Friday, November 02, 2007

امروز بی تاریخ شدم!

لپ تاپم مرد. و پشت بندش خبر مرگ اکسترنال هاردم اومد.
بعد از سه ساعت وقت تلف کردن تو آی تی سنتر دانشگاه اومدن بم گفتن: ساری ایتس گان..! با از این قیافه ها که انگار یکیت بیمارستانه و یهو گان میشه.
یه چیزی بیشتر از دویست گیگ عکس و ویدیو و آهنگ و خاطره! همه چیزه این چهار سال.
دقیقن حس کردم یهو بی تاریخ شدم. انگار که اصن این چهار سال نبوده. بعد وقتی نزدیک بود خودم تلف شم گفتم خاک تو سرت آی تک که انقد بنده مادیاتی!
برگشتم خونه دیدم هنوز زندم و زندگیم همونیه که بود! انگار اینهمه خاطره اصن خیلیم تو زندگیم نقشی نداشته. بعد احساس کردم یه جورایی انگار دوباره متولد شدم! بی گذشته و بی خط خطی. یه طورایی صاف بره خطای جدید و خیالش مزه داد.
بله خلاصه سر این مرگ دیجیتال من چه کشف و شهود فلسفی عرفانی که نکردم!!!

حالا از همه اینا بگذریم نشستم فک کردم دلم واقعن بیشتر از همه بره چیا سوخت؟ بره رد پای کدوم آدما و بره خاطره کدوم لحظه ها. یهو پر رنگا اومدن بالا و یه نقطه هایی از زندگیم جلوی چشم درخشید.

بعدشم خدا رو شکر که هر جا رفتم به هر حال یه سری دوست فوضول خره بودن که یه قسمتی از هاردم فعلن باهاشونه و این دست دهنده ام باز خواهد ستانید!
و وسط اینهمه خاطره بازی یهو یادم افتاد که بله تمام ویدیو هایی که از کلاسای عجله ای تنبور و آوازم تابستون گرفته بودمم پریده. این یکی یه طور دیگه ای سوزش داشت. به لحاظ آموزشی! روم سیاه!

الانم که چند ساعتی گذشته دیگه سر شدم!
شنبه میخوام برم بوستون کیوسک ببینم! هفته پیشم که اولین فستیوال فیلمای کوتاه ایرانی نیو یورک بود و از اون وقت قرار شده من یه فیلم بسازم!
ولی اینا همش حرفه ها. حالم کلنی ابریه. دلم هوای تازه میخواد...
تاریخ تازه..!

Wednesday, October 17, 2007

نوشتن یا ننوشتن! مساله این است!

مینویسم اصنم!
وای ه! نمیدونم چه جوری قدیما میشد راحت مینوشت!

انگار آدم میاد غربت زندگیش خصوصی تر میشه. یا محرم کمتر میشه. یا اصن دیگه اونقد کار و درس و زندگی و آدمای واقعیش وقتتو میگیره که دیگه یاد این یه تیکه جای خلوت نویسیات نمیفتی. البته باید بگم خلوت نویسیای بلند! فک کنم همینه. دلم بره با خودم خلوت کردن تنگ شده.
یه طورایی وقتی که برمیگردم عقب این چند سال گذشتم انگار رو یه موج سوار بودم. همش وسط آب منتظر یه ساحل. هی میری بالا هی میای پایی و سعی میکنی فقط دریا زده نشی این وسط. یه وقتایی رو موجه خیلی حال کردم یه وقتاییم همه وجودم تنهایی بوده و ترس. یعنی یه جورایی زندگیو دوباره شناختم و یکی دیگه شدم.
شاید بره همینه با این وبلاگم غربیم میاد. آیتک چهار سال پیش یه خورده ازم دوره. دلمم براش تنگ میشه ها حالا باید یه خورده دوست شیم دوباره.
بله!
اینگونست!

در همین خلال غربت و این حرفا پریشب فیلم "پرسپولیس" مرجان ساتراپی و همکارشو دیدم که بر اساس رمان گرافیکیشه به همین اسم. عالی بود. کلی خندیدم و کلی تر اشک ریختم. داستانش انگار داستان زندگی هممونه دیگه. به قول معروف اینجایی آدم کلی آیدنتیفای میکنه با فیلم و با این شخصیت مغجی (مرجان)! و خیلی بامزست که تمام مدت فیلم داری به این فک میکنی که ما چه جوری این جوری بزرگ شدیم و اصن آخه چرا؟!

خلاصه از پریشب تا حالا میخوام گل یاس بریزم در سینه بندم! و نکته قابل توجه دیگه ام اینه که گل یاسمن و یاس با اینکه گلای مختلفین در زیان انگیسی هردو "جزمین" نامیده میشن! حالا چرا خدا عالمه!

Friday, September 21, 2007

هوم! فقط اومدم بگم که دلمان تنگ شده برای نوشتن!
جای دنجی بود قبلترها! الان یه طوری یخم باید آب شه!
ولی خلاصه خونه قدیمی سلام!