هه هه! هو هو! هي هي!
من حالم خيلي خوبه! يعني بد خوبه!
اصلن مهم نيست که مثل تراکتور دارم پايان نامه ميکنم يا فقط در عرض چهار روز يه جوهر پرينتر پودر کردم و بايد اين جوهرارو که الان شدن يه خروار پاراگرافاي خارجکي فارسي کنم يا مثلن اينکه فردا قرار بود برم دانشگاه بره دفاع وقت بگيرم. (نا سلامتي اين تابستونم غلغله دفاعکنون همدوره اياست بايد زود! بجنبي جا رزرو کني.)
اينا مهم نيست.
مهم اينه که...
مهم اينه که...
......................
آقا جون مهم اينه که بابام الان اومده ميگه فردا دانشگاه ما تحصنه. بيست تا ميني بوسم قطار کردن جلوي دره اصلي. امتاحانام همه لغو شده افتاده شهريور. بعدم پريدم تو اتاقم به هزار نفر زنگ زدم.
حالم خيلي خوبه ها. فقط دارم سکته ميکنم. اگه دانشگاهو تعطيل ...... ميدونم. اتفاقي نميافته.
تا الان دلهرم اين بود چه جوري به دفاع برسم . الان ميترسم نکنه اصلن فرصتي به اسم دفاع بهمون داده نشه!
بيخود! ميدونم چرت ميگم. الان مي شينم يه کرور موج مثبت مي فرستم.
Saturday, June 21, 2003
Friday, June 13, 2003
راستش هفته پيش خبر رسيد كه تا آخر تير بيشتر وقت نداريم بره تحويله پايان نامه! خب منم طبق معمول يه سكته زدم و ميخ نشستم تا حالا. هي اوضاعو بالا پايينش ميكنم هي قلبم ميفته كف پام. اين هفته ام عين خلا نشستم هي ترسيدمو لرزيدم و هي خواستم عمق فاجعه رو لمس كنم كه محرك شه بعد دلم چلونده شد بعد هايپر شدم بعدم با تمام قوا سعي كردم سرمو گول مالي كنم خيال كنم همه چي مرتبه. ولي خب آدم وقتي فلج ميشه فلج ميشه ديگه. فكرشو بكن تقريبن يه سال(معادل دوترم) كه اين پايانامه طلسم شدرو گرفتي دستت هيچ كاريم جز پايانامه نداشتي و بازم تقريبن تو اين مدت به هر كاري دست زدي غير از پايان نامه.
ملت رابرا تا ميبيننت يا ميشنونت يا ميخوننت اولين سوالي كه ازت ميكنن اينه كه چي شد درست تموم شد؟ پايان نامرو دادي؟ تاريخ دفاعت كيه؟!!( اين ديگه ازاون سوالاست كه وقتي ازت ميپرسن نميدوني چه شكلي شي تويي كه هنوز نوشتنشم شروع نكردي!) خلاصه اتمسفر بدجوري انفاكتوسي شده فعلن. برام دعا كنيد.
اينكه شايد يه مدت وقت نشه بنويسم. يا وقت بشه اما مغزم تعطيل باشه. نميدونم . شايدم گاهي نوشتم. فقط ميدونم بدجوري بايد بخوابم روش و شر رو بكنم. ميكنم. حالا ببين.
ولي خودمونيم گشاديو جوزدگي حين انتخواب موضوع وقتي توام بشن بد دماري درمياره. اما خب نهايتنم آش كشك خالس ديگه..
وووووووووووي دارين كه كار يه سال يه ماهه بايد تپر شه؟!
فيلن بدرود!
ملت رابرا تا ميبيننت يا ميشنونت يا ميخوننت اولين سوالي كه ازت ميكنن اينه كه چي شد درست تموم شد؟ پايان نامرو دادي؟ تاريخ دفاعت كيه؟!!( اين ديگه ازاون سوالاست كه وقتي ازت ميپرسن نميدوني چه شكلي شي تويي كه هنوز نوشتنشم شروع نكردي!) خلاصه اتمسفر بدجوري انفاكتوسي شده فعلن. برام دعا كنيد.
اينكه شايد يه مدت وقت نشه بنويسم. يا وقت بشه اما مغزم تعطيل باشه. نميدونم . شايدم گاهي نوشتم. فقط ميدونم بدجوري بايد بخوابم روش و شر رو بكنم. ميكنم. حالا ببين.
ولي خودمونيم گشاديو جوزدگي حين انتخواب موضوع وقتي توام بشن بد دماري درمياره. اما خب نهايتنم آش كشك خالس ديگه..
وووووووووووي دارين كه كار يه سال يه ماهه بايد تپر شه؟!
فيلن بدرود!
Monday, June 02, 2003
من عاشق از اول شروع كردنم.
عاشق اوضاع به هم ريخته و احتياج نقشه كشيدن و استارت دوباره.
عاشق مامانم وقتي كه از غرور بغضم نميتركه، بغلم ميكنه ميزنه زير گريه و اشك ريختن و خالي شدنو برام آسون ميكنه.
عاشق كلافگي و سردرنياوردن ازبرنامه و عدالت دنیا.
عاشق يهو از خواب پريدنم و سوت كشيدن مغزم از وضعيت نخواسته و نفهميدم.
عاشق بيخيالي سيالي كه زندگيمو تو خودش غرق كرده.
عاشق انرژي پر قدرت مبارزي كه وقتي اوضاع قاراشميشه توم رشد ميكنه .
عاشق وقتايي كه از بي دفاعي خودمو به بي خيالي ميزنم و دستي دستي اجازه ميدم درده اون زير ميرا واسه خودش بزرگتر و بزرگتر شه.
عاشق وقتايي كه تا دم نبودن ميرم و وقتي برميگردم زندگي و آدماشو تا بينهايت ميچشم و مزه مزه ميكنم.
عاشق حس گرم و مطمئني كه مامان بابا تو تمام جدالاي زندگيم بهم ميدن. حس بي پايان امنيت. پشت گرمي.
عاشق زندگي متفاوت و تقريبا هميشه پر دردسرم.
عاشق كشف و شهود حاصل از مرارت زندگيمم.
عاشق توهم لذيذ فهميدن مفهوم زندگي.
عاشق نزديك شدن به دنيا.
عاشق هر بار زمين خوردنم و تصميم به قوي و مطمئن تر پريدن بار بعد.
عاشق كلاف پر گره زندگيمم كه گاهي تا دم دورانداختنش رفتم اما دلم نيومده دل اونايي رو كه آرزوشون بي گره ديدن كلافم بوده بشكنم. موندم . خواستم كه دونه دونه بازشون كنم.
عاشق عشقيم كه تو دلم قل قل ميكنه بره آدما. آدمايي كه اغلب مملو از سوءتفاهمن يا پره بيحوصلگي بره دوست داشته شدن.
عاشق بابا وقتي صبح تا شب از بوي دود درو ديوار اتاقم غر ميزنه و هر بار وقتي موجوديم ته ميكشه يه بسته از يه گوشه اي برام درمياره و غافلگيرم ميكنه.
عاشق معلم پيانومم وقتي آخره يه اجراي خوب بقچمو پره نت و سي دي ميكنه و با هيجان كودكانه اي تا دم در سفارش تمرين و دقت و كيفيت ميكنه.
عاشق صورت شاگردمم وقتي غرق آهنگيه كه ميزنه.
عاشق بابا و شعرا و نوشته هاي لطيفش.
عاشق نياز و عشق بامزه بابا به زيرآب همه عناصر ذكور مرتبط با منو زدن و عشق خالصانه مامان به همه عزيزاي زندگيم.
عاشق اعجاز دستات ، راز نگات ، آرامش صدات.
عاشق شهوت دستام بره نواختن و كشيدن و خلق و نوازش كردن.
عاشق شهوت بازوام بره به آغوش كشيدن.
عاشق اشك كردن غصه هام رو شونه هاي سخاوتمندت.
عاشق تو بغل آروم گرفتن.
عاشق تصور شكل بیبی وقتي تو رو صدا ميكنه و تو همه وجودت يه بغل نوازش و عشق ميشه براش.
عاشق آفرينشم.
عاشق و محتاج كشف زيبايي فكر واحساس و نبوغ بقيه.
عاشق قسمت كردن همه خوبياي زندگيم با خوبا.
عاشق لمس عظمت تنهايي بشر.
عاشق توهم جنون.
عاشق آرزوهاي رنگي و ساده و كوچيكم.
عاشق رويا پردازياي هميشگيم كه جاي نيست ها رو پر ميكنه و زندگيمو تحمل پذير.
عاشق غربت هميشگيمم.
عاشق گنگي ادراكم و دست پا زدنم.
...........
عاشق اينكه تو اين وضع تراژيك و بغض آلود نشستم دارم عشقامو ميشمرم.
خلاصه..
من مازوخيست نيستم.
فقط... عاشق خود خود زندگيم.
عاشق اوضاع به هم ريخته و احتياج نقشه كشيدن و استارت دوباره.
عاشق مامانم وقتي كه از غرور بغضم نميتركه، بغلم ميكنه ميزنه زير گريه و اشك ريختن و خالي شدنو برام آسون ميكنه.
عاشق كلافگي و سردرنياوردن ازبرنامه و عدالت دنیا.
عاشق يهو از خواب پريدنم و سوت كشيدن مغزم از وضعيت نخواسته و نفهميدم.
عاشق بيخيالي سيالي كه زندگيمو تو خودش غرق كرده.
عاشق انرژي پر قدرت مبارزي كه وقتي اوضاع قاراشميشه توم رشد ميكنه .
عاشق وقتايي كه از بي دفاعي خودمو به بي خيالي ميزنم و دستي دستي اجازه ميدم درده اون زير ميرا واسه خودش بزرگتر و بزرگتر شه.
عاشق وقتايي كه تا دم نبودن ميرم و وقتي برميگردم زندگي و آدماشو تا بينهايت ميچشم و مزه مزه ميكنم.
عاشق حس گرم و مطمئني كه مامان بابا تو تمام جدالاي زندگيم بهم ميدن. حس بي پايان امنيت. پشت گرمي.
عاشق زندگي متفاوت و تقريبا هميشه پر دردسرم.
عاشق كشف و شهود حاصل از مرارت زندگيمم.
عاشق توهم لذيذ فهميدن مفهوم زندگي.
عاشق نزديك شدن به دنيا.
عاشق هر بار زمين خوردنم و تصميم به قوي و مطمئن تر پريدن بار بعد.
عاشق كلاف پر گره زندگيمم كه گاهي تا دم دورانداختنش رفتم اما دلم نيومده دل اونايي رو كه آرزوشون بي گره ديدن كلافم بوده بشكنم. موندم . خواستم كه دونه دونه بازشون كنم.
عاشق عشقيم كه تو دلم قل قل ميكنه بره آدما. آدمايي كه اغلب مملو از سوءتفاهمن يا پره بيحوصلگي بره دوست داشته شدن.
عاشق بابا وقتي صبح تا شب از بوي دود درو ديوار اتاقم غر ميزنه و هر بار وقتي موجوديم ته ميكشه يه بسته از يه گوشه اي برام درمياره و غافلگيرم ميكنه.
عاشق معلم پيانومم وقتي آخره يه اجراي خوب بقچمو پره نت و سي دي ميكنه و با هيجان كودكانه اي تا دم در سفارش تمرين و دقت و كيفيت ميكنه.
عاشق صورت شاگردمم وقتي غرق آهنگيه كه ميزنه.
عاشق بابا و شعرا و نوشته هاي لطيفش.
عاشق نياز و عشق بامزه بابا به زيرآب همه عناصر ذكور مرتبط با منو زدن و عشق خالصانه مامان به همه عزيزاي زندگيم.
عاشق اعجاز دستات ، راز نگات ، آرامش صدات.
عاشق شهوت دستام بره نواختن و كشيدن و خلق و نوازش كردن.
عاشق شهوت بازوام بره به آغوش كشيدن.
عاشق اشك كردن غصه هام رو شونه هاي سخاوتمندت.
عاشق تو بغل آروم گرفتن.
عاشق تصور شكل بیبی وقتي تو رو صدا ميكنه و تو همه وجودت يه بغل نوازش و عشق ميشه براش.
عاشق آفرينشم.
عاشق و محتاج كشف زيبايي فكر واحساس و نبوغ بقيه.
عاشق قسمت كردن همه خوبياي زندگيم با خوبا.
عاشق لمس عظمت تنهايي بشر.
عاشق توهم جنون.
عاشق آرزوهاي رنگي و ساده و كوچيكم.
عاشق رويا پردازياي هميشگيم كه جاي نيست ها رو پر ميكنه و زندگيمو تحمل پذير.
عاشق غربت هميشگيمم.
عاشق گنگي ادراكم و دست پا زدنم.
...........
عاشق اينكه تو اين وضع تراژيك و بغض آلود نشستم دارم عشقامو ميشمرم.
خلاصه..
من مازوخيست نيستم.
فقط... عاشق خود خود زندگيم.