و من قرار و سکونم آرزوست ..
اون خیلی اولا بس که عاشق آناتومی بدن بودم مطمین بودم دکتر میشم . بعدترا خودم مریض شدم بیزار از هرچی دکتر و بیمارستان . یه مدت قرار بود فضا نورد شم. دیگه کم کمش منجم . ساز و نقاشی و کتاب که خوب وصله همیشگی . همیشه آرزوم بود یه کتاب فروشی باز کنم . عین مال مگ رایان تو " یوو گات میل " . بعد خل شدم گفتم عمرا فقط باید یا فلسفه بخونم یا ادبیات . میخواستم صوفی بشم . درویش بشم . معلوم نبود فقط تو دلم ولوله بود . بعد یهو هنرستانی شدم اما گرافیک خوندم . همون موقع ها تصمیم گرفتم جهانگرد بشم . یه موقع خواستم مادر ترزا بشم . اونوسطا قرار شد نقاش بشم . بعد موهای خودمو کندم تا بتونم تصمیم بگیرم نقاشی بخونم یا گرافیک یا موسیقی. زدو موسیقی خوندم. الان زندگی بدون موسیقی برام غیر ممکنه. اما هنوز اون آرزوی معلمی باهامه . معلم اول دبستان . معلم اون همه قیافه های جینگولی و روان صاف و ساده . خب البته به علاوه یه عالمه آرزوهای کاری دیگه . خب اینام همش صرف نظر از جرقه ها و تصمیمای زودگدر البته .
گاهی از دست خودم کم میارم . شاید بزرگترین آرزومه بتونم به یه چیزی کاری آدمی فرقه ای کوفتی گیر کنم . گیر کنم یعنی بگم آهااااان این همون کاره، هدفه، راهه که من براش به دنیا اومدم . انرژی و حرارتش موندگار باشه و تا آخر منو مجذوب نگه داره . خستم از اینهمه شاخه به شاخه شدن . اینهمه جا عوض کردن , اینهمه تجربه کردن و هنوز اندر خم کوچهه بودن .
نمیدونم طبیعت خردادیه یا هر بلای دیگه ای . یه روز میخوام تا آخر عمرم ساز بزنم , سلو یا آنسامبل . یه روز از فکر اینکه تا آخر عمرم نوازنده باشم مورمورم میشه میفهمم باید آهنگساز شم . تو همون حین به سرم میزنه من چقد تاریخ هنر و موسیقی دوست دارم . باید تاریخو ادامه بدم . فرداش میرم کلاس آواز میگن کلراتوری. دیگه مطمئن میشم قراره خواننده اپرا شم . پس فرداش معلم ارف میشم . یادم میاد واقعن چه کاری فرح بخش تر از کار کردن با نینیای خوشمزه ی رنگی رنگی . اصن چه لذتی بالاتر ازلذت پرورش دادن ... این وسط فرانسه و ایتالیایی وآلمانی میخونم. بی هیچ هدفی . کتاب که میخونم فقط میخوام بنویسم . درسته از هر چی میخونم و هر کاری میکنم لذت میبرم . اما من یه عمره فقط دارم لذت میبرم . بی هدف . نمیتونم تصمیم بگیرم . نمیتونم به یه چیزی خودمو چسب بزنم . خیلی سختمه . چرا آدم نمیشم بشینم سر یه کار . اونقد از هر چمن گلیم که احساس میکنم ابله ترین، هوس بازترین و در عین حال هیچ کاره ترین آدم دنیام .
البته اینکه میگم لذت بردم واقعن لذت بردم . یعنی تا حالا تو زندگیم سراغ هیچ کاری نرفتم که توش لذت خودم مستتر نباشه . هیچ وقتم به چیزی مجبور نبودم . از اول یادم دادن دنبال راهی برم که دلم میگه . اونقد دلی زندگی کردم که دارم کهیر میشم . احساس میکنم کم زحمت کشیدم . احساس میکنم یه موجود تنبل لاابالی خوش گذرون بیشتر نیستم . یه جور احساس گناه، عذاب وجدان، خلاصه نمیدونم بدجوری خرمو گرفته . نمیدونم چرا از وضعی که شاید خیلی از آدما آرزوشون باشه باید انقد معذب باشم .
از خودم توقع خیلی بیشتر از اینو داشتم .. نمیدونم ..
وَر دلگرم کنه دلم میگه آخه مگه هدف زندگی چیزی غیر از لذت بردنه؟ مگه اصلن انگیزه اصلی همه زحمت کشیدنا همون لذت و آرامش تهش نیست؟ مگه زندگی همش چقده که هدفای قلمبه سلمبه واسه خودت ردیف کنی . اصن شاید همینقد قده توا نه بیشتر .
ور استقلال طلب و خود کفام برام شیشکی میبنده .
ور فیلسوفانم میاد وسط که خب قبول کن هرچی بیشتر زحمت بکشی عمق لذت تهش عمیق تر و آگاهانه تره .
ور دودوتا چارتای تجربه دیدم میگه خب از این ورم هرچی بره چیزی بیشتر زحمت میکشی وقتی به مقصودت رسیدی بیشتر حس پوچی میکنی . حس ساختگی بودن تمام اون انگیزه ای که واسش عرق ریخیتی و بی مزگیه محض نتیجش ...
....................
نمــــــــــی دووووووووونــــــــــــــــم .
همین روزاس که دیگه هنگ کنم از اساس.