Saturday, June 29, 2002

بلاخره ماشينم بعد از نزديك يه ماه برگشت خونه. ديدين بعضي روزا اصلا
روز آدم نيست، مثلا يه روز از صبح تا شب هر تكوني ميخوري گند ميزني.
هر كاريم كني فايده نداره سنگينترين كار اينه كه بشيني سر جات جنب
نخوري. حالا بعضي روزام روز ماشين نيست.مثلا اون روز كه اين بينوا دك
و پوزش كاملا ريخت بهم از صبحش بيرون بودم. هي ميديدم بابا امروز چرا
همه برام بوق ميزنن دست تكون ميدن. موتوريا ميومدن ازم سبقت بگيرن دم
شيشه يه چيزايي با هيجان و شدت بهم ميگفتن اما چون شيشه بالا بود
هيچي نميشنيدم. از اونورم راننده پشتيا هي برام دست تكون ميدادن و بوق
ميزدن اما حالت چهرشون يه نمه شاكي و طلبكار ميزد. يه بارم كه حواسم
رفته بود به باي باي ماشين بغلي رفتم تو در ما شين اونوريم. در خودم كه
كلي خراشيده شد فكر كنم اونم همينطور ولي راننده اونم يه باي باي محكم
كرد و ديگه هيچي نگفت. منم تعجب كردم. خلاصه همين بود تا عصري
رسيدم خونه. بعد برادرم ماشينو برد، البته وقتي قيافه ماشينو ديد زنگ زد بهم
كه اين جاي پنجه هاي شير چيه انداختي رو در منم گفتم وا پنجه كدومه ؟
شير كدومه؟ عمرا نميدونم چي ميگي. خلاصه رفت و يه ساعت بعد با جسد
ماشين برگشت. اصلا نميدمنم چطوري تا خونه رسيده بود ولي ديگه آش و
لاش شده بود. خيلي ناراحت شدم يه جورايي عذاب وجدان گرفتم. آخه اين
بيچاره خيلي سعي كرده بود بگه بابا امروز منو بيخيال. ولي الان كه برگشته
قول ميدم تا صداي بوق شنيدم يا باي باي ديدم زود بفهمم حتما خبريه.

Thursday, June 27, 2002

اين قافله عمر عجب ميگذرد
درياب دمي كه با طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب ميگزرد

Sunday, June 23, 2002

بعضي وقتا با خدا قهرم مياد. چرا وقتي علتي منو ميخندونه از چشماي خيليا
اشك مياره و دلشونو خون ميكنه؟ لابد اسمش كنتراست زيباي طبيعته نه؟
چه حقيرم من كه اين زيبايي رو درك نميكنم همونقدر كه گاهي عدلتو.
من با هم خنديدن و با هم گريستنو ترجيح ميدم، اگه كلي نگاه كني اينم خودش
كلي كنتراست داره و مشكل تو رو حل ميكنه.

Saturday, June 22, 2002

امروز صبح باز داشتم تو خواب با يه سري موجودات عجيب غريب مراوده
ميكردم كه با يه تكونايي از خواب پريدم. انگار يكي پاشو چسبونده بود دم
دشك و هي تختو تكون ميداد. به زور گفتم نكن آيدين ديوونه هنوز ميخوام
بخوابم. اما هيچ فرقي نكرد. بعد فكر كردم نكنه مامانه، سرمو كه برگردوندم
ببينم چه خبره ديدم اي داد بيداد تو اتاق پرنده پر نميزنه اما تخت هنوز تكون
ميخورد فتير.
ياد فيلم جن گيرم افتلدم. فوري از
تخت پريدم پايين، بعد يهو ديگه تكون نخورد. البته هنوز چشام خوب نميديد
اما گفتم الانه كه بيان سراغ خودم. دويدم طرف اتاق برادرم درو كه باز كردم
ديدم وايستاده نيششم بازه. خنديد گفت: بابا زلزله بود ديگه اوسكل!!

Thursday, June 20, 2002

آخر شب بود كه داشتم با دوستم برميگشتم خونه. ماشينو ته يه كوچه درازو
تاريك گذاشته بوديم. سر كوچه يه پسر فسقلي يقه ما را چسبيد كه الا و للا
كه بايد آدانس بخري. دوستم آدامسشو از دهنش درآورد، گرفت
طرف بچهه گفت تو ميخري؟
ولي پسره اصلا به روي خودش نياورد و بدتر افتاد به توروخدا جون مادرتو از
اين حرفا. منم كه دلم حسابي بره پسره كباب شده بود درآوردم يكي از
آدامساشو به دو سه برابر قيمت ازش خريدم و خلاص. بعد كه ميرفتيم از
پشت سر شنيدم كه پسره با چه خوشحالي و هيجاني پولو به يكي نشون ميده
و ميگه ببين اينو دختره داد. منم سرمو بالا گرفتم و با يه لبخنده رضايتمندانه
احساس كردم ديگه ته نيكوكاريو درآوردم!
ولي بعد متوجه شدم چه غلطي كردم نصقه شبي. يهو برگشتم ديدم يه گله
آدامس فروشو فال فروش كه همشونم بچه نبودنو اين خودش خيلي ترسناك
بود دارن ميدون به ما برسن، اونم تو اون كوچه تاريك و خلوت. از ترس
زبونم بند اومده بود فقط با دوستم شروع كرديم دويدن طرف ماشين ،اونام
دنبال ما. البته فكر نميكنم بهمونم ميرسيدن اتفاقي مي افتاد، اما خب چون
گله اي دنبالمون بودن يه كم دهشتناك بود. بلاخره با هر مصيبتي بود پريديم
تو ماشينو اينام از درو شيشه آويزون. آخرش مجبور شدم يه فالم از لاي در
بخرم تا بلاخره بيخيال شنو برن.
هم دلم مي سوخت هم ترسيده بودم. هيچوقتم نميتونم بگم بيخيال، وضع اينا
از منو تو بهتره. آخه اونا هرچي باشه يه احتياجيو تو زندگي حس كردن
كه به خاطرش اونهمه فحشو بي احترامي ميبينن ولي آخر شب باز ميدونو
از ماشين آويزون ميشن. ولي بهرحال درس عبرت اين بود كه آقا جون
نيكوكاريم به وقتش!

Tuesday, June 18, 2002

ياد دوشين
امروز بستر را آشفته خواهم گذاشت تا جاي اندام او در آن بماند. تا فردا
خويشتن را نخواهم شست و جامه بر تن نخواهم كرد و بر گيسوان نيز
شانه نخواهم زد، تا خاطره نوازشهاي او از ميان نرود.
امروز و امشب هيچ نخواهم خورد و هيچ روغني بر لب نخواهم نهاد
تا اثر بوسه او همچنان در آن باقي ماند.
همه روز پنجره ها را بسته خواهم گذاشت و در خانه را نيز نخواهم
گشود. مبادا ياد دوشين با هواي اتاق درآميزد و همراه باد بيرون رود.

بيليتيس

Monday, June 17, 2002

امروز ميبينم عمرا ظرفيت دو تا كلاس پشت همو ندارم. با هزار
دودلي و شرمندگي زنگ ميزنم به استادم و كلاسمو كنسل ميكنم.
چند ساعت بعد شاگردم زنگ ميزنه كلاسشو كنسل ميكنه.
حالا چطوري سرم گول به اين گندگي ماليده شد؟!

Saturday, June 15, 2002

اينم يه شعر ماه. البته نه text آهنگيه نه تا حالا كسي خوندتش. شايد يه
روز خودم اينكارو بكنم!

around the corner i have a freind
in this great city that has no end
yet days go by and weeks rush
and befor i know it a year is gone
and i never see my old freind's face
for life is swift and terrible race.

he knows i like him just as well
as in the days when i rang his bell
and he rang mine, we were younger then
and now we are busy tired men
busy with playing a foolish game
busy with trying to make a name

tomoroow" i say "i will call on jim"
just to show that i'm thinking of him

but tomorow comes and tomorows go
,and the distance between us grows and grows
around the corner !_ yet miles away
.......here is a telegram sir
"jim died today,"
and thats what we get ,and what we deserve
in the end.

"around the cornetr a vanished freind..."

( براي يه كلاغ كه هي الكيو زوركي ميخواد بگه تنهاست)

Sunday, June 09, 2002

فردا امتحان تربيت بدني دارم اما به شكل تئوري. تو كتابم چيا نوشته
راجع به تربيت بدني؟ اونقد مطالبش آموزنده و جديده كه آدم دلش نمياد يه
لحظه كتابو زمين بزاره ،بيشتر هوس ميكني كتابو بكوبي به فرق سرت.
كتابمون چهار فصل داره و دو فصل اولش كه من الان ازش فارغ شدم راجع
به مهمترين نكات و اصول ورزشي اعم از:
اهداف تربيت بدني در جامعه اسلامي
ورزش وسيله خودشناسي(تذهيب نفس)
بزرگان انقلاب اسلامي و تربيت بدني و ورزش
مجموع سخنان بزرگان ديني در باب اهميت ورزش
و ................
نه فكر كنين اين فصول فقط بره آگاهيو مطالعه باشه ها. اينا
همرو بايد جزء به جزء حفظ كنيد تا وقتي يكي از جملات بزرگان در باب
ورزش( كه همشون شكل همن) تو امتحان اومد مثل فرفره بگي مال كي بود.
آخه خيله مهمه. تازه يه وقت كه هوس ورزش كردن به سرتون زد ديگه جاي
شك براتون نميمونه كه حالا حلاله يا حرامه و راحت دستو دلتون به ورزش
ميره. تازه بدونيد اگه يه وقت خواستيد بريد سواركاري ياد بگيريد خيلي خوبه
و خيليم بهش توصيه شده. چرا؟ خب معلومه چون بعد باهاش ميريد ميدون
جنگ و پوز دشمنان اسلامو به خاك ميماليد. حالا كي تو اين دوره زمونه با
اسب ميره وسط ميدون بماند زياد مهم نيست.
تازه يه خبر خوب.اصلا راجع به اهميت ورزش بره دخترا از نظر اسلام
ننوشته بود. حالا من با خيال راحت لم ميدمو بستني ميخورم تا شايد فشار
خونمم يكمي بياد پايين.
عيب نداره .آخه اين مملكته گلو بلبلم بايد چندوقت يه بار يادم بندازه كه كجا
زندگي ميكنم .جايي كه بره ساده ترينو ابتداييترين مفاهيم زندگي بايد دليل
پشت دليل بتراشي اونم نه از نوع در پيتيو علميو شناخته شدش..خودتون كه
وارديد. فقط ديني باشه و مستدل و با استناد به .......
آخه اي مملكته گل و بلبلم، نكنه آخرش بيفتم از دستت سكته كنم؟ اونوقت
كي پيشت بمونه آبادت كنه؟

Friday, June 07, 2002

ميگن اگه چيزي يا كسيو خيلي ميخواي يه بار رهاش كن بره. اگه بر گشت
طرفت ديگه بره هميشه مال تو ميشه. اگه ام كه برنگشت بدون ا ز روز اولم
مال تو نبوده .

حالا منم مدتيه رهاييدمش. يا به عبارتي حالا يه جورايي رهاييده شده.
با خداست كه اينوري بشه يا اونوري.
فقط صبر بايدو صبر.

Thursday, June 06, 2002

من ديروز تو مملكته خودمون شیش ساعت تو آسمونا بودم. فكر نكنم سر تا
تهش كلا دو ساعت بيشتر شه ،اما اگرهي بخواي دورش بزني فرق میکنه
. گفتم مثلا اين تعطيليا پاشم برم مسافرت بعد با انبساط
خاطر بيام امتحانارو بدم اما زهي خيال باطل.
از تهران راه افتاديم طرف كيش با يه عالم دل صابون خورده بره يه
مسافرت خوب. كتايون رياحي و احمد نجفي هم تو پرواز ما بودن. آقاي نجفي كه خيلي خوش
اخلاق بود و چون با خلبان دوست بود هي ميرفت اونتو و آخرين اخبار
سرگردانيه ما رو با خنده تعريف ميكرد. خانوم رياحيم پنداري خوش اخلاق
بود اما اولاش حتما از ترس ما كه نپريم بقلش عينك آفتابيشو بر نميداشت.
خلاصه ما رفتيم كيش اما فقط بالا سرش چرخ زديمو چرخ زديم و به علت
مه زيادي كه فقط خلبان ميديدش نتونستيم بشينيم. بعد رفتيم شيراز.
اونجام اصلا تحويلمون نگرفتن وبلاخره كه رسيديم تهران جمعا پنج ساعتو
خورده اي يه بند نشسته بوديم. موقع بلند شدنم زانوهاي من يكي كه صاف
نميشد اصلا .اونقد دلم سوخت. اگه مسيرمون يه طرف ديگه بود بعد از
اينهمه ساعت لا اقل رسيده بوديم لندن نه تهران عزيز خودمون.
حالا بيچاره اونايي كه توفرودگاه كيش نشسته بودن به اميد برگشتن. اما نتيجه
اخلاقيم داشت اين ماجرا. اگه شمام مثل من اين هفته امتحان داريد اصلا
فكر كيشو نكنيد كه عمرا به موقع برگرديد.

Wednesday, June 05, 2002

,no it never bigan for us
!caz it'll never end for us