..من مردم
تا تهران اشکام بند نمیومد . الانم نمیاد.
یکی از نازنین ترین آدمای زندگیمه. یکی از صاف ترین و نورانی ترین . فقط همین که میدونستم قسمتی از زندگیمه خوشبختم میکرد. فقط همین که بهش وصل بودم. رابطمون یه ارتباط درونی و پرعشق بود . تو یه هاله ای از احترام . یه چیزی فرای استاد و شاگردی .
معلم پیانومه اما پیانو آخرین چیزیه که ازش یاد گرفتم . گفتن باید برگرده تاجیکستان . باید برگرده .. باید تمام زندگی کوچیکیو که تو این سالا جمع کرده بزاره بره .
و نباید به این فک کنه که بهترین پیانست خانوم این مملکته , یا نباید فک کنه هیچکی اینجا پا به پای اون کنسرت نداده . هیچکی تو این مدت کوتاه اندازه اون زحمت نکشیده، ندرخشیده و تربیت نکرده. اینارو باید فراموش کنه و متوقع نباشه . باید فکر شاگردای دانشگاه و پایان نامه ها و کنسرت بچه هارم که تو این هیرو ویر دغدغه هنوزشه بیرون کنه. میدونم نمیتونه . اینه جواب اینهمه عشق و استعداد و نبوغ و وجدان ..
خب لابد منم باید فراموش کنم که وجودش موثرترین اتفاق زندگی این چهار پنج سالمه. باید آهنگ صداش، لهجه مخصوصش، تمام مهربونی و فهم و عمق حرفاش، اونهمه قطعه ای که با هم کار کردیم، تمام شبای بعد از کنسرت که بین اونهمه آدم از دیدنم هیجان زده میشد و من خجالت میکشیدم، تمام ریز بینی ها و توجه های خاصش . تعبیرای عمیقش از زندگی، اینهمه خاطره، اینهمه ردپاش تو زندگیمو کارم ...
تمام اتفاق های بزرگ و کوچیک زندگیم که همیشه با ذکاوت خاصش جزئی از اونا شده و همراه سختیام .
انگار دیروز بود که خودش شمارمو پیدا کرده بود و وقتی صدام کردن از شدت سکته جرات الو گفتن نداشتم .. یعنی دیگه موقع سوغاتی خریدن یادش نباید بکنم ؟
نمیتونم ..
موجود کوچولو دوست داشتنی و خارق العاده و قوی من امروز لای حرفاش سکوت میومد . بغض میومد . بغضی که هیچکدوم کنار هم نشکوندیم . مقاومت کردیم تا امیدوار بمونیم، یا حداقل اداشو درآریم. اشک یعنی خداحافظی ...
باورم نمیشه شاید یه فصل دیگه از زندگیم تموم شده باشه . به همین سادگی و ناغافلی. فصلی که بهش میبالیدم و قسمت بزرگی از شادی زندگیم بود .
باورم نمیشه شاید اون نگاه خیره و قامت کوچیکی که تو قاب در جا گرفته بود آخرین تصویر و یادگاری شه .
وحشتناکه که کاری از دستم برنمیاد جز سکوت و تماشا و البته دعا . .
میدونم برمیگرده . باید برگرده . من هنوز خداحافظی نکردم ..