عقده اي شدم. صبح تا شب اون لاماها همش دارم خيال پردازي اون كارايي كه ميخوام كنم و نميتونمو ميكنم . فك كنم تنها تفريحمه! كلي آرزو دارم .
اول از همه ريخت و قيافه اتاقمو درست ميكنم . الان آخره بازار شامه . فك كن چه كيفي داره بياي همه اين جزوه هاي ايراني خارجيو جارو كني بريزي تو كارتن . ووي به به ! بعدشم يه عالم زلم زيمبو واسه درو ديوار اتاقم گرفتم كه يه قرنه منتظرن آويزون و كوبيده بشن . البته آلردي جاي سوزن انداختن نيست اما من جاشون ميدم .
بعدش اول از همه يه شبيخون اساسي به شهر كتاب نياوران عزيزم ميزنم . ديگه از دوريش كهير شدم . اونقده از بالا و پايين و زيرو روش از رنگ و كاغذ و كتاب و سي دي و نتهاي اوريجينال و چغور پغوراي ديگه خريد دارم كه شمار نتوان! بد عمده مهيب ! ووي فكرشم دل آدمو قيلي ويلي ميبره 8-}
بعدش نقشه كشيدم بعده دويست قرن يه سر به هنرستان عزيز بزنم و يه نامه از مدير عزيزتر از جانمون! بگيرم بره عكاسي از كليساي سره ويلا . به ياد اولين پروژه عكاسي همونوقت كه از هول اجازه ورود سه پايه و جدول سرعت ديافراگمارو جا گذاشتيم بعد خيلي شيك وايستاديم اونتو گفتيم حالا بگيم چند منه . ولي آخرش عكساي خيلي خوبي از توش دراومد .
نميتونم بگم دلم چقد بره هنرستان تنگ شده . بره چاپ سيلك سكرين و كثافت كارياش . بره موقع نمايشگاه . بره كلاساي نقشه كشي . بره تمام آتيشي كه ميسوزونديم. بره تمام لحظه هاي بي دغدغه و وحشي كه اونجا داشتم و حاليم نبود . هي فك ميكنم هي ته دلم خالي ميشه .
بعدش ميخوام برم خانه عكاسان . تنهايي ميرم. ميخوام حسابي و با خيال راحت بوي دواي ظهور ثبوت بخورم . تاريكي تاريكخونه ببينم و نور قرمز بيرونش . با آگرانديسوري كه فك كنم يه كمي يادم رفتتش اما اونقد ميكنم تا بشه .
اوه اوه يادم رفت . به محض خلاصي ميخوام برم تار و تنبور و سازدهني بگيرم . خيلي هيجان تنبور زدن دارم !!
بعدش بايد هزار نفرو ببينم . دلم بره دوستام خيلي تنگ شده . جالب اينجاست خيلياشونو بعده اينهمه وقت بايد برم خونه شوهر! ببينم . حسش يه جوره نوستالژيك بديه .
بعد ديگه گفتن نداره كه هزار تا كلاس ميخوام برم . اونقده زيادن كه فعلن به جا دادنشون تو هفته فك نميكنم . اصن عمري به من فارق التحصيلي نيومده !
بعدشم اگه دو سه تا مسافرت خوب برم خيلي خوشبحالم ميشه 8-}
آهان بازم راستي! شايد به نظر احمقانه بياد ، ولي خيلي هوس اتوبوس سوار شدن كردم . نميدونم . شايد چهار ساله سوار نشدم . دلم ميخواد هوا كه خنك شد ، صبح الطلوع برم ترمينال انقلابي جايي . بعدن با اولين سري صف سوار شم . بعدن هي خوابم بياد اما قيافه آدماي مختلف ، لباس پوشيدناشون ، حرف زدناشون ، حركاتشون ، روابطشون و همه چيشون خيرم كنه . ميخوام دختر چادريه پونزده شونزده ساله ببينم . ازينا كه سراشون تو همه و هي ريز ريز ميخندن . ناز و عشوه هاشون ، فيلم بازي كردناشون . دوست دختر پسرايي كه بغل هم دو طرف ميله وسط اوتوبوس وايميستن . معلم هايي كه خيلي ساده و تميز ميپوشن . خانوم سفيدايي كه صبح زود صورتشون از تميزي برق ميزنه و سرخه . اون خانوم چادري تميزا كه وقتي تكون ميخورن بوي صابون ميپيچه . اون خانوما كه همچين زير نظر ميگيرنت همش حس جلوي دوربيني بت دست ميده . اون دخترا كه عشق اپلن، عشقه شلوار جين و جوراب پاليزين ، عشق كفشاي پاشنه بلند و خط اتوي شلوار . پر و خالي شدن اوتوبوس جلوي دبيرستان البرز و تيك زدناشون با دختراي الان هنرستانه ما . . حال و هوا و شيطونياي اون سني . دختر درسخون سيبيلوا كه همش فك كنم چقد دلشون ميخواد از شرشون خلاص شن اما مامان باباهه نمزارن چون وصله به ناموسشون. مادرايي مطلقه با شوهراي معتاد كه پسر كوچيكارو انداختن گردن اينا . دادو هوار پسرا با نيم وجب قدشون سره مامانه و با آخرين زورشون زدن مامانه .خب خاطرات پدريو دارن كه فقط خوب ميزده و احيانن خوب ... سرخ شدن مامانه و اظهار نظر و فضولي و همدرديه بقيه خانوما باهاش. دلم ميخواد باز اينارو ببينم و باز هي فك كنم و تو زندگيشون غرق شم . هي بشينم بزرگترين آرزو هاشونو پيدا كنم . نقشه هاي زندگيشون . هدفاي زندگيشون . بعد با هم مقايسه كنم بعد باز حالم از همه چي به هم بخوره . راستي اين وسط خيليارم ميبيني كه عمري مجال هدف و نقشه داشته باشن . فقط جداله براي بودن و دوام آوردن .
چمدونم ، دلم براي وول خوردن لاي آدما تنگ شده . مردم خيلي عادي ، خيلي متوسط ، آدماي خيلي مشكل دار، آدماي خيلي مقاوم ، خيلي عجيب و ساده . چقدر وايستادن و زندگي بقيه رو از دور تماشا كردن حس غريبي داره ...
هان راستي بازار گلم بايد برم.
بعدشم اگه اون مسافرته هند و تبت و پاش كه سه ساله منتظرشم درست شه ديگه ميميرم .
سعد آبادم خيلي هوس كردم.
بعدشم...
حالا فعلن همينا تا بعدتر ديگه چيا دلم بخواد!