جنوب مرگ به آدم نزديکه. دو قدميته. يادش با هر نفس مياد و ميره.
جنوب مستعد رشده. خيلي زياد. فقط يه کم توجه ميخواد، يه کم عنايت ..عنايت بعضيا که اعتياد پول و حساباي سوييسشون رمقي بره ديدن فلاکت بقيه نذاشته.
آدم دلش ميسوزه آب محيا ، آباداني ميسر، اونوقت اينهمه کلوخ نشين، اينهمه زندگي سخت ،اينهمه بي توجهي ،اينهمه خودخواهي ....
واقعن چه جوري از گلوشون پايين ميره .. باورت نميشه ..گرگ تو لباس آدم؟؟ نه هيولام کمشونه ..
جنوب سرزمين زناي بي صداست. مشکي و مطيع. زناي خونه. زناي دنيا نديده. زناي مهربون اما سنتي.
جنوب سرزمين مرداي پوست کلفته. پوست کلفت و گردن کلفت. مرداي همه کاره مردايي که هيچي براشون عيب نيست. مرداي آزاد. مرداي رئيس. فقط کافيه تصميم بگيره و خب حتمن هميشه درسترين تصميمو ميگيره.
جنوب که ميري زندگي خودت به چشت مياد. همه چيزاي که دور برت جمع کردي همه چيزايي که صبح تا شب بره زياد کردنش ميدويي، يهو خجالت ميکشي آخه اونا در مقابلت هيچي ندارن که زيادش کنن . يه جورايي حس ميکني زندگي خودت بهشته. اما بهشت من پاداش چيه؟ جهنم اون چطور؟ چرا اينجوري بر خورديم؟ قسمته نه؟ ..
هرچي هست مرگ بت نزديکه، زندگيت قدر بيشتري داره، لحظه هاي بودنت پررنگتر ميشه
فرصت بره ديدن و حس کردن زياده چون دورت خلوته ..دورت خاليه ..
****
چند روزي رفتم جنوب گردي . اهواز رفتم و از اونجا شوش، شوتر، سر بندر، ماهشهر، آبادان و خرمشهر. سفر عالي بود. با يه عالم تجربه خوب. دوتايي رفتيم. من و سارا. کار خيلي خطرناکي کرديم ميدونم. يعني الان ديگه ميدونم نه اونوقت که تصميم گرفتم برم. يه جورايي جونمو دوباره دادن دستم.
تو اين چند روز قد تمام عمرم ترسيدم. ولي الان ديگه يه چيزايي رو ميدونم. وقتي جنوب ميري و دختري بايد همرنگ بقيه زنا باشي. اينا قانون زندگي جنوبه. چه بخواي چه نخواي. چه خوشت بياد چه نياد.
اينم بايد بدوني که وقتي جنوب از خونه بيروني بايد وابستگيتو به کسي ثابت کني. نميشه جنوبي نباشي دختر باشي و تنها راه بري. نمـــيشــــــــه. بحثم نداره . حتي شده دست يه بچه رو بگيري بايد به يکي وصل باشي والا ميخورنت. بي تعارف.
قبل اينکه برم انگار خيلي اهل منم منم و اين حرفا بدم . فقط کافي بود جملاتي مثل تو دختري خطرناکه براتو از اين قبيل بشنوم. همچين خونم به جوش ميمود که بيا و ببين. اما حالا... دوتا دختر بيست و بيستو دوساله اونجا يعني کشک. هيچي نبوديم. هيچي. هيچ وقت تو زندگيم خودمو انقد بي دفاع حس نکرده بودم. هيچ وقت اينهمه نگاه رو خودم نديده بودم. هيچوقت انقد گرگ نديده بودم. هيچ وقت از ترس زمين نخورده بودم. هيچ وقت انقد ضعيف نبودم... تو صف اتوبوس پسره درست خلاف صف جلوم وايستاده بود برو بر نگا ميکرد. جلو روم با دوستاش کاندوم تقسيم کردن. بقيه ام فقط نگاه ميکردن!
تو راه ماهشهر که بوديم مردم و زنده شدم. من و سارا بوديم و دو تا عرب و يه راننده. تا چشمت ميديد کوير بود. انتها نداشت. واي خيلي روز سختي بود. دلدرد بدي داشتم کيپ هم تو تاکسي نشسته بوديم از ترسم که پام به آقا بغلي نخوره و واسه خودش فکري نکنه سه ساعت تموم جنب نخوردم. صدام درنيومد. گردنم نچرخيد. چشام بسته نشد. کوير بود و کوير. بايد ثابت ميکردم شديدن بيدارم و حواس جمع. دلدرد داشت ميکشتم اما حاظر بودم بميرم و چيزي نگم. با سارا يه کلمه حرف نزديم. مردا عربي حرف ميزدن قاه قاه ميخنديدن. نوار عربي صداش تا ته بلند بود. يه بند دعا کردم. يک بند. فکر بلاهايي که ميتونستن سرمون بيارن يه لحظه ولم نميکرد. تا آخر دنيا کوير بود و مرد عرب. هيچ وقت تو زندگيم انقد آرزوي شنيدن صداي مامان و نداشتم. چه قولا که تو راه به خودم ندادم ; گه ميخوري بعد از اين بخواي تنها جايي بري. غلطاي زيادي ميخواي بري تنها زندگي کني؟ بدبخت فقط ترسش داره نفلت ميکنه...فحش دادم و قول دادم و آرزوي يه لحظه دوباره داشتن خانواده ،اطمينان ،امنيت ،گرما.. اونروز خيلي بلاها از سرمون گذشت. رسيديم بلاخره، سالمم رسيديم . وقتي درو باز کردم پياده شم داشتم ضعف ميکردم ديگه ناي روپا بند شدن نداشتم. از کون شانس آورديم ديگه خودم بهتر از هر کسي ميدونم.. اونروز تا شب اونقد ترسيديم و لرزيديم که وقتي همايون زنگ زد گفت داره مياد دنبالمون ترمينال از خوشحالي گريم گرفت. حاظر بودم همه چيمو بدم يکي مواظبم باشه . هيچوقت انقد احساس ضعف نکرده بودم. هيچوقت نگرانياي بابا رو انقد خوب درک نکرده بودم. من اونجا تنها ، ضعيف بودم. اين واقعيتي بود.
خلاصه ماجراها داشتيم. تجربه واقعن خوبي بود. خيلي خيلي خوب. اينا به کنار خيليم بهمون خوش گذشت. خيلي جاها رفتيم . تو اهوازم که پنجره هتل رو به رود کارون بود. ويو ازاين بهتر نميشد. تو آبادان و خرمشهرم يه پسر خوشتيپ آباداني که دوست رانندمون بود همه جارو نشونمون داد. خيلي مهربون بود و مهمونن واز. تمام آبادان و خرمشهرو گردوندمون و يه عالمه تاريخچه برامون گفت. راستي شط عربم رفتيم. تا مرز عراقيا. باشون باي باي کرديم! محبت پسره بعد از اونهمه ترس ما باورنکردني بود. دلم سوخت ميخواستيم يه جور خوبي ازش تشکر کنيم اما نميشد. ديگه ميترسيدم لبخند بزنم حرف بزنم زياد سوال کنم و .. آخرشم فقط به يه مرسي و خدافظي ختم شد. چه بيدريغ و مهربون وقت گذاشت و محبت کرد بعدشم مودبانه خدافظي کرد و رفت . خب بعد از ديدن اونهمه گرگ ديدن اينم خيلي عجيب و تاثير گذار بود.
سفر پر باري بود. اون لحظه هايي که تو کوير بوديم عالي بود. وحشتناک و عالي بود. ميدوني بعد از مدتها انگار از خواب مي پريدي و ياد حقارتت ميفتادي. اينکه چقدر ضعيفي و چقد منم منم داري. اينکه تا حالا انقد خوب زندگي کردي چقدر شانس داشتي. اينکه چقدر مرگ نزديکته و هميشه ام بوده نديدش و تا اينجا رسيدي. اونقد چيزا هست که من دارم و داشتنشون يادم نمياد که حد نداره. تو کوير تنهايي . آسمون نزديکه . مرگ نزديکه . خدارو نميدونم اما يادش خيلي نزديکه و همه از ياد رفته ها دوباره يادت مياد. خوشحالم که رفتم . خيلي.
***
آقا والا منم از نوشته هاي بلند زياد خوشم نمياد ولي ديگه وقتي ميرم و يه هفته يه بار مينويسم حق دارم يه نمه بلندش کنم ديگه نه؟؟
اه راستي اونشب که جون به سلامت برده بوديم و داشتيم تو رختخواب تجديد قوا ميکرديم يه شعرم ساختيم. بر وزن اون شعر معروفه لب کارون.. چه گلبارون.. پررو بوديم بعد از اونهمه مخاطره نشستيم شعرم گفتيم. هان آخرش فرودگاه اهوازم خيلي با حال بود. کارد ميزدي خونم در نميومد. سه دفعه سر تا پامونو به طرز مشمئز کننده اي گشتن. در عمرم اينجوري گشتيده نشده بودم. من فقط يه کوله داشتم. بعد گفت کفشاتو درار. تو کفشمو که حسابي گشت گفت نميشه بايد از زير دستگاه رد کني. کتمم بم نداد. يه سبد داد دستم کفشامونو انداخت توش گفت برو بيرون. يه دمپايي قرمز پاشنه بلند سايز سي و پنجم بم داد که پا برهنه نرم. حتمن خيلي ديدني شده بودم که نيش آقايون تو صف اونقد باز شده بود. درست ده دقيقه تو اون وضع وايستادم تا لطف کرد و دستگارو روشن کرد و راضي شدن که تو کفشاي ما بمب نيست. حالا نميدونم چرا به ما انقد گير دادن. بعد که کفشارو بردم يه سري ديگه نفري گشتنم. همچين ميگشتن که فک ميکردي دارن بات حال ميکنن. مالشي براه بود.