
نفر ديگه ام پزشو بدي؟چقدر داريم مريض ميشيم . دلم بره دختره سوخت
بره پسره هم. در واقع دختره پسررو به يه رابطه بيمارگونه كشونده و
خودش قرباني هزار عقيده و سنت بيمار ديگه.اصلا دو نفر آدم چه جوري
سه سال با همنو فقط از درو ديوار حرف ميزننو مسائل شقيقه اي؟ مطمئننا
اين دختر لحظاتي داشته پر از كلافگي، سردرگمي، خواهش تنش و چماغ
عقايدش. آدم دلش ميسوزه دريا انقد نزديك و تو در روياي سراب. چرا
هميشه صحبت سواستفاده ميشه؟ مگه نه اينه كه دو طرف دارن عطش
همو سيراب ميكنن؟
يادمه يه جا خونده بودم (پنداري از شريعتي بود) طبيعت مردا هميشه دنبال
اينه كه جسم زنو به تماميت داشته باشه و طبيعت زنها تماميت روح يه مرد
رو ميطلبه. حالا اگه به ظاهر جمله دقت كني شايد به نظرت بياد چقد زنا
رومانتيكترن و مردا بر عكسش. اما اين خودخواهي . هر دو جنس نيازيايي
دارن و دنبال ارضاي اون نيازا بره تكامل وجودن.حالا بگير كميت كيفيت
توشون يه كم بالا پايين شه . به هر حال اگه بزاريم راه طبيعيشونو طي كنن
مكمل هم ميشن. حالا بهترين شكل در اختيار ماست .هر دو
از هر نيازي پريم اما با يكم بالا پايين كه اين خودش باعث جفت و جور
شدنمون ميشه .ميشه از اين تفاوت لذت برد ميشه از پر شدن خالي هاي روح
و جسمت نهايت لذتو ببري و خداييش چقد قشنگه، زيبا و بي نقص.

Tuesday, July 23, 2002

خيال نكن كه بي خيال از تو و روزگارتم
به فكرتم، به يادتم
زنده به انتظارتم

Sunday, July 21, 2002

يه شعراي هست كه احتمالا مامانم وقتي ني ني بوده براش ميخوندن كه
گول بخوره عوض ونگ ونگ خندش بگيره. حالا گاهي كه من پيشش
ميخوابم يهو شروع ميكنه از اينا خوندن بعد من هر كاري ميكنم كه چون
مثلا ديگه يكمي بزرگ شدم نيشم باز نشه نميشه كه نمشه. متناي ساده و
بامزه اي دارن. يكيشو مينويسم اما چون زبان اصليم زياد قوي نيست لطفا
اشتباهاشو خودتون درست بخونيد. خلاصه ميگه:
ماماني خانوم ماماني
بو گيزين هاني توماني؟
توماني آغاش باشيندا
اوزده اوندرت ياشيندا
بير آت جتيرين مينديراخ
بير آت جتيرين ينديراخ
بو گيزي هارا جوندراخ
هاماشكا ماشكا ماشكا، هاماشكا ماشكا ماشكا
(اينجاشو خيلي دوست دارم ،اينجا بايد دستتو بزاري رو شيكم ني نيه موقع
هاماشكا تكونش بدي كه خيلي كيف كنه!)
يكي ديگم يادم اومد:
سينيخ گل آي سينيخ گل
آش پيشيرن سينيخ گل ،
پيلو پيشيرن سينيخ گل
ايه ايه ماما جانيسي چخ ايستسه دوم دوز دورررر!
اينجاست كه بايد كاملا افقي شي و بعد به قيافه مامانت هي بخندي!

Saturday, July 20, 2002

بلاخره ترم هفتم تموم شد. يعني شده بودا اما امروز كه فهميدم اون درس
دو واحدي موذي كه اگه پاس نميشد يه سال از كل برنامه هام عقب ميفتادم
به سلامتي قالش كنده شد حس اتمامش تكميل شد. البته با كلي جيغ و ذوق
زدگي! بعدشم خدا پدر اين پاك كن پليكان درازارو بيامرزه كه اسباب تقلب
و نجات منو فراهم كرد. اصلا پدر مادر همه و همه چيو بيامرزه كه من امروز
كيفم كوك شده اساس!
الان ديگه ميتونم با سرعت هرچه تمامتر برم سراغ پايان نامه و كلكشو بكنم
بعدم يه بيلاخ گنده به تمام متصديان آموزشي كه باعث شدن اول دوازده سال
بعدم چهار سال مخمو با پشگلاي منتخبي اونا پر كنم ميدم. البته بيلاخم انگار
فقط جنبه دل خنك كني داره ولي ديگه فعلا همين از دستم برمياد.
بعد از پايان نامه ميخوام يه سال فقط مسافرت كنم. يه سال فقط سي دل
خودم به به چقدر هيجان انگيز ميشه. حالا سفر و همه شگفتي هاش به كنار
فك كن يه هفته يا دو هفته پشت سر هم يه دونه كلاسم نداشته باشي .
شوخي شوخي يه ده ساليه همچين اتفاقي برام نيفتاده!
بعدش اما دوباره درسه و درس اما عمرا اينجا و با اين سيستم مزخرف فسيل
شده دانشگاهي مملكته ......م. بعد از اينم كه پي اچ دي شدم و خيليم بهم
خوش گذشت فكر ني ني و اينا ميفتم آخه خيلي دوست دارم. چيزيم كه ريخته
باباي ني نيه! بعدشم يه كاراي ديگه اما هنوز راجع به بعدترش خيلي تصميم
نگرفتم.

Thursday, July 18, 2002

خفته
در بستر گيسوان بلندش خفته و دست ها را بجاي بالش بر پشت سر نهاده
است. بر لبان نيم گشوده اش لبخندي پديدار است. شايد خواب ميبيند.
با پري نرم و سپيد عرق از بازوانش پاك ميكنم، چنان كه خبر به مژگان
نيم خفته اش نرسد.
هو اكنون به آرامي بر خواهم خواست تا آب از چاه بكشم و گاوان را بدوشم
و از خانه همسايه آتش بگيرم، آنگاه گيسوان خويش را بيارايم و جامه زيبا
بر تن كنم تا او بهنگام ديده گشودن آراسته ام بيند.
اي خواب شيرين، ساعتي ديگر در خانه چشم او بمان. بگذار ياد دوشين چون
رويايي دلپذير براي او باقي ماند.

بيليتيس

Sunday, July 14, 2002

واي چه بامزه! من عاشق بالرين هاي دگا م. تازه رفته بودم پاستل خريده
بودم بشينم تابستوني يكي از بالريناي ماهشو بكشمو يه كم كيف كنم . بعد
ميخواستم راجع بهش اينجام بنويسم و عكساشم بزارم كه شمام خوشتون
بياد اما الان متوجه شدم نداي بالاي ديوارم دقيقا همين كارو كرده!
خيلي ذوق كردم. آخه باز چند وقت پيشا ميخواستم يه شعر از سيد علي
صالحي بنويسم كه بازم انگار ندا از اون نوشتش. چند وقت قبل ترشم بوبن
ميخوندم كه بازم ندا از همون كتابش نوشت! فكر كنم يه تلپاتي بامزه اي بين
ما در جريانه. حالا ميتونيم يه كار كنيم. روزايي كه من حوصله ندارم فقط
فكرشو كنم اون بنويسه و روزاييم كه اون حوصله نداره فقط فكر كنه و من
بنويسم. خلاصه مرسي ندا جون كه هم زحمت
نوشتن هم عكس گذاشتنشو كشيدي. خيلي چسبيد!

Tuesday, July 09, 2002

سه سال پيش انگار همين موقع ها بود كه پاشدم يه سر رفتم دانشگاه.
اونموقع هنوز سال اولي بودم و يكمي پرشورتر. روز قبلش كه پنداري
جمعه بود خبراي بودار شنيده بودم راجع به كوي. صبح زود رفتم بقيه
بچه هام اومده بودن و همه روزنامه به دست. تازه فهميدم كه اي دل غافل
چه خبرا كه نبوده تو خوبگاه، بعد يهو دلم هري ريخت. چرا اكثر بچه ها
دانشگاه بودن الا خوابگاهيها؟ دلشوره همرو گرفته بود، اصلا باورم نميشد
همچين فاجعه اي و اونقد نزديك دوستام. به هر جا ميشد زنگ زديم و
خبري نشد. چه جو سنگيني بود كسي حرفي بره گفتن نداشت .فقط انتظار
و دعا. و من يه سره ياد پدر مادراي بچه ها بودم كه روزي دلشون از ذوق
تپيده بود كه عزيزاشون اين دانشگاه قبول شدن و حالا حتي نميدونستن نفسي
براشون مونده يا نه .....
بلاخره بعد از يكي دو ساعت سرو كله چند تاشون پيدا شد.
خراب، داغون، كشتي شكسته. همه با جيغ و داد دوييديو طرفشونو سوال
پشت سوال. خدا باهاشون بود. شانسي كه آورده بودن روز قبل اتفاقي قرار
كوه گذاشته بودن و خونه يكي ازتهرانيا مونده بودن تا اونروز صبح. وقتي
از خوابگاه ميگفتن ميلرزيدن . لاي حرفاشون با وجود مقاومت چيك چيك
اشك ميومد. آدم باورش نميشد.در عرض چند ساعت تمام زندگيشون پايمال
شده بود. تمام زندگي محقري كه با مرارات جمعش كرده بودن. آرش از
سازش ميگفت كه تيكه تيكه شده بود. همون كه به خاطر داشتنش ساعتها
درس داده بود، از همه چي زده بودو پس انداز كرده بود. سردارو ديدم با
يه لباس زمستوني. پرسيدم اين چيه پوشيدي وسط اين گرما. يه جوري نگام
كرد كه يعني برو بابا دل خوش سيري چند ، گفت كه ديگه هيچ لباسي براش
نمونده و نه هيچ پولي.از دوستاشون ميگفتن كه خونينو مالين برده بودنشون
اما كجا؟ هيچكس نميدونست. تو چشماشون نميشد نگاه كرد. خجالت
ميكشيدم. چقد بده تو سختي هيچ دلداري بره دوست زخم خوردت نداشته
باشي. بغض وفشار بيداد ميكرد. حيرت بود و كينه و انزجار. چقدر احساس
خفقان ميكردم. اين يعني مملكت كشك، بي صاحاب، بي قانون، دريده و بي
همه چيز مگه اون خراب شده يه وجب جاي امن اين بيچاره ها نبود توي اين
شهر بزرگ؟ كيه كه ادعاي مهمون نوازيش ميشه؟ كجاي دنيا مهمونو با سرو
كله خونينو دستو پاي شكسته تا ميخوره ميزنن و ..؟ كجا تمام داروندار
مهمونو با خاك يكسان ميكنن؟ آخه كي ميگه عربا جاهل بودنو وحشي؟ ......
اومدم بيرون از گروه ، دانشگاه غلغله بود. صورتهاي خشمگين اين وراونور
ميدوييدن و هر كي در تدارك كاري. بعضي خبر از كشته شدگان ميدادن و
تعدادشون. و نعشهايي كه ديده بودن رو دست بر دنشون رو.
بغض، بغض، انزجار، ميل به انتقام...... دم در اصلي يه عده از در بالا رفته
بودن و تو بلندگو شعار ميدادن و جمعيت عظيم بيرون دانشگاه جواب ميدادن
شعاراي خفن و مورمور كننده. سر بنداي سياه و سفيد و خوني پخش ميشد .
بلوزاي سفيد با لكه هاي قرمز. موج بزرگي در جريان بود.تا حالا انقد نفرتو
از نزديك حس نكرده بودم.چه نيرويي اون وسط موج ميزد. ميشد شروع يه
انقلابو حس كرد. دل همه يه گوله آتيش بود ، زبونشون آتيش داشت ، تنشون
آتيش داشت. انفجار انزجار بود. باورم شده بود كه يه اتفاقي ميفته بلاخره...
موقع برگشتن نيم ساعت طول كشيد تا بتونم از لاي مردم در بيام ، خيلي
سخت بود خلاف جهت حركت كردن و اونجا خفه گيم تجربه كردم. اونموقع
كه من اومدم تا نزديكاي ميدون وايستاده بودن بعدشو نميدونم. تا اونوقت اونهمه
خشم و فرياد يك جا نديده بودم . فشار بغض داغونت ميكرد.
اون روز هم گذشت و روزاي بعدش و درگيرياي بعدش....
چه روزاي پر اشكي بودن .در عرض چند روز يه كوه روزنامه تو اتاقم جمع
شده بود. ميخواستم بدونم بقيه مردم چقدر از اون چيزي كه من ديده و حس
كرده بودم ميفهمن. ولي دريغ كه تو مملكتم حتي نميشه گوشه اي از حقيقت
رو نوشت چه برسه به اين كه فريادش زد.
حجم دروغ لاپوشوني خفقان بي عدالتي خودكامگي خواص .... زياد بود كه
هنوزم . از اون وقت شد كه ديگه طرف روزنامه نميرم. چقدر احساس ضعف
ميكردم و آرزوي قدرت. انگار ميله هاي قفس خيلي محكم بودن و از دست
من جز اشك كاري ساخته نبود. ميله ها هنوزم محكمند و من در آرزوي پرواز
شايدم فرار. ولي كاش ميشد فرار نكنم. ميله ها رو خورد كنم و تو زمين
خودم پرواز كنم. تا آخر آسمونا.....
چرا بعضيا فكر ميكنن آسمون و بلنداش فقط حق اوناست؟


Sunday, July 07, 2002

ـ گفت : از دست من كاري بر نمي آيد
كاش گفته بود از دلم.

ـ خيش زمين را ميشكافد و هيچ نمي داند گاو
دليل درد دست و پايش را

ـ قاصدك از راه دور، به ديدار بركه آمد
آب از آب تكان نخورد

ـ به چشم ماه
اينان كه امروز مينگرندش
هم آنانند
كه هزاران پيش؟

عباس كيارستمي

Friday, July 05, 2002

سايه روشن
من و او زير روپوشي از پشم سپيد لغزيديم و سر در زير آن برديم تا نور
چراغ ديدگانمان را نيازارد. در سايه روشن زيرپوش، اندام او بنظر من از
هر زمان ديگر زيباتر جلوه كرد. گويي در اين لحظه ما از هر وقت نزديكتر
و يكدل تر بوديم.
براي آنكه از برهنگان برهنه تر باشيم جامه از تن برنگرفته بوديم و براي
آنكه گيسوانمان پريشانتر از هميشه باشد همچنان شانه به سر داشتيم.
هيچكس ، حتي چراغ شب زنده دار نيز ديشب نفهميد كه بر ما چه گذشت و
چه رازها در گوش هم گفتيم.كدام عاشق و كدام معشوقه بوديم. تنها من و او
از اين راز نهان آگاهيم، اما مردان هيچوقت درين باره چيزي نخواهند دانست.

ترانه های بیلیتیس
نوازش
بازوانت را چون كمربندي بر تنم حلقه كن، زيرا نوازش انگشتان تو از
زمزمه جويبار و نسيم نيمروز دلپذيرتر است.
امروز نوبت توست كه مرا دوست بداري. با من سخن مگوي. هنگامي كه
ياران كنار همند سخن گفتن چه سود دارد؟
بگذار اثر گيسوان پريشان تو را چون نوازشي همراه با بوسه بر گونه هاي
خويش احساس كنم. بگذار در زير پرده سياه زلفان تو هيچ چيز جز تو از
جهان نبينم.
با دو دست گرمت دست هاي مرا بفشار مگر نميداني كه فشار دست بهتر از
گرمي لب از راز عشق خبر ميدهد؟

بيليتيس

Monday, July 01, 2002

خداييش چه زايماني ميكنيم سراين امتحانا ! عين اين خانوما موقع زاييدن
هم به" غلط كردم، عجب گهي خوردم، ديگه پشت دستمو داغ كردم" و اين
حرفا ميوفتيم اما بازم عين اين خانوماي زاوو كه وقتي زاييدن همه چي
يادشون ميره و سر سال كه ميشه يه بچه جديد دستو پا كردند و دوباره
همون آش وهمون كاسه، مام آخر هر ترم دوباره دچار همون آش و همون
كاسه زايش ميشيم.بعضي چيزا واقعا درس عبرت پذير نيستن يعني آخرشم:
(thats the way it is(must be and will be