Wednesday, December 31, 2003






.......
Sometimes I see
How the brave new world arrives
And I see how it thrives
In the ashes of our lives
Oh yes, man is a fool
And he thinks he'll be okay
Dragging on, feet of clay
Never knowing he's astray
Keeps on going anyway...

Happy new year
.............




Friday, December 26, 2003


قرار بود برم کرمان. فقط به خاطر ارگ بم. یهو به دلم افتاد چه عجله ایه بزار هوا که سردتر شد برو.
همین. همین شد که الان من یکی از این لای پتو پیچیده ها نیستم. که الان گوشه امن نشستم سعی میکنم شگردای زندگیو واسه خودم توجیه کنم و یه عالمه از من بی گناه ترا و شاید محق ترا ناغافل از جریانی که به جبر واردش شده بودن پرت شدن بیرون . به همین سادگی . به همین تخمی .
.....
خب مثل همیشه سکان دست ناخداست . منم فقط قد یه مسافر گیج و تماشاچی .
کاش میشد ناخداهه یه کم از جنس مسافراش بود . یه کم فهمیدنی تر .
یه کم . همش یه کم...

****
قرار بلاگرا بره کمک.

Tuesday, December 23, 2003

به قولی..

چه سعادتی ست
وقتی که برف میبارد
دانستن اینکه
تن پرنده ها گرم است!

ناز و آرامش بخشه نه؟
واسه اون پسر کوچولوی شیش هفت ساله که اصرار داشت اندازه پولم بم آدامس بده چی؟
همون صوت کوچولوی بی پناه که از هجوم برف سرخ و مچاله شده بود , که گره ابرواش باز نمیشد , که دستای نحیف و بی دستکشش عین چوب خشک شده بود....همونکه تو اون هیرو ویر تند تند دماغشو بالا میکشید و سرسختانه حساب میکرد بقیه پوم چقد میشه .
یعنی جدالش بره زیستن هیچ وقت مجالی بره یاد تن پرنده هام باقی میزاره؟
گمان نمیکنم .. گمان نمیکنم و از ته دل آرزو میکنم زندگی براش چیزی غیر از این حدسا وگمانها مقدر کنه ..

Wednesday, December 17, 2003

قابل داشتن یا نداشتن! مساله بیست ساله کماکان همین است .
وقتی کوچولو بودم ماریانه مهربون سر عیدا و تولدا بسته های پر شکلات و آبنبات و چیزای رنگی رنگی و خیلی هیجان انگیز برامون میفرستاد. هوم.. هنوز لذت و هیجان دیدن اون بسته زردا و زنگ پستچیه نزدیک روزای خاص قشنگ یادمه. یه شب که ماریانه مهربون زنگ زده بود منم طبق معمول در حالت جوزدگی گوشیو گرفتم تا عمق عشق و علاقمو به خودش و بسته های نازنینش ابراز کنم. ازم پرسید خب دوست داشتی بستتو عزیزم؟
منم نگذاشتم نه برداشتم گفتم آره مرسی! اصلن قابلی نداشت!!!
ماریانه حیوونکی چند بار ازم پرسید چی؟؟ منم همونارو هر دفعه غلیضتر براش تکرار کردم و پیش خودم خیلی مفتخرانه فک کردم به به بابا عجب بزرگ شدم , عجب حرفایی میزنم ! بعدش یادمه وسط غش غش خندش تونسته بود چند بار بگه خواهش میکنم! مرسی عزیزم!!
بعدن تا چند سال بعدش هر بار یاد این مکالمه می افتادم تنم داغ میشد. چند روز پیشا وقتی مامان شاگردم , که همیشه فوق العاده با اتیکت و فرمال صحبت میکنه , داشت با نهایت احترام پاکت پولو بم میداد چی بش گفته باشم خوبه؟
تقصیر خودش بود هی جلوی منه كل كليِ اِنده ادبیات لفظ قلم حرف زد هی جو داد .
هیچی خلاصه خیلی کشدار و با ناز تو صورت خانومه فرمودم مرسی ناااقابله!!!
هرچی فک میکنم میبینم همون ورژن قدیمی مرسی قابل نداره قابل تحمل تر بود.

Saturday, December 13, 2003

بابا مامان باهم وارد اتاقم ميشن.
بابا يه نفسه عميق ميكشه.
ب_ فرح جون تورو خدا به اين بگو انقد سيگار نكشه. اتاقش بوي اتاق آقاي اتفاقو(يه سيگاريه قهاره خدابيامرز!) گرفته.
م_ من چرا بگم؟ (بعد اتوماتيك مياد سر زيرسيگاري شرو ميكنه به شمردن)
ملتمسانه ميگه: آيتك جون خواااااااهش ميكنم ديگه سيگار نكش.
خندم ميگره از تاكيدش رو ديگه. هميشه همينطوره وقتي از ملايمت و كم كن و كمتر كن نتيجه نميگيره صاف ميره سراغ امر محال!
م_ هي هي هي!( اَداي من). صد بار بت گفتم اين خنده ها كه جاي جواب تحويل آدم ميدي از ضعفه . از تسليمه. داري ميگي آره ميدونم كار اشتباه ميكنم اما شجاعتشو ندارم ديگه نكنم.
باز خندم ميگيره و مامانم لجش!
م _ هي هي هي!

بابا ميره ميشينه روتخت ، تنبكو ميگيره دستش و يه نگاهي به كوه كتابا و سي ديا و سازا و بوم نصفه كاره و تمام جفنگياتي كه رو زمين پخش و پلاست ميندازه. بعد نيشش باز ميشه و يه جوري توجيحيانه مدافعيانه ميگه : فرح جون همه هنرمندا اتاقاشون همينشكلي ميشه ها!!
م_ نخير فقط از هنرمندي ريختوپاششو ياد گرفته .
باز ميخندم.
م _ هي هي هي هي !

بابا پاميشه ميره پاي عكساي بچگي كه چسبوندم به ديوار. ميخنده ميگه :
ب- آخه تو اين قيافه معصومو ببين . اصلن دلت مياد به اين نگاه چيزي بگي؟!
م_ آره نيگا كن جنس جلب با اين قيافه مظلومش چطوري دستشو زده به كمرش داره خط و نشون ميكشه . از اون اول رئيس بود .
ب_ ديگوري گوري ويگور
م_  چيگور ويگور...
و باقي اصوات قربون صدقه!
م_ ممد جون كي ميشه اينا يه دونه از اين خوردنيا بره ما بيارن؟( با يه نگاه واقعن كه بي عرضه ايانه به من !)
ب_ واي آخ! همچين باهاش كشتي بگيرم!
...غرق ميشن تو عكسا و كم كم سوژه اصلي كه پشت سرشون نشسته فراموش ميشه.
موقع بيرون رفتن يهو يادم ميفتن و يه مراسم پندو اندرز مفيد مختصر و آخرشم يه خود داني معمول بره حسن ختام!

يه تصوير دوست داشتنيو پر عشق زندگيم بود . حيفه اينا يادم بره.

Monday, December 08, 2003

كوچه هاي خلوت با برگاي پهن نارنجي ، قرمز و زرد كه همه جارو فرش كردن. نم نم بارون و منظره بديع و آروم كوچه رنگي و نمناكي كه هيچوقت از ذهنت پاك نميشه.
به غير از سيل روز آخر ، شيراز مثل هميشه عالي بود و خاطره انگيز .
تخت جمشيدم كه خب يه شيرازه و يه تخت جمشيدش با همه جلال و جبروت ساليانش. كافيه اونجا باشي چشماتو ببندي و يهو خودتو وسط همه اون عمارتاي باشكوه و سران و بزرگان ملتهاي مختلف و جشنا و مراسم بي نظيرش غرق كني. بعدم كه چشاتو باز كني يه نفس بر پدر اسكندرت بياد.
از دور خيره ميشي به عظمت ويران شده . درسته مال خيلي قبله اما وصلِ همين آب و خاكيه كه به تو نسبتش ميدن . عظمت و اقتداري كه حتي بقاياي ويران شدشم يه عالمه فكر و هنر از اونور تاريخ به رخت ميكشه و تضاد محسوسش با فلاكت و حقارت فرهنگي تماشاگران كنونيش... سعي بي سرانجام بره پيدا كردن كوچكترين سنخيتي بين ديروز و امروز همين سرزمين و مردمش .
ولي از اينا گذشته غروب تخت جمشيد يه چيزه ديگست . عاشق غروبش و آرامشيم كه همه جا رو غرق خودش ميكنه .





بازار وكيل شيراز بين اينهمه بازاري كه رفتم جداي قشنگي و زلم زيمبوهاي عتيقه هوش پرونش تنها بازاري بود كه ميشد توش با خيال آسوده و دور از نگاهاي دريده و دستاي فضول واسه خودت گز كني . از اين نظر مهر شيرازيا خيلي به دلم نشست !
حافظيه ، سعديه ، باغ ارم ، شاچراغ ، نقش رستم ، پارسارگاد ، ... شيرازم عين اصفهان پره جاهاي ديدني و بناهاي تاريخيه . از اونجاها كه هرچند وقت يه بار دلت پر ميكشه بره يه گوشه ايش و كلي هوسناك ميشي .

و اما به گاه رجعت سه چيز از ديگرانش بيش اسباب خرسندي و طيب خاطر فراهم آورد:
1- دوش و دستشوويي خود آدم .
2- تخت و لحاف يخ و صميميت كه كافيه بخزي لاش تا تمام گرمي و آرومي دنيا رو نصيبت كنه .
3- بهترين و خوشمزه ترين قسمتش كه وصال و پاسخ به خواهش و شهوت انگشتاته بره نواختن و نوازش كردن اسبابي كه غذا و پرواز روح رو ميسر ميكنن .
*****

وقتي قيمت تمام زندگيو آينده يه بچه بي گناه قد پول يه جفت كفش ميشه...
عكساي فجيع دختراي چار پنج ساله نه ساله ديدم كه ميفروختنشون. نفري چل پنجاه هزار تومن.
كسي ميدونه چه جوري ميشه به اين بچه ها كمك كرد؟ چه جوري ميشه خريدشون؟ ميشه بعد به بهزيستي جايي تحويل داد؟ بلاخره يه كاري ميشه كرد حتمن ....