Saturday, December 28, 2002

Monday, December 23, 2002

پاكي


دلدار من، نوارها را باز كن، حلقه ها و قلابها را بگشا. كفشها را از پا بدر آر و شانه را از گيسويت بردار.
سرمه از مژگانت بشوي و رنگ قرمز از لبانت پاك كن. گيسوانت را در آب پريشان ساز.
اين زيورها و روغنها را جمله بدور افكن، تا اندام سيمين تو را آنسان كه دست آفرينش ساخته پاك بينم، آنچنان پاك بينم كه سرخي چهره ات را از فشار انگشتان خويش احساس كنم و برق هوس را در پي زمزمه عاشقانه خود در ديدگانت بنگرم.

*

عشق

هر زمان كه بدو انديشم. گلويم خشك ميشود و سرم سنگيني ميكند و فشار پستان آزارم ميدهد. بي اختيار بخود ميلرزم و هنگام راه رفتن گريه ميكنم.
هر وقت او را ببينم، دلم از طپش مي ايستد و دستم ميلرزد و پاهايم از حركت ميماند، گونه ام را آتشي سوزان ميسوزاند و طپشي دردناك سرم را آزار ميدهد.
هر بار كه به تنش دست زنم، ديوانه ميشوم. بازوانم از كار مي ماند و تاب از دو زانويم ميرود. پيش پايش بر زمين مي افتم و چون زني كه در آستان مرگ باشد از هوش ميروم.
هر گفته او آزارم ميدهد، زيرا عشقش براي من شكنجه اي نا گفتني است. رهگذراني كه از بيرون خانه ميگذرند صداي ناله مرا ميشنوند و بر جا ميايستند. آخر با اينهمه رنج چگونه او را محبوبه خويش بنامم؟

بيليتيس
اينجا يه بيو گرافي كوچولو ازش نوشته بودم.

***
راستي بشتابيد كه ملك طاووس دوباره اومد!
خونه ياشار به نظر من اسرار آميزترين و جادوويي ترين خونه وبلاگستانه. در عين حال لطيف و عاشقانه. ميتوني باهاش مست بشي و رويا ببيني. نمي دونم ، حس ميكنم وقتي ميخونمش يه خاطرات فراموش شده يا يه جاي نا خودآگاه ذهنم روشن ميشه و پرواز ميكنه. يه حساي سوررئاليستي مياد . خلاصه كيف ميكنم حسابي. خيلي دوسش دارم. نميدونم شمام همينطوري ميشين يا نه. حالا رمان ملك طاووس ش دوباره به جريان افتاده. گفتم خبر بدم كه از دستش ندين. خيلي هيجان انگيزه!

Saturday, December 21, 2002

روزاي اولي كه وارد هنرستان شده بودم با ترس و لرز يه گوشه نشسته بودم فك ميكردم خدايا گير چه وحشيايي افتادم. حرف زدن معمولشون دادو بيداد بود. از پنج تا كلمه چهار تاش فحش بود و مد سالم اين بود كه روي پوست نازك ساعد، يا اگه ديگه خيلي ترسو بودي، روي بازووت اسم دوست پسرتو با تيغ بكني! بي حد و حصر رك بودن كه اكثرا تو ذوق ميزد. پر از تجربه هاي زودرس. وجود نداشت كسي كه باهات راجع به يه كتاب يا دوخط شعر يه كلمه حرف بزنه. اصلن شعري كه كلمات ستاره دار توش نبود شعر حساب نميشد. ...و حس مدام اينكه من مال يه سياره ديگه بودم...
الان اينجوري تعريفشون ميكنم، دخترايي كه تا آخرين حد ممكن زنده بودن و زندگي ميكردن . هر كدوم اندازه درك خودش اما بي ريا و واقعي.

روزاي اول دانشگاه خفه خون گرفته بودم. صدام موقع حرف زدن تو كلاس ميپيچيد و همه چشما بر ميگشتن طرفم. رسمي حرف زدن و تعارفي بودن يادم رفته بود. صداي خندم شنيده ميشد اما در مورد بقيه دخترا فقط از تكون خوردن شونه هاشون ميشد حدس بزني دارن ميخندن. مرتب پچ پچ بود و ادا اصولاي بچه گونه. من زود صميمي ميشدم و عوضش را برا نگاهاي ازاون دستيه دخترونه نصيبم ميشد. به خدا هيچي بدتر از چپ چپ نگا كردن دخترا پيدا نميشه. دوست داشتن بي تجربه به نظر بيان و تو اثبات آفتاب مهتاب نديدگي با هم مسابقه ميذاشتن. مجبور بودم هر چي ميخوام بگمو اول شيشصد بار پيش خودم اصلاحش كنم بعد بگم. و بازم حس شديد تعلق به سياره اي ناشناخته . خلاصه يه مدتي خفه خون شده بودم تا حرف زدن اون سبكي ياد بگيرم و زبون مشترك رو به دست بيارم و در ضمن عادت كنم قسمت اعظم وجودمو سانسور كنم. بگذريم كه بعد از يه سال بيخيال اين تلاش مذبوحانه شدم و اونام ياد گرفتن اگه ازم چيزي خلاف سبك خودشون ديدن فقط بگن بابا آيتكه ديگه! اونجام كسي حوصله كتاب و شعر و نمايشگاه و .. نداشت. يعني صحبت داغ دوست پسر و مادر شوهر ديگه وقتي بره اين چيزا باقي نميذاشت. تمام اين سالا همصحبتم پسرا بودن و من كماكان فك ميكردم حتمن يه عيبي بهم هست و اين فكر هي درد ميداد بهم.

هر دو گروه اول وحشتناك بودن. بچه هاي هنرستان از شدت وحشي گري و بچه هاي دانشگاه از شدت لطيف بازي. الان خبري از دختراي دانشگا ندارم و ميدونم كه اونام از هم خبري ندارن. همونا كه هميشه صميميترين ها به نظر ميومدن ديگه طاقت بازياي همو نداشتن. وقتي با دختراي هنرستان جمعيم ( همون وحشياي بلفطره) بينمون فقط محبته و صداقته . خصوصيترين مسائل زندگيمون بره هم روئه. قايم نميكنيم چون از واقعيت وجودمون نميترسيم. وقتي خيلي احساساتي شيم تمام محبتمونو با چهارتا تا فحش پدر مادر دار حواله هم ميكنيم. صداي بلند خنده هامون زمينو و آسمونو ميلرزونه. و من كنار اوناست كه واقعن زندگي ميكنم. وقتي انعكاس بلند خنده هامونو ميشنوم باورم ميشه كه وجود داريم. و از محبت و صداقتی كه بينمون هست باور ميكنم كه واقعن بره هم مهميم و ارزش داريم. من اين وحشيارو دوست دارم

Saturday, December 14, 2002

يكبار ايكاش اينبار
فقط با افكارم عشقبازي مي كردي
و اينبار
به جاي پستانهايم
به چشمانم نگاه مي كردي
و مي شد اگر
انگشتانم را
يك به يك
با لب هاي بزرگت
از بالا به پايين
و ديگر بار
از پايين به بالا
بوسه هاي ريز مي كردي
بعد
دست در موهايم مي كشيدي
گونه بر گونه ام مي كشيدي
و با صدايي نرم
در گوشم مي گفتي
كه مرا عاشقي
نه كه دوستم داري
كه مرا عاشقي

يكبار ايكاش
كاش مي شد يكبار
كاش


فرها د

چه جوري ميشه يه مرد زبون يه زن بشه؟ چه جوري ميشه يه مرد انقد قشنگ احساسها و فريادهاي درون يه زن رو بشنوه و كلمه كنه؟
هر وقت وبلاگ فرهاد رو ميخونم روحم سبك ميشه. روشن نگاه كردنش دلمو روشن ميكنه. شعرهاي خيلي قشنگي داره . گاهواره هاي پيوسته شو خيلي دوست دارم اما حيف كه يه جا نبودن لينك بدم. تو وبلاگش پراكندن. اين دو تا رم بخونيد، با نقاشيهاي ناز دخترش.
راستي فرهاد يه وبلاگ بامزه انگشتي ام داره بره حرفاي خودموني و خنده.
اسم فرهاد تو خوبها ست با هفت تا ستاره ام جلوش.

Thursday, December 12, 2002

يه جمله فلسفيانه پيانويي!

....life is like a piano
....what you get out of it depens on how you play it


****

چقد اين ظريف و واقعيه. تو جين جين كشفش كردم .خيلي دوسش داشتم.

Wednesday, December 04, 2002

همش دارم فك ميكنم چرا اين خانوماي چادري هميشه سياهن؟
مثلا فك كن چي ميشد اگه يه خانوم چادري ست چادر مقنعه سرمه اي انتخواب ميكرد. واي چقد به نظرم شيك و هيجان انگيز ميشد! من كه تاحالا يه مورد سرمه ايشم نديدم چه برسه به رنگاي روشنتر. حالا نميگم زرشكي اما فك كن حتي اگه طوسي ميشد چي ميشد. بده آدم گاهي يه حظ بصري ببره فقط در حد ارضاي تنوع رنگ ؟ اگه چادري بودم حتمن اينكارو ميكردم. و اگه نمردم و يه روزي تو زندگيم همچين پديده اي رو از نزديك ديدم زود ميرم جلو و از كار قشنگش قدرداني ميكنم و بهش ميگم چقد ناز شده.