Friday, February 28, 2003

اين روزا هر زنی رو می بينم بررسی می کنم " PCO داره؟ نه ..انگار نداره .. اين يکی داره.. يعنی می دونه تا آخر عمر بايد قرص ضد حاملگی بخوره؟"
PCO يه جور بيماری تخمدان و ارثيه. تخمدان در اين حالت هر ماه بيشتر از حد نورمال سلول تخمک آزاد می کنه. برای همين ممکنه ذخيرهء فوليکول ( تخمک) زودتر از حد معمول تموم بشه و در نتيجه در سن پايينتری پريود قطع می شه. با استفاده از قرص ضد بارداری، بدن فوليکول هارو ذخيره می کنه.

راستش منم خيلي وقته هر دختريو ميبينم که مشکوک ميزنه سريع با هر دنگ و فنگي شده يه جوري موضوع اين pcos رو پيش ميکشم که راضيش کنم يه آزمايشي بده. البته ممکنه بعضيا داشته باشن اما عوارضش اونقد مخفي بمونه که تا مدتها نفهمن. خيليام ممکنه سالها مشکلات روحيو جسميه به ظاهر بي موردو با خودشون اينطرف اونطرف بکشن بازم نفهمن. بعضيام مثل من بعد از مدتها ميفهمن که دارن اما گير دکتراي #*$ ميفتن که بش بگن چيز مهمي نيست نود درصد دختراي ايراني اينو دارن نميشه که هي قرص بخورن و شعرايي ازاين دست. همين يه جمله و دستور قطع قرص(ضد بارداري) باعث شد نزديکه يه سال عين جسد زندگي کنم و خيلي وقتا آرزوي مرگمو کنم.
مسائل پريوديو هورمونيو اينا شوخي بردار نيستن. اين پريوده لامصب با همه دردو اذيتش ، بودنش و به موقع بودنش و اندازه بودنش اولين و مهمترين رمز سلامتيه روحي و جسميه يه دختره. حتي اگه ظاهرن همه چي سره جاشه اما احساس افسردگي پوچي يا اضطراب ميکنين مايش فقط يه آزمايش همورمون و سونوگرافيه. چيزي که نميدونم چرا اکثرن به عقل اين دکتراي روانپزشک قرص به ريش بند نميرسه.
درسته که اين بيماري هنوز درمان قطعي نداره ولي يه قرص ضدبارداريه ناقابل ميتونه آدمو دوباره به زندگيه عاديو سالمشبرگردونه. نتيجتا بيماري خيلي خوب و پر فايده ايه. سانفرانسيسکو صد در صد مجاني ، با کيفيت برتر، هميشه هرکجاه
بره اطلاعات بيشتر به اينجا سر بزنيد. اينم يه کوييز که از روش ميوتونين علائم اين بيماي رو رو خودتون برانداز کنين.

خلاصه که توصيه هاي ايمني رو جدي بگيريد!

Saturday, February 22, 2003

آقا من يه چيزيو نميفهمم. يعني به نظرم انصاف نمياد .خيليم گاهي ناراحت ميشم از عکس العمل بعضیا..ولي خب اکثرا يه حرکتا و ادا اصولايي از دوستام ميبينم که دلم کباب ميشه. يعني وقتي صحبت يه همجنس گرا ميشه پسر يا دختر فرقي نداره آنچنان قيافشونو چپ و چوله ميکنن و سبزو بنفش ميشن که انگار همين الانه که شکوفه بزنن. من نميفهمم چرا؟ خب چه فرقي داره همونقدري که میشه عاشق يه پسر بود و باهاش به عرش ملکوت رسید شايد يه دختر با يه دختره ديگه از اونم بالاتر بپره يا پسره آخره آرزوهاشو تو وجود يه پسر ديگه پيدا کنه. چه اشکالي داره؟ مگه هدف زندگي چيزي غير از وجود عشق و متعالي شدن بواسطه اونه. حالا چه فرقي ميکنه با همجنسم بش برسم يا غير همجنس. يعني چون سيستم هورمونيه منو اکثر آدما يه جور دگر جنس گراست هرکي غير از من بود بايد له بشه و به چشم يه انگل بش نگا بشه؟ اونوقت چه فرقي بين اين متعصبينه مذهبي که فقط دنيارو از چشم خودشون ميبينن و اين دوستاي روشنفکر من که تحمل ديدن و مواجه شدن با آدما از يه گونه غير از خودشونو ندارن وجود داره؟
فک کنم بزرگترين علت وجود اين نفرت به خاطر اينه که اولين تصويري که بعد از شنيدن اسم يه همجنس گرا تو ذهن ما شکل ميگيره تصوير سکسيه اونه. يعني با اينکه عمدتا کسي از اين مخالفين به روي مبارکش نمياره ولي تنها چيزي که باعث اين انزجار تو ذهنشون ميشه طريق متفاوت سکسشونه. يعني چي اونوقت ! چون اونجوري که فلاني سکس داره اصلن به دله من نميچسبه مثل آشغال دورش بندازم. اصلن مگه وقتي دو نفر عاشق همن غير از اينه که با تمام وجود ميخوان نيازا و خالياي روحي و جسمي يا جنسي همو پر کنن و جوابگو باشن؟ خب حالا مدلش يا پوزيشنش ديگه چه فرقي ميکنه ؟ اصل ارضاي اون نيازه که با خواست قلبيت و تمام وجودت شکل ميگيره و نتيجش ايجاد يه عالمه موج و انرژي مثبت بره همه . نميدونم والا هر وقت هرجا ميام بين دوستام از اين حرفا بزنم يا از اينا دفاع کنم همچين بم نگا ميکنن که مطمئن ميشم مغزشون عين کامپيتر داره تعداد دوست دختراي احتمالي منو تخمين ميزنه بعدم باهم ميشنن کانديداهاي انتخابي خودشونو به شور ميزارن. بعدم اگه يه وقتي اتفاقي کنار هم نشستيم و خداي نکرده دستم به دست خانوم خورد فوري خودشو جمعو جور کنه و خيالات پشتش. يعني اصلا مجال دفاعم به آدم نميدن اينه که يه جوري خفه خون ميشم هي ام دلم کباب ميشه. به هر حال اينجا ميگم اين طرز نگاه و برخورد با اين آدما اصلن انصاف نيست. خيليم ظالمانه خودخواهانه و جلادانست. همين.
نه اينم بگم! من همه همجنس گراها رو دوست دارم و به جرعت و جسارت مواجه شدن با خواست قلبي و طبيعت وجودشون احترام ميزارم.

***
در ضمن تا باشه از اين بالا منبر رفتنا باشه ايشالا!


Monday, February 17, 2003

به به، چه برفي، نشست رو زمين
هنوزم ميباره، بچه ها پاشين
خونه، خيابون، مونده زير بــــــــــرف
روز برف بازيه، بچه ها پاشين
....
ياد روزاي رنگي رنگين کمان و ثمين باغچه بانم سبز. باز من کيفم کوکه. هروقت برف مياد دلم ميخواد خدارو بغل کنم از خوشحالي. ديروزينا اصلن سرحال نبودم هر وقت از مسافرت برميگردم يه افسردگي مانندي ميگيرم. ديگه نميتونم بشينم تو خونه، هي نقشه مسافرت بعديو ميکشم بيخيال کارو زندگيو پايان نامه و ته جيب. چند روز رفتم اصفهان. دفعه اولم بود. خيلي ديدني بود. يعني اصلن کار چهار پنج روز نبود ديدنش. روزي دوازده ساعت پياده روي داشتيم . هي از اينجا بدو تا به اونيکي برسي. ولي واقعا راست ميگن اصفهان نصف جهان . نصف بيشتر مسجداي دنيام اونجا جمع شده هر چي ميديدي تموم نميشد. ولي واقعن زيبا بود. ديگه از دلهره هاي اهوازم خبري نبود. بازم منو سارا بوديم. شبا خونه يکي از آشناها ميخوابيديم. فقط يه کمي همچين احساس زير ذره بيني بت دست ميداد. شب اول خانوم خونه يه جکي گفت که يه روز به اصفهانيه ميگن نصف دنيارو بت ميديم به شرطي که ديگه فضولي نکني. بعد يارو برميگرده ميگه خب پس نصف بقيشو به کي ميدين!! بعد ما هي خنديديم گفتيم اختيار دارين شما و از اين تيرتپرا. اما از فرداش قشنگ حاليمون شد چقد جکه با معنيو مصما (سما؟ثما؟)بود. فقط کافي بود درگوش سارا يه چيزي بگم قبل از اينکه سارا بفهمه چي گفتم جوابشو از اون ته سالن بهم ميديدن. ديگه اين سفر کلي زبان اشارمون قوي شد واسه خودش. البته از حق نگذريم شديدنم مهمون نواز هستن اصفهانيا. شايدم بره همين انقد زير نظر بوديم. خلاصه بد جاي ديدنيه. کلي عکسو فيلمم گرفتم. کولمم خالي نکردم . آخه از اهواز خاليش نکردم بعد يهو اصفهان پيش اومد اينه که فک کنم شگون داره الانم خاليش نميکنم بلکه تند تند مسافرت بيفتم.
کاش بشه يه مدت برم با عشاير زندگي کنم. خيلي به فکرش افتادم بايد راه و چاهشو پيدا کنم. از اون تجربه هاي بينظير زندگيم ميشه.


***


راستي راجع به اون پست پايينم منم ميدونم که ديدن يه دختر که باد لاي موهاش ميرقصه نياز هر پسريه و ميدونم چقد بيمارياي رواني زاييده همين محدوديتاي ساده مزخرفه . من که نگفتم چون من الان تو عذابم بقيه پسرا برن بميرن. من لعنت فرستادم به ذهن و مغز هر موجود با شعوري که اين قوانينو وضع کرده يا الان تو اين دوره داره چشم بسته حمايتش ميکنه و امثال منو کثافتو لايق هر مجازاتي ميدونه. لعنت فرستادم بازم ميفرستم صد سال ديگه ام ميفرستم. البته هنوزم ميگم هيچ پسري عمرا نميفهمه دختر بودن تو جامعه ما يعني چي. يعني بفهميم تا نباشي حسش نميکني...
همين بي مغزان که باعث ميشن من انقد تو فکر رفتن باشم. رفتن و دلکندن از همه چيزاو کسايي که تو اين سالا بش دل بستم وابسته شدم. راستشو بخواي اميدي ديگه به اينجا ندارم. مورمورم ميشه از فکر اينکه يه روزي دختر دار شمو مجبور شم بفرستمش تو همين مدرسه ها زير دست همين مديرا و معلماي پروشي که خودم بودم. دلم نميخواد اونم مثل من دو جور زندگي کنه دو جور فک کنه و ياد بگيره بره زنده موندن مجبوره دروغ بگه و به دروغ تظاهر کنه. ميترسم از اون روزي که بفهمه حقش نصف برادرشه . ميترسم از اون روزي که حقشو از مني که به دنياش آوردم بخواد. ميترسم از سوالايي که هيچ جوابي براشون ندارم. بره همين ميخوام نهايت تلاشمو بکنم . ولي به هر دري ميزني آخرش انگار بايد دل کند و رفت...
چميدونم. بار الها خودت اين خاک مارو از هرچي تنگ نظر و کوته فکره پاک و منزه بگردان و يه کم چشم بصيرت به همه ما ايرانيا ارزاني بدار. آمين! بره بقيه مردم دنيام بعدا يادم بنداز صحبت کنيم. فعلن ايراني جماعتو بچسب تا بعد!




Sunday, February 09, 2003

هيچکي نبود. باد ميومد. گذاشتم روسريمو با خودش بره. بعد اومد پيچيد لاي موهام. هي چرخ زد لاي موهام. رقصيد و رقصيد. و من چقد مست بودم. چقد کنده شدم از زمين. چقد کيف کردم. چقد خواستم تا ابد تو اون لحظه بمونم... چقد يادم رفته بود حس قشنگ نوازش و رقص باد لاي موهامو. چقد حس رهايي کردم. آزادي. پرواز...
همه اينا با يه وزش ساده باد لاي موهام اومدن. من نشئه شدم و پر لذت. احساس خوشبختي کردم. کاش ميشد تا ابد اونجا بايستم و بازي باد و موهامو حس کنم. بعد يهو پر غصه شدم...
چقد از طبيعت دورم. دورم کردن.. باز چراها هجوم آوردن. عادت کردم دورشون کنم اما خب ميان گاهي. ميان وقتي يادم مياد از اين لذت به اين سادگي محرومم. وقتي نميتونم با هر وزش باد خودمو بسپارم بهش. وقتي موهام نوازش بادو انقد دير به دير حس ميکنه. هميشه حس خوشبختي و رهايي چقد نزديکه و من مجبورم دور نگهش دارم...
چقد با طبيعت خودم در ستيزم..
لعنت به شما. لعنت خدا به شما مردايي که اين حق ساده رو از من گرفتين. ميگم مردا چون هميشه ي دنيا قوانين به دست شما نوشته شده. لعنت...
هيچوقت کسيو نفرين نميکنم هميشه از خدا بره ظالما روشنايي ميخوام. روشنايي و فهم و درک. ميخوام که از جهالت و غفلت دربيان. اما پس تکليف حق من چي ميشه اينوسط؟ کدومشون حتي يه بار تو عمرشون واقعن ميفهمن با ما چي کردن؟ حس مکنن؟ کي ميفهمن تو ظل گرما بسته بندي شدن و دم کردن چه جوريه؟ قايم شدن مدام چه مزه اي داره؟ هميشه يکرنگ و يکجورو يکشکل بودن.. هميشه تحت فرمان بودن.. اينکه بره پذيرفته بودن ، خودت اولين سرکوبگر همه اميال طبيعي و اوليت باشي .. اجبار بره قبول اينکه اساسن حقي نداري يا مبارزه هميشگي فقط بره اثبات وجود حقت و نه گرفتنش .واي از اين اينکه ها چقد فراوونه .. چقد گلوم درد ميگيره ..چقد احساس خفگي ميکنم...چقد خوب يادت دادن قبول کني و بگذري فکرشم نکني ، که نه ديگه درد بکشي نه خيال سرپيچي کني.. چقد از همتون بدم مياد ..از همه شما خودخواها.. دلم نميخواد ايندفعه فقط روشنايي و آگاهي بخوام براتون .. دلم ميخواد بکشين.. دلم ميخواد همين دنيا بکشين .. بکشين و بفهمين. مزه ش کنين و بعد با زبون خودتون برام تعريف کنين..
نميگذرم.. اگه بگذرم يکي از شما ميشم. همونقدر ظالم.. خودخواه.. بيخيال.. بي عقل...
نه، نيستم و نميگذرم.

Saturday, February 08, 2003

اصلن ديدن بعضياي خيلي مهربون -----> چه لگوي نازي برام درست کرده؟
خيلي دوسش دارم ! خيلي نازه از روي اسمم درستش کرده . آيتک يعني ماه تک و بي همتا و اينا خلاصه. (ما اينيم!..:دي)
اصلن من عاشق ماه و ستارم. اتاقمم پر ماه و ستارست. از روتختي و پرده هام بگير تا اين جينگولايي که به درو ديوار آويزون کردم. اتاقم زياد شکل اتاق همسنام نيست. اين ني نياي فاميلم وقتي ميان خونه ما فقط دلشون اتاق منو ميخواد. خيلي هم سليقه ايم با هم!!
خلاصه که خيلي دوسش دارم مرســـــــــي :-*

***

راستي کسي احيانن نميدونه چه بلايي سر آرشيو من اومده؟؟! هر چي ريپابليش آلم ميکنم هيچ توفيري نداره.




Tuesday, February 04, 2003

جنوب مرگ به آدم نزديکه. دو قدميته. يادش با هر نفس مياد و ميره.
جنوب مستعد رشده. خيلي زياد. فقط يه کم توجه ميخواد، يه کم عنايت ..عنايت بعضيا که اعتياد پول و حساباي سوييسشون رمقي بره ديدن فلاکت بقيه نذاشته.
آدم دلش ميسوزه آب محيا ، آباداني ميسر، اونوقت اينهمه کلوخ نشين، اينهمه زندگي سخت ،اينهمه بي توجهي ،اينهمه خودخواهي ....
واقعن چه جوري از گلوشون پايين ميره .. باورت نميشه ..گرگ تو لباس آدم؟؟ نه هيولام کمشونه ..

جنوب سرزمين زناي بي صداست. مشکي و مطيع. زناي خونه. زناي دنيا نديده. زناي مهربون اما سنتي.
جنوب سرزمين مرداي پوست کلفته. پوست کلفت و گردن کلفت. مرداي همه کاره مردايي که هيچي براشون عيب نيست. مرداي آزاد. مرداي رئيس. فقط کافيه تصميم بگيره و خب حتمن هميشه درسترين تصميمو ميگيره.

جنوب که ميري زندگي خودت به چشت مياد. همه چيزاي که دور برت جمع کردي همه چيزايي که صبح تا شب بره زياد کردنش ميدويي، يهو خجالت ميکشي آخه اونا در مقابلت هيچي ندارن که زيادش کنن . يه جورايي حس ميکني زندگي خودت بهشته. اما بهشت من پاداش چيه؟ جهنم اون چطور؟ چرا اينجوري بر خورديم؟ قسمته نه؟ ..

هرچي هست مرگ بت نزديکه، زندگيت قدر بيشتري داره، لحظه هاي بودنت پررنگتر ميشه
فرصت بره ديدن و حس کردن زياده چون دورت خلوته ..دورت خاليه ..


****

چند روزي رفتم جنوب گردي . اهواز رفتم و از اونجا شوش، شوتر، سر بندر، ماهشهر، آبادان و خرمشهر. سفر عالي بود. با يه عالم تجربه خوب. دوتايي رفتيم. من و سارا. کار خيلي خطرناکي کرديم ميدونم. يعني الان ديگه ميدونم نه اونوقت که تصميم گرفتم برم. يه جورايي جونمو دوباره دادن دستم.

تو اين چند روز قد تمام عمرم ترسيدم. ولي الان ديگه يه چيزايي رو ميدونم. وقتي جنوب ميري و دختري بايد همرنگ بقيه زنا باشي. اينا قانون زندگي جنوبه. چه بخواي چه نخواي. چه خوشت بياد چه نياد.

اينم بايد بدوني که وقتي جنوب از خونه بيروني بايد وابستگيتو به کسي ثابت کني. نميشه جنوبي نباشي دختر باشي و تنها راه بري. نمـــيشــــــــه. بحثم نداره . حتي شده دست يه بچه رو بگيري بايد به يکي وصل باشي والا ميخورنت. بي تعارف.
قبل اينکه برم انگار خيلي اهل منم منم و اين حرفا بدم . فقط کافي بود جملاتي مثل تو دختري خطرناکه براتو از اين قبيل بشنوم. همچين خونم به جوش ميمود که بيا و ببين. اما حالا... دوتا دختر بيست و بيستو دوساله اونجا يعني کشک. هيچي نبوديم. هيچي. هيچ وقت تو زندگيم خودمو انقد بي دفاع حس نکرده بودم. هيچ وقت اينهمه نگاه رو خودم نديده بودم. هيچوقت انقد گرگ نديده بودم. هيچ وقت از ترس زمين نخورده بودم. هيچ وقت انقد ضعيف نبودم... تو صف اتوبوس پسره درست خلاف صف جلوم وايستاده بود برو بر نگا ميکرد. جلو روم با دوستاش کاندوم تقسيم کردن. بقيه ام فقط نگاه ميکردن!
تو راه ماهشهر که بوديم مردم و زنده شدم. من و سارا بوديم و دو تا عرب و يه راننده. تا چشمت ميديد کوير بود. انتها نداشت. واي خيلي روز سختي بود. دلدرد بدي داشتم کيپ هم تو تاکسي نشسته بوديم از ترسم که پام به آقا بغلي نخوره و واسه خودش فکري نکنه سه ساعت تموم جنب نخوردم. صدام درنيومد. گردنم نچرخيد. چشام بسته نشد. کوير بود و کوير. بايد ثابت ميکردم شديدن بيدارم و حواس جمع. دلدرد داشت ميکشتم اما حاظر بودم بميرم و چيزي نگم. با سارا يه کلمه حرف نزديم. مردا عربي حرف ميزدن قاه قاه ميخنديدن. نوار عربي صداش تا ته بلند بود. يه بند دعا کردم. يک بند. فکر بلاهايي که ميتونستن سرمون بيارن يه لحظه ولم نميکرد. تا آخر دنيا کوير بود و مرد عرب. هيچ وقت تو زندگيم انقد آرزوي شنيدن صداي مامان و نداشتم. چه قولا که تو راه به خودم ندادم ; گه ميخوري بعد از اين بخواي تنها جايي بري. غلطاي زيادي ميخواي بري تنها زندگي کني؟ بدبخت فقط ترسش داره نفلت ميکنه...فحش دادم و قول دادم و آرزوي يه لحظه دوباره داشتن خانواده ،اطمينان ،امنيت ،گرما.. اونروز خيلي بلاها از سرمون گذشت. رسيديم بلاخره، سالمم رسيديم . وقتي درو باز کردم پياده شم داشتم ضعف ميکردم ديگه ناي روپا بند شدن نداشتم. از کون شانس آورديم ديگه خودم بهتر از هر کسي ميدونم.. اونروز تا شب اونقد ترسيديم و لرزيديم که وقتي همايون زنگ زد گفت داره مياد دنبالمون ترمينال از خوشحالي گريم گرفت. حاظر بودم همه چيمو بدم يکي مواظبم باشه . هيچوقت انقد احساس ضعف نکرده بودم. هيچوقت نگرانياي بابا رو انقد خوب درک نکرده بودم. من اونجا تنها ، ضعيف بودم. اين واقعيتي بود.

خلاصه ماجراها داشتيم. تجربه واقعن خوبي بود. خيلي خيلي خوب. اينا به کنار خيليم بهمون خوش گذشت. خيلي جاها رفتيم . تو اهوازم که پنجره هتل رو به رود کارون بود. ويو ازاين بهتر نميشد. تو آبادان و خرمشهرم يه پسر خوشتيپ آباداني که دوست رانندمون بود همه جارو نشونمون داد. خيلي مهربون بود و مهمونن واز. تمام آبادان و خرمشهرو گردوندمون و يه عالمه تاريخچه برامون گفت. راستي شط عربم رفتيم. تا مرز عراقيا. باشون باي باي کرديم! محبت پسره بعد از اونهمه ترس ما باورنکردني بود. دلم سوخت ميخواستيم يه جور خوبي ازش تشکر کنيم اما نميشد. ديگه ميترسيدم لبخند بزنم حرف بزنم زياد سوال کنم و .. آخرشم فقط به يه مرسي و خدافظي ختم شد. چه بيدريغ و مهربون وقت گذاشت و محبت کرد بعدشم مودبانه خدافظي کرد و رفت . خب بعد از ديدن اونهمه گرگ ديدن اينم خيلي عجيب و تاثير گذار بود.

سفر پر باري بود. اون لحظه هايي که تو کوير بوديم عالي بود. وحشتناک و عالي بود. ميدوني بعد از مدتها انگار از خواب مي پريدي و ياد حقارتت ميفتادي. اينکه چقدر ضعيفي و چقد منم منم داري. اينکه تا حالا انقد خوب زندگي کردي چقدر شانس داشتي. اينکه چقدر مرگ نزديکته و هميشه ام بوده نديدش و تا اينجا رسيدي. اونقد چيزا هست که من دارم و داشتنشون يادم نمياد که حد نداره. تو کوير تنهايي . آسمون نزديکه . مرگ نزديکه . خدارو نميدونم اما يادش خيلي نزديکه و همه از ياد رفته ها دوباره يادت مياد. خوشحالم که رفتم . خيلي.

***

آقا والا منم از نوشته هاي بلند زياد خوشم نمياد ولي ديگه وقتي ميرم و يه هفته يه بار مينويسم حق دارم يه نمه بلندش کنم ديگه نه؟؟
اه راستي اونشب که جون به سلامت برده بوديم و داشتيم تو رختخواب تجديد قوا ميکرديم يه شعرم ساختيم. بر وزن اون شعر معروفه لب کارون.. چه گلبارون.. پررو بوديم بعد از اونهمه مخاطره نشستيم شعرم گفتيم. هان آخرش فرودگاه اهوازم خيلي با حال بود. کارد ميزدي خونم در نميومد. سه دفعه سر تا پامونو به طرز مشمئز کننده اي گشتن. در عمرم اينجوري گشتيده نشده بودم. من فقط يه کوله داشتم. بعد گفت کفشاتو درار. تو کفشمو که حسابي گشت گفت نميشه بايد از زير دستگاه رد کني. کتمم بم نداد. يه سبد داد دستم کفشامونو انداخت توش گفت برو بيرون. يه دمپايي قرمز پاشنه بلند سايز سي و پنجم بم داد که پا برهنه نرم. حتمن خيلي ديدني شده بودم که نيش آقايون تو صف اونقد باز شده بود. درست ده دقيقه تو اون وضع وايستادم تا لطف کرد و دستگارو روشن کرد و راضي شدن که تو کفشاي ما بمب نيست. حالا نميدونم چرا به ما انقد گير دادن. بعد که کفشارو بردم يه سري ديگه نفري گشتنم. همچين ميگشتن که فک ميکردي دارن بات حال ميکنن. مالشي براه بود.