Thursday, April 29, 2004

همیشه موقع خدافظی درو میبست میرفت تو . به سری بعدی پله ها که رسیدم حس کردم در هنوز بازه . برگشتم . به قاب در تکیه داده بود . خیره، داشت رفتنمو تماشا میکرد. یه لبخند آروم زد و یه بوس آروم تر فرستاد و دستشو سبک و مبهوت تو هوا تکون داد .
..من مردم

تا تهران اشکام بند نمیومد . الانم نمیاد.
یکی از نازنین ترین آدمای زندگیمه. یکی از صاف ترین و نورانی ترین . فقط همین که میدونستم قسمتی از زندگیمه خوشبختم میکرد. فقط همین که بهش وصل بودم. رابطمون یه ارتباط درونی و پرعشق بود . تو یه هاله ای از احترام . یه چیزی فرای استاد و شاگردی .
معلم پیانومه اما پیانو آخرین چیزیه که ازش یاد گرفتم . گفتن باید برگرده تاجیکستان . باید برگرده .. باید تمام زندگی کوچیکیو که تو این سالا جمع کرده بزاره بره .
و نباید به این فک کنه که بهترین پیانست خانوم این مملکته , یا نباید فک کنه هیچکی اینجا پا به پای اون کنسرت نداده . هیچکی تو این مدت کوتاه اندازه اون زحمت نکشیده، ندرخشیده و تربیت نکرده. اینارو باید فراموش کنه و متوقع نباشه . باید فکر شاگردای دانشگاه و پایان نامه ها و کنسرت بچه هارم که تو این هیرو ویر دغدغه هنوزشه بیرون کنه. میدونم نمیتونه . اینه جواب اینهمه عشق و استعداد و نبوغ و وجدان ..
خب لابد منم باید فراموش کنم که وجودش موثرترین اتفاق زندگی این چهار پنج سالمه. باید آهنگ صداش، لهجه مخصوصش، تمام مهربونی و فهم و عمق حرفاش، اونهمه قطعه ای که با هم کار کردیم، تمام شبای بعد از کنسرت که بین اونهمه آدم از دیدنم هیجان زده میشد و من خجالت میکشیدم، تمام ریز بینی ها و توجه های خاصش . تعبیرای عمیقش از زندگی، اینهمه خاطره، اینهمه ردپاش تو زندگیمو کارم ...
تمام اتفاق های بزرگ و کوچیک زندگیم که همیشه با ذکاوت خاصش جزئی از اونا شده و همراه سختیام .
انگار دیروز بود که خودش شمارمو پیدا کرده بود و وقتی صدام کردن از شدت سکته جرات الو گفتن نداشتم .. یعنی دیگه موقع سوغاتی خریدن یادش نباید بکنم ؟
نمیتونم ..

موجود کوچولو دوست داشتنی و خارق العاده و قوی من امروز لای حرفاش سکوت میومد . بغض میومد . بغضی که هیچکدوم کنار هم نشکوندیم . مقاومت کردیم تا امیدوار بمونیم، یا حداقل اداشو درآریم. اشک یعنی خداحافظی ...

باورم نمیشه شاید یه فصل دیگه از زندگیم تموم شده باشه . به همین سادگی و ناغافلی. فصلی که بهش میبالیدم و قسمت بزرگی از شادی زندگیم بود .
باورم نمیشه شاید اون نگاه خیره و قامت کوچیکی که تو قاب در جا گرفته بود آخرین تصویر و یادگاری شه .
وحشتناکه که کاری از دستم برنمیاد جز سکوت و تماشا و البته دعا . .
میدونم برمیگرده . باید برگرده . من هنوز خداحافظی نکردم ..

Tuesday, April 20, 2004

کلندش تا رفیق خوب و مخلفات! هست زندگی باید کرد .
حـــــااااالاااااااااااااا

Round rouuuund
get a round
!I get a rouuuuuuuuuuund


Download

Friday, April 09, 2004

.این دفعه زاهدان گز کردیم
تو یه خونه بودم که زندگی مسالمت آمیز با ارواح عادت شده بود. ارواح اسم و رسم دار! با اینکه خیلی ادعامه اما یه شب تا صبح خوابم نبرد!

زاهدان کلا هفتاد سالش بیشتر نمیشه . زنای بلوچی با صورتای آفتاب سوخته و پر چین و چروک و لباسای زرقی برقی هیجان انگیز. چشماشون یه برق خاصی داره . و خنده هاشون نرم و صمیمی و بی احتیاط و از ته دل و بینظیره.
دلم هنوز پیش دختر بلوچیست . دختره ساده ای که زود مادر شده بود از اون زودتر بیوه و الان مجبور بود به جرم مادر بیوه بودن با تمام قوانین و سخت و بیرحم قبیله کنار بیاد ... .
بعده اینهه مسافرت جنوبی که داشتم جنوبی برام یه معنی بیشتر نداره : جون سخت!

آهان راستی یه دختر ایرانشهریم داشتیم که یادشم روحمو شاد میکنه! ریز و تند و تیز و خنده! قرار بود معلم بشه اما هیچی از ادبیات و فارسی و متعلقانش نمیدونست . " پسره وحشی همچین شاخ شمشاد میکشید واسه مامانه که گفتم حتمن یکی خواب رگشو دزدیده!!!" این یکی از شاهکاراش بود . با " لوند" ام خیلی مشکل داشت و هر دفعه میشنید توبه واجب میشد! . مفهوم لوند براش جا نمی افتاد. رسمم دارن بره توبه از زمین خاک بردارن بمالن به دماغشون . وقتاییم که لازم میشد توبه اساسی کنه با دماغ شیرجه میرفت رو زمین که خوب به دلش بچسبه! دم به ثانیه از موضوعات صبحت ما تهوع میگرفت، دوست پسر داشت اما سکس به نظرش یه لطف پر زحمت بود که قراره به سختی و فداکارانه هفته ای یه بار در حق شوهرش انجام بده! البته خب واسه ابراز همین نظرم چند بار مجبور شد شیرجه بزنه زمین!! وای که چقده من عاشق این آدمای عجیت غریبم!