Friday, November 29, 2002

اول صبحه. هوا تاريكه. مامانينا الان راه افتادن كه بيان پيشت. برق رفته. هنوز عين شبه. تاريكه همه جا عين دلم. هنوز دارم خودمو بازخواست ميكنم كه چرا نيومدم. پرده رو ميزنم كنار پي يه تيكه نور . واي! ميدوني الان چي ديدم؟ داره برف مياد. چه جورم، گوله گوله! گوله هاي درشت سفيد تو دل تاريكي. ...... برف عزيزو آروم. اونم الان قبل از زمستون. .. چه حكايتيه اين؟ هرسال همين وقت..
چهار سال ميگذره از آخرين ديدار. روز آخرم برف باريد. بره تو باريد . همون وقت كه همه بيرحم بودن و و تو بيجون. دلم چنگ ميخورد. مجال خداحافظيم نبود. همه بيشتر از من تورو داشتن . انگار حق ازلي و ابديشون بود. مال همه شده بودي. همون وقت كه رو دستاشون ميبردنت... ديگه فرصت تموم شده بود. ديگه مجال خلوتي نمونده بود.. نميذاشتن نزديكت شم، صورتتو ببينم . آخرين حرفارو بزنم. ميدونم دير كرده بوم.... اندازه يه عمر. و همون داشت خفم ميكرد. چقد از همه بدم ميومد. همونايي كه راحت تماشات ميكردن. زير خاك رفتنتو. چقد بزرگا هميشه تلخن، سختن، نامفهوم. تمام وجودم مچاله بود. نميتونستم اون زير ببينمت، نميشد.... يهو برف گرفت. اونروزم برف اومد عين امروز صبح. .. آسمونم ميباريد ، دل منم. همه چي انگار آروم تر شد. خاك بدجنس روت ديگه سياه و سخت نبود. پر گل بود و سفيدي. ميدونم سردت نميشد. ميدونم توام بغل من بوديو فقط زيبايي گل و برف رو ميديدي... ميدونم مهر تو بود كه ميباريد.. هر سال همين وقت ميباره. ببار ..
هنوز تاريكه، دلم خيلي تنگه. پشت پيانو، ميخوام كورمال كورمال يه چيزي برات بزنم، به يادت. اما چي؟ ... افسوس.. حيف كه زبون موسيقي ما با هم فرق داشت. نميفهميدي آهنگامو. مال تو و زمون تو نبود. آرزوت بود آهنگاي تركيتو برات بزنم و من چه دور بودم از علاقت و اشتياقت. لج كردم؟ تو موسيقي منو نفهميدي منم خواستم كه مال تورو نفهمم. پس نزدم...فقط..دريغ... اما بايد يه چيزي برات بزنم. بايد باهم حرف بزنيم . ياني ميزنم شايد نزدكترين حس شنيداريمون . دوسش داشتي با اون موهاي بلندش. چقد دلت جوون بود و جون پسند. ياني ، فليتساش و براي تو. بره مامانش ساخته بود اين آهنگو. سوز داره و بالا پايين زندگي. همه چي مياد جلوي چشمم...سالها خاطره با تو رشد كردن.. شب پيش تو خوابيدناي منو آيدين ، خنديدنامون و تا صبح بي خواب كردنت. صبحونه هاي مفصلمون با ليواناي گنده چايي كه خيلي شيرينش ميكردي. شبيخوناي مداممون به يخچال فريزرت و رضايت هميشگي تو. هميشه خوشمزه ترين ها پيش تو بود. ميدونم ميخواستي خيلي خوش بگذره با تو. تنهايي مدامت. و دلتنگي كه باعث ميشد يهو در اتاقمو باز كني و وسط درسام سه ساعت خاطره بگي. و چه شيرين ميگفتي. كاش يه بار صداتو ضبط ميكردم. ريكوردر زدنات.. دايره زدنات.. ملوديكا زدنات.. چه دل پر شور و استعداد محضي و خاطرات پدر هنرمندي كه موسيقي رو بره دختر حروم ميدونسته . يادمه همه چي. مراسم شيرني پزي قبل از عيد. يكيشو فقط بايد با من ميپختي. يعني من فقط پسته هاي روشو ميريختم ولي عشقت بود كه كار شيرنيو به اسم من تموم كني. سخاوت و عشق بي پايانت. و دستور تهيه اي كه ديگه فرصت نشد ازت بگيرم... اولين نماز خوندنام كنارت... با يه چادر و يه مهر و يه عالم خلوص نيت. بي شك ملكوتيترين لحظات زندگي بودن. نيتم و تمام نمازم اين بود: خدايا هرچي مامان بزرگم ميگه منم همون!! ولي وقتي شروع ميكرديو من اداتو درميوردم رو ابرا بوديم... و بوي جانمازت كه فقط مال من بود... وقتي بهم گفتن بره هميشه رفتي جانمازتو دزديم. جانمازت مال من بود و خاطراتمون. هنوزم تو كمد قايمش كردم بره لحظات دلتنگي و هوس بوي تو... نتها قاطي شدن.. هق هقم نميذاره...
دلتنگتم، اما درد افسوسه كه آدمو خورد ميكنه. درد لحظات غفلت شده، از دست رفته. .. پس روزهاي از دست رفته گريگ رو ميزنم. ايندفعه بيشتر بره خودم . داغ خداحافظي نكردمون تا ابد به دلمه.. ميدونم منتظرم بودي بيام ببينمت. هيچي نگو كه نگفته آتيشم. روز آخر كه بي كليد رسيدم خونه، كسي نبود. زنگ تورو زدم خبري نشد. منتظر شدم. بالارو نگا كردم. صورت خابالو و پر لبخندتو از پنجره بيرون نياوردي برام كليد بندازي . قاب خاليه پنجره رو كه ديدم دلم ريخت. يه چيزي گفت وقتم تموم شده. باور نكردم. خواستم عصر بيام يبينمت. منتظرشدم بيان دنبالم . اما وقتي اومدن با اشك اومدن....بار ندامت سنگينه.. ميدونم منتظرم بودي... افسوسش درد داره باور كن. ميدونم از اون روز ديگه نيومدم ديدنت . ميام يه روز اما تنها ميام. يه عالمه دردو حرفه كه خلوت ميخواد. نميخوام باور كنم اونهمه عشق و زندگي الان زير خاك و يه تيكه سنگه كه به اسمشه.. تو جات اونجا نيست. تو با مني هميشه و هر وقت كه يادتم. كاش ميشد حرفامو بشنوي. اونجا كه هستي چه طوريه؟ يعني مامان بزرگاي رفته حرف دل آدممو ميشنون؟ يا حتمن بايد بلند بگم؟ يا اولشم صدات كنم؟ ..نميدونم...نكنه الان كنارمي داري اشكامو نوشته هامو ميبيني؟ يعني ميفهمي؟ كاش حس كني. ببخش كه نگفتم...كه هيچوقت نگفتم چقد دوست دارم.. ببخش كه يه عمر دير كردم...ببخش و بدون كه هميشه دوست داشتم ..بينهايت...
..........
..حالا يه مهتاب دبوسي.. به ياد همه عشق و محبت بي دريغت..بره روح لطيفت...


Wednesday, November 27, 2002


مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
خيز و بالا بنما اي بت شيرين حركات
كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

Saturday, November 23, 2002

شاگردات ميان غر ميزنن سرت كه چرا يه روز رو براشون نميزاري كه بيان كنسرت بدن! همون آدماي بي انگيزه كه باورت نميشد بخاري ازشون بلند شه حالا ميخوان كنسرت بدن! احساس هدر نرفتگي، تقدير. يه عالم شوك و ذوق!!
برادرت از دور زنگ ميزنه ميگه انگار ماهواره فيلمي كه عاشقش بوديو پخش ميكنه. نگاه ميكني ، وااااي! once around again . بچگيات عاشقش بودي! با اون آهنگ خداي
fly me to the moon كه oscar peterson هم اجراش كرده. كلي خاطره زنده ميشه با حسهاي قديمي. اما آيدين كه اون موقع سه سالم از من بچه تر بود. چطوري يادش مونده بود؟! بازم يه عالمه هيجان و ذوق.

يادآوري چقد لذت بخشه ، كاش آدما هيچوقت بره هم خسيسي نكنن. گاهي چقد انرژي تو يه حرف يا يه حس فراموش شده يا غفلت شده هست.
هر روز يه معجزه اي با خودش داره. شايدم هزار تا. هر كدوم به تنهايي كافيه كه پرت كنه از زندگي و اشتياق. شيفتگي . قيافشون كوچيكه، فقط بايد خوب نگاه كني ، اشكالي نداره بعضي وقتام پر رنگشون كني، يا علامت دار. بايد نشانه ها رو ببيني. اگه بخواي حتمن ميبيني.

Wednesday, November 20, 2002

سه تا سن تاپ، سه ليوان آب. اجبار. آب جوش روآب يخ بره اينكه حالم به هم نخوره. نشستم لب باغچه بيرون. ميشه گفت حياطشون. ماه رمضونه. قورت ميدم اما دورم خيلي از اينجا...

خوبه كه پاييزه. خوبه كه سايه ست، كه خنكه. كه نسيم نازم ميكنه. كه آسمون نزديكه ، كه ميشه فك كنم، دور بشم..
انگار غم دارم يه كمي. چرا اينجام؟ بازم بين روپوش سفيدا. دلم گرفته؟ دلم ميسوزه؟ نه فكر نكنم، ديگه بي حسم. بيخيال، آشتي با تقدير..اما به هرحال دورم..

الان دنيا همون يه تيكه گوشه زمينه، همون كه روش يه نور كوچولو تابيده. ميشه اون ذره كوچولو هاي هوا رو كه هميشه تو هم ميلولن ببيني. حركت. پويش. بقا.

روپوش سفيدا هي رد ميشن. پر از زندگي و جوشش. سهم من يه براندازه. يكيم از هزار نمونه. اينجام كه كشفم كنن . من با يه عالم نقطه مبهم . اونا با يه عمر تجره و فورمول بازي. شك ميكنم كه اصلن چيزي ميفهمن؟ حس ميكنن؟ شايد فقط وقتي خودشون هم اينجا منتظر روپوش سفيدي بشينن.. دورم ،از زندگي انگار..

مامان ميگه ديدي سه تا دخترا چه نخي ميدادن به پسرا. من صداي غش غش خنده يادم مياد. چه خوبه بي پروا و دغدغه خنديدن. بره خودم آرزوش كردم.. خستم. دورم. اون بالا. دارم خودمو نگاه ميكنم. زندگي و سرنوشتم. چرا انقد ميچرخم. ميچرخم دور خودم. يه دستي انگار نگهم داشته وسط يه دايره . بزار برم. خيلي خستم ديگه. اونقد كه ته راه ديگه مهم نيست فقط جاده مستقيم باشه. سرم گيج ميره. حالم به هم ميخوره . قلپ آخر سن تاپ.

ميدونم كه خيلي بده آدم دلش بره خودش بسوزه، اما انگار داره ميسوزه..
نوچ نوچ نوچ..
سرمو بلند ميكنم دنبال صاحب نوچ نوچ. چه طنين حواس جمع كني داره اين نوچ نوچ. مجبورم ميكنه بيام نزديك. چرا من بره كسي نوچ نوچم نمياد. نه از سر دلسوزي كه بره تحقير. چي فكر ميكنه. چرا خودشو انقد بالا و منو پست ميبينه. ديدم. صاحاب حق به جانبش يه دختره. روسري سياه تا رو ابرواش. روپوش سياه زمين جارو كن. پشمو پيل، به همون شكل اوريجينال و با كيفيت. كلاف پيچ در پيچ و خشك افكار و اعتقادات اجباري. دلم براش سوخت. اما بازم نوچ نوچم نيومد .

يه عالم سوال . اما وقتي ذهنت درگيره سوال فلسفي نكن. حالت به هم ميخوره. فقط سبك باش و خالي از همه چيز.
قلپهاي سخت و آخر آب ولرم رو يه عالمه سن تاپ. و اجبار عزيمت. بره كشف شدن.

Friday, November 15, 2002


اين فيلم my big fat greek weding خيلي بامزه بود. داستان يه خانواده يوناني كه تو آمريكا زندگي ميكنن و ميخوان همه سنتهاشونو حفظ كنن. خيلي شبيهه ما، پدر رييس خانوادست و از دخترش فقط ميخواد كه يه يوناني بمونه، با يه يوناني ارتدكس ازدواج كنه و بچه هاي يوناني به دنيا بياره. حتي فك ميكنه تحصيلات در حد ديپلم بره يه دختر از سرشم زياده ! البته بلاخره همون ميشه كه بايد بشه يعني دخترش دانشگاه ميره و با يه آمريكايي ازدواج ميكنه و همه سنتها رو ميشكونه. اونموقعي كه خيلي ناراحت بود و فك ميكرد پدرش بهش اجازه هيچ كاري نميده مامانش اينجوري دلداريش ميده كه : درسته كه مرد رييس و سر خانوادست . اما زنم گردنشه!! پس ميتونه سرو هر طرفي كه ميخواد بچرخونه!!!
نميدونم چرا انقد بهم چسبيد!:d اينم اصل ديالوگ بايد با طلا بنويسنش.

the man is the head, but the woman is the neck! she can turn the head anyway she wants!!!

Sunday, November 10, 2002


ماجراي نيمه شب

با ديدگان نيم خفته در بستر آرميده ام.
پيرامون همه جا خاموش و آرام است، ولي مگر در شب هاي تابستان ميتوان خفت؟
با اينهمه او گمان دارد كه من در خواب هستم. دست مرا ميفشارد و آهسته در گوشم مي گويد : بيليتيس خفته اي؟ دلم سخت ميطپد، اما پاسخش نمي دهم و چون خفتگان همچنان به آرامي نفس مي كشم.
آنگاه او به من مي گويد: بيليتيس ، حالا كه سخن مرا نميشنوي، بگذار بگويم كه چه اندازه دوستت دارم. سپس انگشت بر لب من ميگذارد و زمزمه مي كند:
اين دهان زيبا مال من است و ميدانم كه زيبا تر از آن در جهان دهاني نيست . چه خوشبختم، مگر با داشتن چنين بازوان برهنه و گيسوان پريشان مي توان خوشبخت نبود؟
×××

دوري

مدتي است از خانه بيرون رفته. اما من همچنان در كنار خويش ميبينم، زيرا درين اتاق همه چيز آكنده از او و مال اوست ، و من خود نيز چون اينهمه بدو تعلق دارم.
هنوز اثر تن گرم او در بستر باقي است. هنوز عطر گيسوان آشفته ش از بالش به مشامم مي رسد.
اين ظرفي است كه روي خودش را در آن شسته ، با اين پارچه گيسوان پر شكشنش را گره زده ، اين كفشي است كه هنگام برخاستن از بستر به پا كرده.
اما من جرات ديدار اين آيينه سيمين او را ندارم ، مي ترسم هنوز اثر لبهاي مرطوبش بر آن نمودار باشد.

بيليتيس

Thursday, November 07, 2002

وبلاگا يك ساله شدن. تولدشون مـــبــــــارك!!
امروز يه سر به آرشيوم زدم. بعد يه سكته خفيف كردم. داره ميشه نزديك هفت ماه كه من وبلاگ دارم!!! اصلن معلوم نيست كي پشت سر اين آقاي زمان وايستاده انقد پر قدرت فوت ميكنه. همش آدم ازش جا ميمونه.
دفعه اول از طريق ميلايي كه پژمان به كلاب ها ميزد با سابجكت "شما اصلن ميدونيد وبلاگ چيه؟" رفتم سراغ اين پديده هيجان انگيز. بعد كه خودم يكي درست كردم بيشتر دنبال يه بهانه بودم كه باز شروع كنم به نوشتن. آخه يه سالي بود با سررسيدم قهر بودم. فكر ميكردم اينجوري مجبور ميشم لحظاتمو ثبت كنم و بعد راحت برگردم مرورشون كنم بفهمم از كجا به كجا رسيدم. يعني يه جور خودشناسي. چه هدف قلمبه اي داشتما!! اما فك نكنم زياد اونطوري شده باشه. يعني نه شد زياد بنويسم نه زياد بخونم. از همه چي ننوشتم ، انگار بيشتر از چيزايي نوشتم كه تو گلوم قلمبه شده بود ميخواستم يكي بشنوه. كاش يه كم بيشتر بنويسم و راحت تر. باز يه بار ديگه كه چشامو بستمو باز كردم يه عالم گذشته رو ثبت شده ميبينم. خيلي كيف داره.
گهگداري دوستاي خوبي پيدا كردم ، فكرا و احساساي قشنگي رم كشف كردم. اون احساس تنهايي آدمم كمرنگ ميشه . همون كه گاهي مياد سراغت ميگه همه از يه جنس ديگن و هيچكي حرف تو رو نميفهمه. اما اينجا پر بود از آدماي همجنس و همدرد با يه عالمه احساس خوب و گرم. همتونو خيلي دوست دارم و واقعن خوشحالم كه منم يه جا تو اين محله ناز خونه دارم. از هودر و پژمان و همه كسايي كه اسباب خونه دار شدن منو محيا كردنم ممنونم يه عالمه.

Sunday, November 03, 2002

سالها رسم بود همين وقت از سال كلي مراسم و بند و بساط بپا كنيم. صبحگاه مفصل ، سرود و تاتر. هميشه يكي با يه كلاه بلند كه عكس پرچم آمريكا روش بود آدم بده و حقه بازه بود كه آخرش به دست آدم خوباي ريشو و چادر به سر مشت گره كرده كشته ميشد و كلاهش آتيش ميگرفت، اونوقت دست زدن آزاد ميشد و يه مشت شعار معارم تهش. هميشه ام اون آخر آخر يه پرچم گنده آمريكا رو درسته آتيش ميزدن. چه تداركي بره اين جور جشنا ميدين . فقط بره اون روز خاص و 22 بهمن بود كه مدرسه يه تكوني به برنامه هاي مثلا فرهنگي هنري ميداد. يه بارم ديگه همه خلاقيتشونو جمع كردن و يه پرچم گنده رو زمين حياط درست جايي كه صفها رد ميشدن كه وارد ساختمون بشن نقاشي كردن. اينطوري همه مجبور بودن لگدش كنن روزي چند بار ويك سال تمام . خيلي به صرفه تر بود!
يه روز سر كلاس تاريخ هنر استادمون از قبايل بدوي و غارنشين ميگفت. ميگفت كه اونا هميشه قبل از جنگ يا شكار براي پيروزيشون بدل دشمن يا حيوونو به شكل عروسك درست ميكردن، يا رو ديواراي غار ميكشيدن. بعد مثلا اونارو ميكشتن. يا تير تو دلشون ميزدن يا كلشونو ميكندن يا .... شايدم خيلي وقتا ميسوزوندنشون..!
از اون وقت يه بند فك ميكنم فرق ما با اون بدويا چيه واقعا؟!
يا چي شد كه ما انقد بي مغز مونديم؟ يا چرا بعضيا باورشونه اگه خودشونو بزنن به بي مغزي بقيه واقعا بي مغز ميمونن و چرا ما محكوميم همه جا و همه وقت اداي آدماي بي مغزو درآريم؟؟
هرچي بي مغز تر مقبول تر، خوشبخت تر، موفق تر.