Tuesday, August 31, 2004

اين چند وقته چند فقره دژه ووي اساسي نفس بره مورمور کننده شدم. اولش خوبه ها هيجان انگيزه . آدم يه حس جادوييش مياد. اما بعد ...

انگار راستي راستي همه داستان مارو نوشتن . اون لحظه هاي هق هق و درد لابد باره تراژديه سناريورو تامين ميکنه. موقع هاي پوچي و خلا و حيرونيم مزه ماجرا و آزمايش ستاره.

ستاره يا عروسک خيمه شب بازي ...

.فرقش چيه. تماشاچي حتما راضيه

Thursday, August 26, 2004

بعد از وين تميز و گوگولي، شلوغي و کثيفي پاريس تو ذوق ميرنه. اينجا مملکت صفه. از جيش کردن تا نون گرفتن کمه کم نفر دهمي.تو مترو سياها و عربا دقيقن همون حسيات مرداي اهوازيو برات زنده ميکنن.

هواام که رسمن ديوونست . فک کن با شلوار کوتاه و صندل يه صف يه کيلومتريو بعد چهل و پنج ديقه به نصف رسوندي اونوقت ناغافل يدونه از اون ابر قلمبه سياها مياد چنان طوفاني ميشه که چترو ميبره . بعده چند ديقه همين جوري که وايستادي فک ميکني بليطه برات يه ذات الريه خرج برداشت يهو چنان آفتاب سوزاني درمياد که پوستت به جيليز ويليز ميفته .

تو پاريسم مثل وين نماي خونه هاي قديميو همونجوري نگه داشتن ولي خب قديمي جديد در همه . شهر شلوغيه با تنوع نژادي زياد.اينجام خيلي گرونه. تو يه محله نسبتن خوب اگه يه اتاق فسقلي زير شيرووني بگيري از اين شامغ دو بنا (اتاق خدمتکاراي قديم)ماهي ۵۰۰ يورو اجارشه .

خلاصه از اون پاريس رويايي و رومانتيکي که منتطرش بودم خبري نبود اما خب رود سن و ايفل  و اوغسي و نوتردام و رودن و دالي و ليدو و مولن روژو هزار تا ديدني ديگه ام داره ديگه . گشتني فراوون هست اما بره زندگي جاي سختيه .

الان احساس ميکنم بايد يه بار ديگه لست تنگو اين پريسو ببينم . حتما کلي يه جور ديگه ميفهممش .

Sunday, August 22, 2004

وين و سالزبورگ عالي بود . کلن بر هر انسان تاريخ و هنر دوستي واجبه حداقل پنج بار تو زندگيش اين شهراي خوشگل سبز آنتيک هنریو ببینه  .

وقتي وارد وين ميشي دقيقن حس ميکني پرتاب شدي به دو سه قرن پيش. تقريبن نماي تمام ساختمونارو همونجوري حفظ کردنو فقط اگه بازسازيو نوکردني باشه مربوط به داخل ساختمون ميشه. درا و سقفا بلند اونقد که وقتي وارد پانسيونمون شديم فک کردم عوضي اومديم يه کليساي قديمي.اصن ساختمونا بد جو ميدادن. شهر به طرز وحشتناکي تميز بود. و گرون هم. فک کنم فقط ترنسپورت ارزون بود.
ولي خب راحترين کاريم که ميتوني بکني توريستيته. يعني تمام شهر و مردمش انگار بسيج شدن که تو راحت ترين و دلپذيرترين مسافرت عمرتو داشته باشي .
از جولاي تا سپتامبرم که فستيواله فيلمه و کلي صندلي چيدن تو فضاي باز جلوي ساختمون شهرداري و هر شب يه برنامه کلاسيک از اپراي فلوت سحر آميز تا باله سيندرالا رايگان بره عموم پخش ميکنن . وين معدن کاخ و موزه و يه جورايي محل تولد و وفات نصف بيشتر معروفترين آهنگسازاي دنياست . ولي کليمت و نولده و شيله شم چسبناک بود بسي.

سالزبورگم که رسمن خود بهشت بود . قشنگترين شهر دنياي کوچيکيه که تو عمرم ديدم . بعدنا شايد قشنگترم ببينم اما فعلن تکه. سالزبورگ همونجاييه که فيلم اشکها و لبخندا (سند آو ميزيک) و توش ساختن . تقريبن بيشتر جاهاي ديدني فيلمو همونجوري نگه داشتن بره ديدن توريستا . يکي از آرزوهام بود ديدن اين شهر. ولي خب يه روز واقعن براش کمه .

آهان راستي وقتي گذارت اينورا ميفته حتمنه حتمن بره جلوگيري از شدت زورآوري قضيه بايد از قبل فکر بوداپست و پراگم بکني .

Thursday, August 12, 2004

وقتی تو اسنی زیاد غریبیت نمی یاد. شهر صنعتیه زنده ایه اما خب خیلی از خیابوناش واقعن شبیه خیابونای تهرانن . و البته پر ایرانی . چند روز پیش تو کافی نت وقتی آقاهه یه کلمه انگلیسیم حالیش نبود خانوم بغل دستی من خیلی شیک یهو سوالای آقاهه رو به فارسی ازم پرسید. امروزم تو رستوران شبکه پی.ام.سی باز بود و جناب آقای سیاوش قمیشی هنر نمايي مي کرد .

راستی گفتم اینجا هوا خوبه ها, گه خوردم!! اونقد گرم و شرجی شده که رسمن کلافه کنندست . هیچ جام که کولر نیست. پشه و حشره ام که از سرو کولت بالا میره . تو هلند نزدیکای دریا یه پشه های ریزی همراهیمون کردن که اصن پشه نگو، انگار نيش عقرب بود . یعنی جا به جا روم کوهان ارغوانی سبز شد . خیلی بد بود .

ولی بوخوم ... وای بوخوم میشه شهره خاطره هام . یه عروسیه فراموش نشدنی با یه تاتر موزیکال لایوِ واقعنکی . مطمئنن اون حجم احساسو نمیشه تو قالب کلمه ها جا داد . ولی این عروسی باعث شد یه بار دیگه همه جمع بشیم . هر کی از یه گوشه دنیا. از ایران و شهرای مختلف آلمان گرفته تا سوئد و آفریقا و فرانسه و دوبی و کانادا و .. ناب بود , ناب . دلم باز پر عشق شد .اين پراکندگي باعث ميشه گاهی آدم یادش بره اون طعم ناب اونهمه عشق که گوشه گوشه دنیا جا گذاشته . ولی یه یادآری کافیه. یه دیدار. یه ماچ. یه بغل. یه بو. يه صداي خنده ...این میشه که الان از اینجا رفتن یه جورایی داره سختر از کندن چند هفته پیش میشه. واقعن سخته ...

دلم میخواست بیشتر از عروسی و سورپریزای بامزه و رومانتیک دوستای عروس بنویسم یا کل شکل و ترتیب مهموني که واقعن جالب بود . از موزیکاله هم همینطور. اما الان نميشه. شايد بعد.

Tuesday, August 10, 2004

اینو هفته پیش نوشتم . اما تا الان فرصت پابلیش نشد .

*****

این شهری که الان توش هستم اسمش یِوِره . یه شهر قدیمی و آروم و ســـــــــبز . تمیز، شیک، آروم و رنگی رنگیه . روزا بییشتر از هر صدایی صدای پرنده ها و نسیم گوشتو پر میکنه و شبام صدای جیرجیرکا. جلوی خونه ها هر کدوم عین یه باغ کوچوولوا . خلاصه بسی زیبا و رویایی .. امشب شومینه روشن کردیم .انگار تازه اینروزا هوا یکمی آفتابی شده .
یکی از معروفترین آبجو سازیای آلمان اینجاست به همین اسم یور.
از بین شهرای دورو اطراف، برِمِن و کوچه های تنگ قدیمی و کلیسا و کلن بافت قدیمیش دل انگیز ناکتر بود.
تو هلند فقط به گرونینگن مشرف شدم و یه شهر ساحلیه دیگه که خلاصه هیچ ربطی به آمستردام و ونگوگ بازیه داغ به دل گذاشته نداشت. ولی کلن فیش انتقالیه دوربینو یادم رفته بیارم فعلن عکسا تو بایگانی میمونه.


*****


هفته قبل از اومدنم داشتم سکته میکردم . عین بهت زده ها . هیچ حال خوبی نداشتم دائم اشکی و افقی . احساس میکردم دارم تیکه پاره میشمو اصلن تحمل این کندن تو وجودم نیست . با دوستام نتونستم خدافظی کنم . باورت میشه اونهمه کشو و کتاب و نوار و سی دی و رنگ و ساز و نامه و یادگاری و خاطره دست نخورده موند؟ جون گلچین کردنشونو نداشتم . طرف هر کدوم میرفتم زیر آوار چسب له میشدم . فقط دلم میخواست ثانیه هارو کش بدم و توشون غرق شم. یاد دقیقه های مونده عین یه حسی شبیه مرگ بود.

یکی از جاهای سختش خداحافظی با بابا بود . بابایی که شلوغ بازی در نیاره یعنی حالش خرابه . اونم از اون باباها که اساسن از جنس همین و هر نفس و نگاه همو رو هوا معنی کنین . کندن از بابای بی صدای مظلوم پر غصه دلخراشه . که همه حرفش این باشه که "برو ببین ولی بمون و جاتو محکم کن "، بعد یهو دم آخری بپرسه "خب حالا آیتک جون واقعن میری بمونی یا برمیگردی؟"..

گذشت و فرانکفورت نشستم . یهو یه حجم بزرگی از یه احساس فراموش شده پرم کرد ." آزادی" .
حس کردم دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد برگردم . بعد گیج موندم از تفاوت پیش بینیای وحشتناکی که کرده بودم و خوشبختی که تو وجودم دوییده بود ....

نمیدونم . دفعه آخری که اینجا بودم هنوز بچه بودم . تمام شادیه اینور برام خلاصه شده بود تو یه عالم شکلاتای رنگارنگ و فروشگاهای اسباب بازی و کیف مدرسه صورتی که خریده بودم .
اما الان ... الان فقط سه تا مزه به وضوح زیر زبونمه. آزادی. آرامش. سبزی و طراوت .
البته خوب بدون شک به علاوه مقدار متنابهی پنیر و سوسیس و آبجو!

نمیدونم . شاید بگی اولشه . شاید هزار تا حرف دیگه بزنی. اما چیزی که مصلمه اینه که تشنه بودم . احساس یه زندانی رها شده رو دارم . رها از همه بندایی که وقتی تو زندگی غرقی عادتن . جا میندازن اما درد ندارن .

خلاصه فعلن چیزی که بیلیرم اینه که داره خوش میگذره . حرفای فلسفیم باشه بره موقعای فلسفی !
راستی فک کنم تو این چار پنچ سال اخیر این اولین ده دوازده روز مطلقن بی اینترتم بود!