تمومممممممممممممممم ششششششششششششششد!!!
ووووي! بلاخره طلسم شكسته شد و من پس از يك سال تمام يللي و تللي به معناي واقعي كلمه ، يه ماهه پيچيدمش رفت! نميدونم چرا اينهمه كش اومده بود . خلاصه كه من امروز مهندس موسيقي شدم! هر جا بري موقع فارغ تحصيلي كمه كمش يا نوازنده ميشي يا آهنگساز ولي از اونجايي كه تو مملكت گل و بلبل خيلي فشارشون اومده بوده كه كلن اجازه موجوديت رشته موسيقيو صادر كردن ، ديگه بيخيال قضيه گرايش مرايش شدن . خلاصه ما همه فله اي ميشيم كارشناس موسيقي . حالا كي ميدونه كارشناس يا نمنه خدا ميدونه . يعني همون مهندس ديگه! مگه نه؟!
ديگه از احوالات دفاع بگم كه بعد يه سال و نيم سرما خوردم ، درست سه روز قبل از روز موعود ! در عمرم اينقد منظم و كيلويي دوا نخورده بودم كه سرپا باشم ولي آخرشم با دماغ فين فيني و گوش گرفته و سر سنگينم دفاع كردن عالميه ! به عبارتي قالي بود ، به مرارت كنده شد ولحمدلله !
موضوع پايان نامم " موسيقي جَز از ابتدا تا امروز " بود . 18 شدم . نميدونم چرا بيست نشدم . يعني ميدونما ، خب وقتي تو دانشگاه سنتي همچين موضوعي بر ميداري همين كه طردت نكنن خيليه . به طور كلي شكر گزارم .
خلاصش اين كه آقا جان حسش هم خوبه هم بد . دلم همش يه جوريه . باز يه چيزي تموم شد و اون خالي ترسناكه به زور ميخواد خودشو جا كنه . البته خيلي برنامه دارم . اما الان كه همش بلو ام. انرژيم هيچي ندارم . ابسولوتلي ات او انرژي! راستش خيلي گريه دارم ... اه اصنم گند بزنن اين زندگيو و اين مدام شروع شدن تموم شدنانشو . ديدي گفتم افسردگي ميشم .. بد خرابم .
امروز اتفاقي يكي از دوستام كه با هم دوئت و تريو كار ميكرديم اومده بود . كلي دلم تنگ شده بود، كلي حرف زديم و كلي رفتم تو هيجان و روزاي پر انگيزه چار پنج سال پيش . اون روزا كه پر انرژي بودم و كلي فكرا و رويا هاي هيجان انگيز تو كلم بود . راستش خيلي دوست داشتم هنرهاي زيبا قبول شم . وقتي چارده پونزده سالم بود كلاساي آزاد رنگ روغن و گرافيكشو ميرفتم . عاشق محيطش شده بودم . هنري بود ، رويايي بود ، زمينه پرواز بود . اصن پامو كه ميذاشتم توش دلم پره هيجان و التهاب ميشد . فك ميكردم وووي چه هنري دارن ميتركونن اينتو! خلاصه آرزويي بود و برآورده شد . اما وقتي خودمم رفتم نشستم پشت يكي از همون ميزا همه چي عوض شده بود ... خيلي مشكلا بود، خيلي بي توجهي ، خيلي بي انگيزگي ، خيلي ركود .... تو ذوقم خورده بود اساسي. ولي به هر حال گذشت و گذرونديم . حالا همش خاطرس و دلت كه واسه لحظه لحظش پر ميكشه . بچه ها و درو ديوار دانشگاه و تمام خاطرات نابش يه طرف، دلم بره استادام خيلي تنگه . فك كنم از اين نظر خوش شانس بودم . سره كلاس كسايي نشستم كه واقعن دوسشون داشتم . كسايي كه آدماي بينظيري بودن و تو تخصص خودشون بهترين . خانوم موحد شلوغ و پر انرژي ، آقاي مشايخي پر جذبه اما خوش قلب ، فرهت رنگ وارنگ ، منظمي ساده و صميمي ، مولاناي دوست داشتنيو فيزيك آكوستيكش كه كابوس زندگيم بود .... هه هه من واقعن معلمامو دوست دارم . خيلي . با يه حس قدرداني گنده هميشگي ته دلم براشون .
يه فصل ديگم ورق خورد .... تند ، بي رحم و به يه چشم به هم زدن .
ببينيم جديده چي داره تو آستينش .