روزي سه دفعه دستم ميشه بغل دونه هاي رنگي .
نيگا کردم ..شکل دست مامان بزرگم. ولي خب اون مامان بزرگ بود و من هنوز..
مهم نيست دليل بودنشون مهم اهتزار و خستگيه منه از ديدنه مدامشون.
دلم گرفت گفتم بشينم يه کمي غصه بخورم. بعد ديدم نه شبه ديره بايد بخوابم. فک کردم فردا بش فک ميکنم. فردام دستم باز پر ميشه.
خوابيدم و شب تا صبح خواب اسمارتيز ديدم. همه جا رو اسمارتيزاي رنگي گرفته بود. تو هر شکل و بسته بندي که تا امروز ديده بودم. بعضياشونو به کل فراموش کرده بودم. مال خيلي بچگيام بود. کلي پره لذت شدم. اوووووووه چند ساله من اسمارتيز نخوردم! يعني با اون ذوق نخوردم . با اون هيجان و لذت بچگي.
اون لوله اياش که دورش تمام پره عکس اسمارتيز بودو تمام کيفش به اين بود که سره کثيفشو بزاري تو دهنت و سرو تش کني و اونام دونه دونه بيفتن تو دهنت. و هربار از مزش بخواي حدس بزني اينيکي چه رنگي بود. گرچه انگار مزشون اصلن فرقي نميکرد!
يا اونا که شکل عدداي انگيليسي بودن.. يا اون ورژن خيلي ايرانيش که قرمزاش خوراک ماتيک زني بود. ماتيک گلي. ميشدي شکل دختر دهاتيا .با يه عالم دل سبک و خندون و صاف. ديشبم کلي ماتيک زدم..
حالا چي شد که دونه هاي رنگيه غم آور شدن اسمارتيزاي خوب و پر خاطره خدا ميدونه.
فقط ميدونم تئوريه اسکارلتي هميشه خوب جواب ميده.
(ولش کن.. فردا راجع بهش فک ميکنمو تصميم ميگيرم) خوبيش اينه که فردا که شد اسمش ميشه امروز و بازم ميتوني فردا بش فک کني. تا آخره دنيا.