Sunday, July 09, 2006

من باز خونه ام!
خوووونه!!!
چند وقت پیشا الکس داشت میگفت که "رفتم خونه و ..." و من تو حواس پرتی یهو تعجب کردم پرسیدم یعنی رفتی نیوجرسی (خونه مامانشینا) و اونم بیشتر تعجب کرد گفت نه رفتم خونم. خونه خودم همین آپ توان منهتن!!!
و اینطوری شد که من یهو متوجه شدم هنوز خونه بره من با معنی خانواده یکیه. خونه مامان بابام! یعنی جایی که خانواده هست جاییه که معنی خونه میده حس خونه.
زندگیمو اونور دوست دارم. چیزیه که خودم کوچولو کوچولو درستش میکنم. بره همین همه چیزش لذت ناکه و احساس مالکیت میده به آدم. یعنی همه چیز کوچیکی که دارم مال خود خودمه. ولی میدونی چیه! آخرشم انگار اتاقمه نه خونم!
حالام که اینجام دلم بره اونجا تنگ میشه. یه طورایی زندگیم الان اونجاست. و اینجا حس عجیبی دارم. حس هیچ کاره بودن! حس اینکه انگار واقعن از این خونه رفتم. حس اینکه اینجا دیگه انگار فقط یه گذرگاهه.
خلاصه الان با خونه ام و بی خونه.
بی جام تو دنیا. میگردم.
دارم میگردم دنبال جام.
دنبال خونه خودم.



*******


اوووووف که چند وقته ننوشتم!!!
چه روزایی گذشت این لاماها!
همین لاماها بیست و شیش ساله شدم!
و همین وسط مسطا وبلاگم چهار ساله شد!
زندگیم اونقد شلوغ شد که دیگه یا وقت نوشتن نموند یا حوصله نوشتن.
دورغ میگم یه دلیل دیگم داشت. همون که همیشه همه ازش نالیدن و من تازه تجربه کردم.
حس نا امن و بد زیادی دیده شدن. زیادی تعبیر و تفسیر شدن. و ختم کلام زیادی جوریده شدن!
وبلاگ برام اتفاقا و دوستیای خیلی عزیزی آورده ولی تو این دو سال آخر خیلی وقتاییم بوده که خیلی حرف داشتم و اصن جای امنی بره درددل نبوده.
شاید بره اینکه آدما اینجا قویترن اونور شکننده تر. محتاط تر و مواضب تر.
چون همه زندگیت خیلی کوچیکتر و با ارزش تر.
چون چیز بره از دست دادن کم داری و دیگه اونقدرام بی پروا نیستی.
از نگاه و حرفای آدمای زیادی کنجکاو فرار کردم.
خب حیف روزای رفته وثبت نشده!
ولی اون لاماها عاشق زیاد بودم.
حسودی کردم و بره عشقم زیاد ترسیدم.
مریض زیاد شدم.
کار و درس زیاد کردم.
خوش زياد گذروندم.
یه عالمه تجربه کردم.
یه عالمه با سر رفتم تو دیوار و آدم تر شدم.
یه عالمه بیشتر خودمو شناختمو و فهمیدم از زندگی چی میخوام.
یه عالم خودمو گم کردم و پیدا کردم.
یه عالمه حرص خوردم و بخشیدم.
یه عالمه شک کردم.
یه عالمه نقشه کشیدم.
یه عالمه رویا دیدم.
یه عالمه آرزو کردم.
یه عالم خواستم و دیوونه شدم.
خلاصه یه عالم زندگی کردم دیگه.
قد یه سال!