Monday, May 31, 2004

از شاهکارای مامانم همین بس که وقتی منشی دانشگاه آیدین زنگ میزنه میگه : " سلام ! ببخشید شما مامان آیدینین؟ "
مامان خانوم خیلی شیک و تیز به این نتیجه میرسن که خانومه مامان یکی از شاگردای منه و یهو تصمیم میگیره که: " نخیر من مامان آیتکم!!!!!!! بفرمایید! "

Saturday, May 29, 2004

کاش یه طوری زندگی کنم که هر وقت گاه پر کشیدن برسه حداقل افسوس نکرده ها نباشه . ندیده نخونده نشنیده ها پیشکش . هر لحظه رو تا تهش زندگی کردن بزرگترین خوشبختیه. یعنی واقعن چند نفر تو دنیا انقد خوشبختن؟؟


نمیدونم چرا انقد شجاعم اما بعد زلزله یه ساعتی تمیز افقی شدم، تا وسط شبم پس لرزه پس میدادم. حالا دیگه نمیدونم کله من گرم شده بود یا واقعن خفیف میومد می رفت. با اینهمه یکی از بهترین تولدای عمرم شد. یه شب خیلی خاطره انگیز ناک با یه عالمه دوستای رنگی و فراموش نشدنی .


کلن بره یه پشت دیواری هیچی مثل حس "هنوز فراموش نشدگی" نمیشه . مرسی خیلی .


*****

... يه جور ميل هولناک به خنده دار بودن مرگ که تو وجود ما باقی مونده - ما بچه های جنگ - يه جور لذت که از مردن خودمون می بريم ، يه جور شوخی که پشت همه ی مردنها بو می کشيم ، و يه جور لذت خوفناک از تماشای مردن ِ فقط خودم ، جمع از اول بيخودی بستم ، بايد می گفتم تو وجود من : بچه ی جنگ ...

Thursday, May 27, 2004




خلاصه بدرود بیست و سه .
سلام بر بیست و چهار .

Tuesday, May 25, 2004

براستی این مال منه!



ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی است
اما هنوز پوست چشمانش
از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نو میدوار
از نفوذ نفس های عشق می لرزد

فروغ

Saturday, May 22, 2004

هنوزم فقط یه جا تو این شهر هست که نفسمو بند میاره , دلمو پرواز میده و چشمامو اشکی میکنه.
زمینش زندست . پر قصه .

دروس , کوچه دهقان..
اونجا زندگی نکردم اما بزرگ شدم . اون کوچه همه بچه گیا و دنیای پر شرو شورمو، همه بلوغ، عاشقیام و رشدمو تو خودش جا داده .
اون کوچه پر یه عمر رد پاست .
اونجا یهو دوره میشم . اونی که بودم تا اینی که شدم . همه تصاویر مسلسل وار میان و رد میشن و من غرق میشم تو یه عمر تاریخی که جزوش شدم.

مرسی عمو دهقان . مرسی بره همه چیز .
فقط یاد اینکه دو دهه از زندگیامون به هم گره خورد از خوشبختی پرم میکنه.

هممممم . امان از بزرگ شدن . امان از بزرگ شدن و فهمیدن و از دست دادن ..


Thursday, May 20, 2004


بوی تغییر همه جا رو گرفته .
بوی صفحه منتظر ورق نخورده زندگیم .
آرومم . سرگیجه مخفی دارم . دلم میخواد دلم بیشتر از اینا شور بزنه . یه جور اطمینانی وجودمو گرفته که ازش میترسم . .اطمینان یعنی صلح، قبول، سرسپردگی
کاش یکی پیدا میشد اطمینان و یه جوره دیگه برام معنی میکرد ..

.نوچ! من هنوزم میگم نه. میگم نه و خودم تصمیم میگیرم

Wednesday, May 19, 2004

زنگ زدم از خانومه وقت سونو گرافی بگیرم یکاره میپرسه : " چند ماهته؟! "

شنیدنش حس غریبی داره .
از اون سوالاست که مردا هیچ وقت و خانومام کلن چند دفعه بیشتر تو زندگیشون مفتخر به شنیدنش نمیشن .


Saturday, May 15, 2004



باخ . باخ نابغه ی متعالی .
صاف میکنه آدمو . میری بالا . فوگ زدن چندان فرقی با ریاضی حل کردن نداره . باید چند خط ملودی توام و در عین حال کاملن مشخص و با هویت مستقل دراری .
خوب زدنش سخته اما نظمی که تو دل ملودیا پنهانه وجودتو به نظم میاره . فرقی نداره وقتی داری از هیجان خفه میشی یا دپی یا مغزت قاراشمیشه یا اصن همه چی تو پرفکشن مطلقه، وقتی باخ میزنی با نبض دنیا یکی میشی. نابه .
این یکی سوگولی این روزامه .



پرلود فوگ , ر مینور
کتاب دوم

Wednesday, May 12, 2004



یاد اون پیرمرد پیرزن ریغو سیاه چروک مو سفیدا با قایق باریک چوبی صد سالشون که دونفر آدمو با یه تور به سختی جا داده بود، وسط آب، بغل ما، که هرچی گفتیم خندیدن و نذاشتن عکسشونو بگیریم .
زن ریسه رفت رو گرفت و پشت دستاش پناه گرفت. مرد حافظ و خنده رو و خوش قلب تعارف کرد
" عکس نه! اگه ماهی میخواین بیاین تورو بکشین ماهی بگیرین ..."



اون نقطه مستطیلی وسط عکس همون مینی بوس شهیده که یه ربع قبل از این عکس همونجا تو خشکی وایستاده بود و خیلی ملو خوراک جزر و مد خلیج فارس شد!


*****

از وقتی دانشگاه تموم شده خیلی شیرین انگیز فرصت هست به جبران شب بیداریا خواب شب و به قیلوله متصل کنم و تا اونور لنگ ظهر به استراحت بپردازم. دیگه تقریبا روال شده ظهرا با زنگ معلما و شاگردا از رختخواب میزنم بیرون. معمولن طول راه اتاق تا سالنم بقیه خوابارو کارگردانی میکنم تا وقتی یه صدای بلند بیدار سلام میکنه و یه کم برمیگردم تو دنیا. بعد معلمه میگه بخون و من درست یه ربع طول میکشه که چشمم بتونه رو یه خط فکس شه.

 فقط این وسط مامان یکی از شاگردامه که رد خور نداره هر دفعه بعد از سلام میگه وای ببخشید از خواب بیدارتون کردیم.



Wednesday, May 05, 2004

.یادش بخیر

تمام بچگیای من با وهم تصاویر و آهنگای رنگین کمان گذشته . با جادوی مارهای دور زانو و حبابای کوچیک بازوها وجرقه های ریز و ناپیدا و سوزان ثمین باغچه بان .
دونه دونه تصویرا و آهنگا خوراک ساعتها خیال پردازی و قصه بافی میشدن .



این یه عروسه
زیر سایه بون
جارو دستشه
.شمشیرم بسته
اونم داماده
یا یه دسته گل
.سر کوه تو بارون، تنها نشست



این آدم برفی
جلوی تنور
.بس که نون پخته، آتیش گرفته


یاد تمام فکرای عجیب و قصه های ساده و حسای پر ترسم، یاد اولین باری که ترنم قشنگه زدم و شیوفو شیفو کردم، یاد تمام روزای برفی و تعطیل که به به چه برفی جز ثابت هیجان و شادی خالص اون روزا بود و داستانای پنج تا نقاشی که مغزمو پر حسای سوررئالیستی و وهم انگیز میکرد . راز عروس خانوم شمشیر به کمر، داماد سر قله بارون به سر، آدم برفی نونوای کنار تنور، گربه روی موج نشسته، خورشید خانوم ترسیده و ...
و خیلی بعدترها یاد خوندنای دسته جمعی دانشگاهی دور یه پیانو تو یه اتاق خفه یه وجبی به خیر .
تنا گنده شده بود و فکرا محصور و عاقل . ولی اجرای یه تک ملودیش کافی بود بره کشیدن هممون دور یه ساز و گم شدن تو لذت لحظه و یه صدا شدن اونهمه قصه و رویای کله های کوچیک گذشته.


،گنجشک من پر زد و رفت
.به لونشون سر زد و رفت
.تو دشت و تو بیابون
.می باره برف و بارون