من عاشق از اول شروع كردنم.
عاشق اوضاع به هم ريخته و احتياج نقشه كشيدن و استارت دوباره.
عاشق مامانم وقتي كه از غرور بغضم نميتركه، بغلم ميكنه ميزنه زير گريه و اشك ريختن و خالي شدنو برام آسون ميكنه.
عاشق كلافگي و سردرنياوردن ازبرنامه و عدالت دنیا.
عاشق يهو از خواب پريدنم و سوت كشيدن مغزم از وضعيت نخواسته و نفهميدم.
عاشق بيخيالي سيالي كه زندگيمو تو خودش غرق كرده.
عاشق انرژي پر قدرت مبارزي كه وقتي اوضاع قاراشميشه توم رشد ميكنه .
عاشق وقتايي كه از بي دفاعي خودمو به بي خيالي ميزنم و دستي دستي اجازه ميدم درده اون زير ميرا واسه خودش بزرگتر و بزرگتر شه.
عاشق وقتايي كه تا دم نبودن ميرم و وقتي برميگردم زندگي و آدماشو تا بينهايت ميچشم و مزه مزه ميكنم.
عاشق حس گرم و مطمئني كه مامان بابا تو تمام جدالاي زندگيم بهم ميدن. حس بي پايان امنيت. پشت گرمي.
عاشق زندگي متفاوت و تقريبا هميشه پر دردسرم.
عاشق كشف و شهود حاصل از مرارت زندگيمم.
عاشق توهم لذيذ فهميدن مفهوم زندگي.
عاشق نزديك شدن به دنيا.
عاشق هر بار زمين خوردنم و تصميم به قوي و مطمئن تر پريدن بار بعد.
عاشق كلاف پر گره زندگيمم كه گاهي تا دم دورانداختنش رفتم اما دلم نيومده دل اونايي رو كه آرزوشون بي گره ديدن كلافم بوده بشكنم. موندم . خواستم كه دونه دونه بازشون كنم.
عاشق عشقيم كه تو دلم قل قل ميكنه بره آدما. آدمايي كه اغلب مملو از سوءتفاهمن يا پره بيحوصلگي بره دوست داشته شدن.
عاشق بابا وقتي صبح تا شب از بوي دود درو ديوار اتاقم غر ميزنه و هر بار وقتي موجوديم ته ميكشه يه بسته از يه گوشه اي برام درمياره و غافلگيرم ميكنه.
عاشق معلم پيانومم وقتي آخره يه اجراي خوب بقچمو پره نت و سي دي ميكنه و با هيجان كودكانه اي تا دم در سفارش تمرين و دقت و كيفيت ميكنه.
عاشق صورت شاگردمم وقتي غرق آهنگيه كه ميزنه.
عاشق بابا و شعرا و نوشته هاي لطيفش.
عاشق نياز و عشق بامزه بابا به زيرآب همه عناصر ذكور مرتبط با منو زدن و عشق خالصانه مامان به همه عزيزاي زندگيم.
عاشق اعجاز دستات ، راز نگات ، آرامش صدات.
عاشق شهوت دستام بره نواختن و كشيدن و خلق و نوازش كردن.
عاشق شهوت بازوام بره به آغوش كشيدن.
عاشق اشك كردن غصه هام رو شونه هاي سخاوتمندت.
عاشق تو بغل آروم گرفتن.
عاشق تصور شكل بیبی وقتي تو رو صدا ميكنه و تو همه وجودت يه بغل نوازش و عشق ميشه براش.
عاشق آفرينشم.
عاشق و محتاج كشف زيبايي فكر واحساس و نبوغ بقيه.
عاشق قسمت كردن همه خوبياي زندگيم با خوبا.
عاشق لمس عظمت تنهايي بشر.
عاشق توهم جنون.
عاشق آرزوهاي رنگي و ساده و كوچيكم.
عاشق رويا پردازياي هميشگيم كه جاي نيست ها رو پر ميكنه و زندگيمو تحمل پذير.
عاشق غربت هميشگيمم.
عاشق گنگي ادراكم و دست پا زدنم.
...........
عاشق اينكه تو اين وضع تراژيك و بغض آلود نشستم دارم عشقامو ميشمرم.
خلاصه..
من مازوخيست نيستم.
فقط... عاشق خود خود زندگيم.