امسال اصلا حس عيد و حال و هواي تحويلم نبود. روز آخر رفتيم گل خريديم . يه عالم گلاي رنگارنگ. شب بو، زنبق ، سينه ري ، فلزيا. وقتي گلا رو بغل کرده بودم ديگه نميشد به عيد فک نکنم. تازه شدم و جوونو رنگارنگ. پره حساي خوبو دوست داشتني. خلاصه شعفناک شدم بسي. بعد همون موقع يادم افتاد شايد اين آخرين عيدم باشه تا مدتها ،اينجا و کنار مامانينا. يه کم دلم گرفت.. بعد خوشحال شدم که مسافرته عيدم به هم خورده بود. دلم ميخواست هر لحظشو خوب مزه مزه کنمو يادم نگه دارم. لحظات باهم و کنار هم بودنو. امسال بعد از مدتها سر تحويل فقط خودمون چهار تا بوديم. يه تحويل کاملن خانوادگي و به ياد موندني. چقد بده که دارم بزرگ ميشم. چقد بده که ديگه هيچ وقت ته دلم اطميناني نيست بره يه تولد يا عيد ديگه کنار هم و با هم. قيمتيه که بره ورود به دنياي آدم بزرگا بايد بپردازم. لعنت به اين آدم بزرگي. من هنوز خيلي کودکم و دنيامو با تمام وجود ميپرستم. نميدونم فقط يه حسي هست که ميگه امسال ساله سرنوشته. امسال ساله راهاي جديد و تغييرو قايم کردن کودکيه. نميتونم دورش بندازم اگه مجبور شم تا ابد تو دلم قايمش ميکنم...
چمدونم...
حضرت حافظم امسال چنين فرمودند:
بيا که رايت منصور پادشاه رسيد / نويد فتح و بشارت به مهرو ماه رسيد
جمال بخت زروي ظفر نقاب انداخت / کمال عدل بفرياد دادخواه رسيد
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد / جهان بکام دل اکنون رسد که شاه رسيد
ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن / قوافل دل و دانش که که مرد راه رسيد
عزيز مصر برغم برادران غيور / ز قعر چاه برآمد باوج ماه رسيد
کجاست صوفي دجال فعل ملحد شکل / بگو بسوزد که مهديه دين پناه رسيد
صبا بگو که چها بر سرم درين غم عشق / ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
ز شوق روي تو شاها بدين اسير فراق / همان رسيد که از آتش ببرگ کاه رسيد
مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول / زورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد