Tuesday, October 28, 2003

عاشق سعد آبادم . عاشق هر چيز قديمي و اصيلم . پام كه اينجور جاها ميرسه فركانسام يه شكل ديگه ميزنه . كاخ ، موزه ، مسجدا و خونه هاي قديمي .... وووي اصلن يه فاز ديگه ميشم . يه چيزيم مطمئنم . من تو زندگي قبليم شاهزاده اي ، پرنسسي چيزي بودم . هيچ جايي اندازه اين كاخا و خونه هاي بزرگ قديمي احساس فاينالي ات هومي بم دست نميده :d
شايدم بره همينه انقده عشق جهانگردي دارم . شايد قراره برم اين مكان شگفت وحكمن سحر آميز گذشتگيمو پيدا كنم . شايد قراره اونجا نقطه عطف باشه . هزار تا شايده اما چيزي كه مسلمه من يه جهانگرد خواهم شد . حالا شايد از نوع كوچيكش .
در همين راستا امروز يه كشف بسيار بزرگ و دلچسبناك كردم تو سعد آباد . موزه برادران اميدوار! از بار اولي كه اسمشونو شنيده بودم فك ميكردم هيجان انگيز ترين آدماي دنيان .كه چه مصمم و قاطع پا شدن دوتايي دور دنيا رو گشتن . با دوچرخه . بعد هي فكرشون بود و آه سوزناك . امروز من موزشونو كشف كردم! سه هفتست افتتاح شده. باورنكردني! هميشه برام خيلي دور از دسترس بودند. حالا اما يكي از برادرا تقريبا هر روز اونجاست و با روي باز از همه پذيرايي ميكنه . اونيكي تو شيلي ازدواج كرده و همونجا موندگار شده . خاطراتشونو تو يه كتاب به اسم "سفرنامه برادران اميدوار" نوشتن . اصن نميتونم بگم چقد چسبيد . خيلي اتفاقي و بي هدف . يهو جلو پام سبز شد . اونقده هيجان داشتم و غرق تماشا بودم كه اصلن يادم نيفتاد دوربينو درآرم . در ضمن با دوچرخه مسافرت نكرده بودن . با دو تا موتور شروع كرده ميكنن و چند سال بعدم با سيتروئن اهدايي فرانسه كه الان جلوي در موزه پاركه . كل سفرشون 10 سال طول ميكشه . اي خداا.... هي عكسا رو نيگا ميكردم هي آه حسرت .... به نظرم از خوشبخت ترين آدماي دنيان . مطمئنم . آدم يه آرزويي داشته باشه و انقد سفت و سخت دنبالش بره . با اونهمه سختي ، مرارت ... ولي در نهايت با يه گنجينه به چه گندگي تجربه و جهان شناسي . و مهمتر از همه خود شناسي . هي بابام هي ...

راستي يه اعتراف كوچولو! تنها وقتي از دختر بودنم غصم ميگيره موقع مسافرتاي تكيمه . خب كسي جلومو نگرفته . اما من ، يه دختر تنها ، هيچ وقت نميتونم از يه حدي پيشتر برم . نميتونم خيلي خطر كنم . كسي به اينكه چي تو سرت ميگذره يا هدفت چيه كار نداره . اول جنسيتته .

Saturday, October 25, 2003

ديدي بعضي ازشاگردا پولو دستي بت ميدن؟ ديدي تازه بعضياشون در نهايت اتيكت جلوت ميشمرن بعد ميزارن كف دستت؟ ديدي آدم احساس صدقه گرفتن بش دست ميده .. ، بعد ميخواد نيست و نابود بشه؟
بابا به خدا يه پاكت ناقابل خوب چيزيه ، استفادشم ثواب داره. ثواااااااااب !

***

(مامان شاگرد تازم حين تنظيم ساعت كلاس) - ميدونين كه هفته ديگه ماه رمضونه .
+ اِه ! راست ميگين، يادم نبود!
- شما روزه ميگيرين؟
+ من؟ اِِم .. والا ... نه من نميگيرم.
- چرا نميگيرين؟
+ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- اعتقاد ندارين يا به خاطر مشغله نميگيرين؟
+ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!................. والا... راستش..... نميدونم ... نه ... يه چند ساليه نگرفتم... نميدونم....!
- (صداشو صاف ميكنه) آها! كه اينطور ! خب پس گفتين ساعت ............

چي بود تفتيش عقايد بود؟؟؟ پس كي بعضيا ياد ميگيرن انقد حق به جانب و راحت به خودشون اجازه فضولي تو مسائل خصوصي و شخصي آدمو ندن؟
بيشتر از خانومه از خودم لجم گرفت كه هنوز اون ترس پنهان تومه . ترس اون چماقه . همون چماقه كه از روز اول مدرسه بالاي سرم واستاد تا آخرش . همون كه ازم ميخواست تظاهر به هويتي كنم كه نداشتم . اعتقاداتي كه مال من نبود . روش زندگي كه مال اطرافيانم نبود . بلدش نبودم . اشتباهي فك كرده بودم رفته. يعني از وقتي مدرسه تموم شد خيال كردم انداختمش دور . كه ديگه خود خودمم بدون هيچ نيروي مزاحمي كه ازم نقش بازي كردن طلب كنه . كه ديگه بلند داد ميزنم چي تو كله خودمه و ورم كدوم وريه .. هه هه زهي خيال باطل !
هنوز چماقه بود ، هنوز ميترسيدم ....
از طرد شدن ، از انگ خوردن ، متفاوت بودن ، محاكمه شدن....

Wednesday, October 22, 2003

نشستي تو ماشين داري تو اتبان ميگازوني ، با آهنگه داد ميزني و كيفورانه ميروني . پيش خودت فك ميكني چقد لينكين پارك دوست داريا ، بعدشم درود ميفرستي بر وجود برادرت كه هميشه آهنگاي خوب واسه ماشينت گلچين ميكنه .آهنگه تموم ميشه ، بلافاصله بعدش صداي تار ميشنوي ! تكنوازيه تار! خوب گوش ميدي انگار رديفه ، بعد چار شاخ ميشي كه رديف دستگاهيو چه به لنكين پارك . نوارو درمياري ، دهنت چار متر باز ميشه و عمرن باورت نميشه چي ميبيني . رديف ميرزاعبدلاه . اجراي برومند . جزو همون نواراي خاطره انگيزه دانشگاهيت . كه تنها كمك و معلمت بود سر امتحاناي رديف ، كه از در خونه تا در دانشگاه گوش ميكردي مگه گوشه هاش برن تو مخت ، كه از طريق يه دوست خوب تو همون روزاي رنگي بت رسيده بود ، كه خلاصه يه كلام كلي خاطره داشتي باهاش مثلا ! ظرف سيم ثانيه خونت داره قل قل ميكنه و بعد از اون تمام راه به اين فك ميكني كه وقتي رسيدي خونه چه جوري بكشيش همونيو كه درود فرستاده بوديش .

يه كم كه ميگذره ياد تمام اتفاقاي مشابه اينهمه سال ميفتي . ياد بچگيا و نوار سلطان قلبهاي نازنينت كه يه جورايي همه زندگيت بود و همين جناب برادر يه روز نشسته بود واسه خودش تمام متن فيلم ديدي دودلو روش ضبط كرده بود . همه فيلم ! اونموقعم خواسته بودي سر بزاري به كوه و بيابون . يا خودكاراي يادگاري ، يا قلموي وينزورت، دوربينت ، واكمنات، صد تا نوار ديگت .. و هزار قلم متعلقات ديگت كه به فاصله يه چشم به هم زدن نابود يا مفقود شدن تو اين سالا ... چي بايد بش بگي؟ انگار تو اين بيست سال هيچي عوض نشده . تمام جواباشو حفظي . ميتوني حدس بزني عذر هر سوال و فريادت چي خواهد بود . تنها چيزي كه مشخصه اينه كه انگار راست راستكي يه چيزايي تو خون آدمه . همونقد كه من همه چيزاي زندگيم برام با ارزش و مقدسه به چشم اون صرفا وسيلست . همونقدري كه من تو گذشته و آينده زندگي ميكنم اون شديدن تو حال زندگي ميكنه . درست دو قطب متضاديم . حتي قبل از اينكه عاشق بشه چيزي به اسم يادگاري تو زندگيش معني نداشت ، الان كارتا و كادوها و گلاي خشك شدشو يه سانت اينور اونور كردن جرات مي خواد . يه جوراييم وارستگيشو دوست دارما اما خب من همه چيم يادگاريو مقدسه! آدم ماديم ديگه چي كار كنم . تمام راه هي ميگي و ميشمري ميگي ميشمري آخرشم وقتي ميرسي در خونه يه آه بلند ميكشيي كه يعني دتس ده وي هي ايز ديگه بابا جان ! البته خوب كه نيگا كني خيليم وضع داغون نيستا ، حداقل ميتوني به پيشرفت سليقه موسيقاييش اميدوار باشي . هرچي باشه از ديالوگا و صداي ماشين ديدي دودل تا لينكين پارك كلي راهه ....






Monday, October 20, 2003

اون ماري كه اين چند وقته آرامشمو گرفته بود ، هموني كه از ديدن قيافش يا شنيدن صداش رعشم ميگرف ، بايد ميديدي چطوري مي لرزيد ! چطوري ته ته پته افتاده بود، ارتعاش صداشو لرزش دستاشو . خود رعشه شده بود . من چه آروم و خونسرد نيگاش ميكردم !
هنوزم دليل بدجنسيشو نمي دونم ولي خب انگار بايد باور كرد بعضيا ذاتا يا اكتسابي بدجنسنو هيچ رقمه نميشه باهاشون نرم و لطيف طي كرد. مخصوصا وقتي دست پرورده سيستم دولتي مملكت گل و گلاب باشن ديگه . سخت بود اما لرزوندمش و كماكان شيره خودم !
اينم به سلامتي روحيات انقلابي پيروزمندانه امروزم .

 u don't own me !
.........................................
don't tell me what to do
don't tell me what to say

..................................


Wednesday, October 15, 2003

هيچ احوالاتم به جا نيست. نميدونم چرا از وقتي خلاص شدم هيچ اتفاق هيجان انگيزه و دلچسبناكي برام نيفتاده . انگار زيادي منتظر بودم . اونقدم دلم رخوت و ركوده كه كاراييم كه براشون نقشه كشيده بودم از دستم برنمياد . يعني خلاصه هيچجوري حسش نيست . فقط مقدار متنابهي از دست كساني (ك با فتحه يا ضمه به دلخواه) حرص خوردم و زورم نرسيده و اضطراب كشيدم . بعضي وقتا شديدن آرزو ميكنم يه خورده از كلفتي صداي آيدين و اعتماد به نفس و زورش مال من بود . اونوقت همون اول كار ، يه ابروي گره خورده با يه تك سرفه خالي خيلي مسائلو در جا حل ميكرد ميرفت پي كارش .

راستي هيچيم كه نه . يه ملاقات خيلي ناز داشتم . با يه دوستي از گذشته ها . گيرم يه زمانيم معلم عكاسيم بوده . درست وقتي از همه رابطه هاي مدرن دوستانم خسته بودم و درمونده . كهير . يه دل صاف ميخواستم و ديدمش . همونقد زلال ، همونقد پاك .. صيقلي.. راستكي . باورم نميشد . يه جورايي وجود همچين آدمايي رو باورم نميشه ديگه . وقتيم كه پيدا كنم خب از هيجان و عشق ميخوام بتركم . چقد دلم ميخواس عين وحشيا بغلش كنم . فشارش بدم . آويزونش شم . يه ذرم شدما اما بقيش فك كنم از چشام غلپ ميزد بيرون . دلم ميخواست همه وجودشو بغل ميكنم ، باور كنم و آروم بشم . سحر خوبم مرسي بره بودنت.

به غير از اونشب كماكان قمر در عقربه . كمبود آرامش دارم . خيلي زياد . از اون وقتاي خيلي بي دغدغه ميخوام . اونوقتا كه خيلي مريضي خيلي درد داري بعد يهو دردت تموم ميشه . همونقت كه تك تك سلولاي بدنت پرچم سفيد بلند ميكنن . يه نفس راحت ميكشي . بعد همه وجودت پر آرامش ميشه . آرامش آروم . از اونا كه دونه دونه نفساتو حس ميكني . شكر ميكني . با زمين و زمان آشتيي . از اينهمه بدوبدي بقيه و بالا پايين پردناشون تعجب ميكني . زمانو حس ميكني . زندگيو ميفهمي . تا مغز استخونت ميفهمي .. بيخيال همه چراهاي ابدي ...
شايد اگه همش يه كمي عاشق بودم اوضاع فرق ميكرد . حتمنم ميكرد .

Wednesday, October 08, 2003


 vivo per lei !
vivo per lei la musica!
هميشه ، هميشه ، هميشه :x



Vivo per lei da quando sai
la prima volta l`ho incantrata
non mi ricordo come ma
mi e entrata dentro e c`e restata.
Vivo per lei perche mi fa
vibrare forte l`anima.
vivo per lei e non e un peso
.................
(همش با ترجمه)

Wednesday, October 01, 2003

و مرا جيوه ام آرزوست!
از وقتي خودمو يادم مياد يه عيب گنده دارم ، اونم اينه كه آدامسيم . جنس عواطف و روحيم و خلاصه كل وجودم آدامسيه . آدامسيم چون هر جا پيادم كني ميچسبم . آدامسيم چون كندنم هميشه تلفات داره . از اون بد آدامسا . از اون لجباز خيلي چسبونكيا . اونا كه هرچقدم بخواي با ظرافت و ملاحضه و دورانديشي و دودوتا چار تا بكنيشون باز نصفش جا ميمونه سر جاش و نصف ناقصشه كه برميگرده زير آوار دندون و زندگي .
همينه كه آرزوي جيوه دارم . جيوه ايا خوشبختن . هر جا باشن شكل همونجا ميشن . هر جا بريزي قد همونجا ميشن . دور ميگيرن ، احاطه ميشن ، ولي وقتي رارو باز كردي گفتي بفرما ، راحت برات قل ميخورن ميرن اونوري كه بايد برن . نه شكلشون عوض ميشه نه تيكه هاشون باقي ميمونه ، نه زخمي ميشن و نه ناقص . انگار نه انگار!
من اون آدامسم . هميشه به خاطرش زيادي درد كشيدم . از اولين باري كه كنده شدم و گذاشتم له بشم فك كردم تنها راهم جنگيدنه . گفتم اونقد ميجنگم تاحالش جا بياد . حد بفهمه . آدم شه . عين بقيه شه . اما خب وقتي جنست آدامسيه آدامسيه ديگه . تارو پودتو كه ديگه نميتوني از نو به هم ببافي . هميشه خدا جيوه ايا برام معما بودن . يعني يه كم كه گذشت خودم معما شدم . چون در نهايت من اون جنس متفاوت بودم . جنس ناجور ! اونا قوي بودن و من ضعيف . انعطاف پذير بودن و من شكستني . اونا انگار مجموعه شروط لازم بره زنده بودن و زندگي كردن بودن و من .. خب معلومه ديگه ورق عوضي برخورده لاي اين جماعت كامل و بي نقص! طول كشيد تا اينو فهميدم . تفاوت جنسامونو ميگم .
الان ديگه قبول كردم من آيتكم و اين موجود آيتك نامو سرتاپاشو زيرو زبركني آخرش همينيه كه هست .