Tuesday, April 30, 2002

سيگارمو روشن كردم، بره اولين بار از بوش بدم اومد ، بعد يهو يادم افتاد
معلممم يه ساعت پيش همينو ميكشيد. البته تا امروز باهاش هيچ مشكلي
نداشتم و به نظرم از بهترين معلماي زبانه، اما امروز هي تكون ميخورد
از اوناييم هست كه يكبند ميپرسه بايد جواب بدي، يعني بايد تمركز داشته
باشي تووپ. هي اومد جلو رفت عقب راست چپ، بعد يهو طي
يك حركت سريع دستش رفت يه جاييشو يه كمي بعد درومد. منم كه مثلن
حواسم جاي ديگه بود گذاشتم به حساب عمليات جااندزي. اما يه كمي بعد
دستش با بلوزش رفت تو شلواش(طرفاي جيب)
كه يه كم طول كشيد درش بياره. منم خداييش هول كرده بودمو فكرم هزار
راه ميرفت ولي بايد عين بلبل جواب ميدادم كه يه وقت بوو نبره حواسم
هست. بعد لحن صداش عوض شدو هرزگاهي بره تاكيد دستش ميرفت
روو شونمو گاهي سر انگشتام،ديگه حسابي رو مرز انفاكتوس بودم،هي
خدا رو شكر ميكردم لااقل مامانم خونست و ياد بحثام با مامانم ميوفتادم
كه بهش ميگفتم مگه من بچم كه مواظبي هروقت معلم دارم يكي خونه
باشه و كلي سنگ اونارو به سينه ميزدم. خب من بچه نيستم اما انگاري
بعضيام زيادي بزرگن و ترسناك.باز بره دختر بودنم غمم گرفت.حالا
نميدونم چرا اينطور وقتا همش خودمو ميزنم به كوچه علي چپ اما
بعضيا خشتكو ميكشن رو سر طرف.ولي اخه مثلن مرد محترم پنجاه
ساله بود.خيلي حاله بدي داشتم اما فقط دعا ميكردمو بلاخرم دعام گرفت
و پا شد شروع كرد پشت سرم قدم زدن حتمن بره خنك شدن.اما دو تا
سوال برام موند. يكي اينكه من كي ميتونم يه ايتك مستقل باشم بدون
حمايت كسي؟كه امروز مزه تلخ جوابو احساس كردم اما نميخوام باور
كنم.بعدم اينكه بلاخره عكس العمل ملو خوبه يا توفنده و كوبنده؟
به هرحال اميدوارم اينجور اقاها از يه جاييشون ساقط شن كه انقده
غم ميزارن روو دل ادم.
 وقتي چهاده سالم بودو تازه شروع كرده بودم
تاكسي سوار شدن فهميدم بعضي مردا دستشون ميره طرف بعضي
جاهاي ادم.حالا تو اون ترس همش فكر ميكردم بگم: اقا خواهش ميكنم
اگه ميشه دستتونو بردارين يا اقا لطفا دستتونو دراريد..!

Friday, April 26, 2002

ديشب يه پسر كوچولوي تخسو شيطون مهمون ما بود.
به نظر خودش قويترين مرد دنيا بود و بدون وقفه (حتا بره نفس كشيدن) از
قهرمانبازياش ميگفت:يه جيبم پره نارنجك بود،اون يكي پره ديناميت.بعد سوار
تانكم شدمو دووففففف،دووفففففف همرو كشتم(ابته اينجا بايد فاصله جانبيتو
حتمن نگه ميداشتي والا صورت مبارك حتمن ابكشي ميشد)بعد يهو به جاي
تانك از اتوبوس پياده ميشه و شروع ميكنه با طناب پاي تبهكارارو گرفتن
ولي در ضمن با اون يكي دستش يه بمب ميندازه تو اتاق من كه ديواراش
بريزه و .......
تمام اين مدتم كه اون ميگفتو ما ميخنديديم شك نداشت كه ما تمام حرفاشو
باورميكنيم واز اين موضوع به شدت خركيف ميشد.
اما من صبح به اين فكر افتاده بودم كه چرا پسرا انقده تشنه قدرتن؟از اون
كوجولوي دو سه ساله تا پيرمرد نود ساله.هميشه بايد طوري رفتار كني تا
مطمئن شن بهترينن.همشون قدرتطلبن و به كمشم راضي نميشن. البطه نه
همه،اكثريت.در مورد دخترا خيلي كم پيش مياد اين حالت،از ده تا نه تاشون
دنبال رمانتيك بازيو اين حرفان.من خودم هيچوقت دلم قدرت نخواسته.فقط دلم
ميخواد اينجا يعني روي زمين باآرامش زندكي كنم تا بتونم استعدادامو پرورش
بدمو تجربه كنم چيزيو كه بخاظرش به دنيا اومدم، درضمن حتمن دلم ميخواد
اين اخرين دفعم روي زمين باشه ،يعني اونقد به تعالي برسم كه بعد از زندگيه
دنيايي صاف برم اونيكي طبقات. شايد خيلياي ديگم اينطوري باشن ولي من
فكر ميكنم رسيدن به اينجا يه كم آرامش مي خواد تو اين زندگي.اما ادما
هميشه تا اومدن به خودشون بيانوببينن چي به چيه درگير جنگا شدنو
بدبختياي بعدش. حالا چي باعث جنگ ميشه؟همين قدرتطلبي در وجود اقايون.
خلاصه من همين الان به اين نتيجه رسيدم كه:
بابا اقايون خيلي اذيت ميكنينا !

Thursday, April 25, 2002

بايد پارو نزد وا داد، بايد دل رو به دريا داد
خودش ميبردت هر جا دلش خواست،
به هر جا برد بدون ساحل همونجاست.

اين خود زندگيه، مگه نه؟

Tuesday, April 23, 2002

هووراا !
بلاخره منم گواهينامه گرفتم،البته با سه سال تاخير.نميدونم چرا
امتحان دادنم نميومد،ولي الان ديگه ميتونم برم هفت شهرعشقو بگردم واسه
خودم البته اگر پيداش كردم.هميشه دلم ميخواست به محض اينكه گواهينامه
گرفتم، سه تا كاروبكنم، اول اينكه برم بازار گل و يه عالمه گلاي رنگارنگ
بره خونه و دوستام بگيرموببرم در خونشون، بعد اينكه تنهايي برم سرخاك
مامان بزرگم و هر چي تو دلمه بهش بگمو يه كم خالي شم.
بعدش يه دختر كووچولويي هست تو فاميلمون كه خيلي تنهاست ،مامانشينا
جدا شدن از هم، ميخواستم با خودم ببرمش بيرونو بگردونمش كه ماشالا
اونقد طول دادم كه ماهه ديگه دارن ميرن كانادا ! حالا ببينم چي ميشه.

Sunday, April 21, 2002