بهترين قسمت سفرم روستاي
ميرآباد بود . عالي و بينظير . يه دوپينگ اساسي . دارم نزديك ميشم . آدم گاهي يادش ميره اين آرامشي كه داري به خاطر رسيدن بهش انقد خودتو به آب و آتيش ميزني همين بغلاست . فقط كافيه يه كم وايستي و فرصت نيگا كردن و نفس كشيدن به خودت بدي.
انتهاي بند اروميه ميرسي به سيلوانا كه اگه اونم راست بگيري بري ميرسي به ده ميرآباد . يه ده كرد نشين با اهالي با صفا ، مهربون ، مهمون نواز ، سرحال ، با نشاط ، آماده زندگي... نميدونم چه جوري بگم . لباساي رنگ وارنگ ، موهاي قرمز حنا بسته و گاهن به شدت طلايي و مجعد طبيعي ، چشماي سبز و عسلي ، لباي خندون ، خونه هاي چوبي و ساده ، دراي خيلي كوتاه، تنوراي نون پزي ، لونه مرغ خروسا كه عين غاراي كوچواو موچولو بود و بره تخم برداشتن بايد ميخزيدي ميرفتي تو ، طبيعت بكر و زيبا ، رودخونه روون ، گله ها و زندگي موازي حيوونا و ... از همه مهمتر يه عالمه دل صاف و ساده ...
هر طرف برميگشتي رنگ بود و هواي تازه ، موسيقي طبيعت و آدماي گل . چه راحت ميخنديدن و به غش غش مي افتادن . از ته دل ، راحت ، سبكبال . از ييلاقاشون تعريف كردن و عروسياشون . انگار اونجا دختر داشتن نعمته چون عروس بردن كار سختيه . علاوه بر اينكه خونه و تقريبن وسايل خونه با خونواده داماده حداقل بايد پنج مليون طلا بره عروس بخرن تا مادر عروس راضي بشه . اگه داماد پولدار باشه اين رقم تا بيست مليونم ميرسه . حتي تاج عروس بايد طلاي خالص باشه . يه چيزي شبيه مهريه تا دختر از اول با خودش يه سرمايه اي داشته باشه . به همين خاطر همه عروسيا فصل پاييز ميشه كه محصولو جمع كنن بفروشن و با پولش بتونن عروس ببرن . راستي به ما ميگفتن عجم و به شهرامون عجمستان !!
دورو برت زندگي موج ميزد . همه سرحال و قبراق و درحال فعاليت . مادر خانواده اي كه پيششون رفتيم پونزده شكم زاييده بود اما هنوز جوون و سرحال . خونه ها در كمال سادگي . وقتي عايشه در خونشو باز كرد رفتيم تو عملن جو گرفتم . يه اتاق ساده با تنها وسايل لازم بره زندگي . يه عمر زندگي با اينهمه سادگي ... يه آن اتاق خودم بعد خونمون اومد جلوي چشمم . احساس خفگي كردمو بيهودگي .
ميدوني اونجا كه هستي به همه چيت شك ميكني . اينهمه دوييدن ، بالا پايين پريدنات ، نقشه كشيدنات ، برنامه ريزي كردنات و بيست سالو جلوجلو ديدنا و لحظه هارو از دست دادنات ... دنبال چي ميدوييم اينهمه ؟ اصلن واقعن اين كيه كه انقده دنبالمون كرده ؟ بره چي اينهمه تلاش ميكنيم كه زندگيمونو انقد سخت و بيمعني كنيم . اونجا همه زندگيم عين يه تلاش گنده براي خراب كردن همه چي با دستاي خودم به نظر ميومد . زندگي واقعي اون چيزيه كه اونا دارن . آواز پرنده هارو از تلويزيون شنيدن ، سال تا سال طلوع و غروب طبيعتو نديدن ، به جاش عكساي طبيعت ، حيوونا ، چشمه ها و مردم روستانشين و ايلياتي عكاساي معروف جمع كردن . خروار خروار كتاب جمع كردن و خوندن تا عاقبت بتوني خودتو متقاعد كني با فلسفه زندگي فلاني ، عرفان بيسالي ، و نحوه نگاه و ايدئولوژي اونيكي موافق تري . آخرش كه چي؟ وقتي اونا با همه بيسواديشون زندگيو فلسفشو و همه وجودشو صد بار بهتر از تو فهميدنو ميتونين تعريف كنن ... حالا افسوس و عشقيو كه تو چشماي مامان ميديدم وقتي از تابستونايي تعريف ميكرد كه ميرفتن به دهشون سركشي كنن و همونجا سه ماه ميموندن ، ميفهمم .
تنها ترسم تو زندگي اينه كه ده پونزده سال ديگه اگه بودم برگردم با خودم بگم كه چي ، به كجا رسيدم؟ يا نكنه با اين روند ديگه حتي وقتشم نكنم يه لحظه برگردم و راه رفترو نيگا كنم ...
بهار يكي دو هفته ميرم پيششون ميمونم .
دانشگاه تبريز فوق العاده بود . در عمرم همچين مجموعه گنده و قشنگي نديده بودم . عين يه پارك گنده با مسافت خيلي زياد كه توش ساختموناي دانشگاه رو ساخته بودن . حتي خوابگاهارو كه خيلي زياد بودنو مجهز تو خود دانشگاه ساخته بودن . بره مسيراي داخل دانشگاهي اتوبوس داشتن و يه تاكسي تلفنيم تو خود دانشگاه فقط مخصوص راه هاي داخل دانشگاهي!! سيستمي بود خلاصه! كتابخونه مليشونم همينطور . كلن سيستم و امكانات فرهنگي بد بالا بود . مجسمه عمو دهقانم ديدم تو كتابخونه . كار احد حسيني بود . اين آقاي حسيني كه واقعن نابغه ايه واسه خودش تو موزه تبريز طبقه پايين يه قسمت مخصوص خودش داره كه اگه گذارتون افتاد از دستش ندين . مجسمه هاش شاهكار بودن . گذشته از اندازه هاي عظيمشون فكر و ايده اي كه پشت هر كدوم بود مورمور كننده بود .
راستي بازارشم جاي هيجان انگيزي بود . برعكس مرداي اهوازي كه با نگاهشون درسته قورتت ميدن تبريزيا همه سر به زير و خجالتي بودن در عوض به
شدت اهل عمل! اونقد سرعتي و حرفه اي كارشونو ميكردنو در ميرفتن كه حتي به يه چشم غره ام نميرسيدي . بي اغراق تو اون دو ساعتي كه اونجا بودم مطمئنم يه دويست سيصد تاييشون بم محبت كردن .
جلفا و كليساي سنت استپانوسم عالي بود . بناي خود كليسا به كنار جايي كه ساخته بودنش خود بهشت بود . فقط طبيعتش با اون پل سنگيه و روده و درختاي زرد ، قرمز ، نارنجي و سبزش واسه خيره كردنت كافي بود . هان راستي جلفا شهر بي قبرستونه .
ماكو برف اومده بود . خونه ها تو دل كوه درست شده بودن كه به خاطر ريزش كوه كم كم كوچ كرده بودن پايين تراش . يه باغچه جوقم داشت كه خونه و قصر يكي از سرداراي مظفرالدين شاه بود و چيزي از يه كاخه تمام عيار كم نداشت . ديگه لازم نيست توضيح بدم تو چه جاي خوشگل و پر دارودرختي ساخته بودنش ديگه؟ شب كه برميگشتيم مرند ستاره هاي دشت ديدني بودن . نزديك ، پر نور و خيلي زياد . واقعن زيبا بود . آرزومه يه شب همين جايي زير نور ستاره ها بخوابم.
كندوان خونه ها تو كوه بود . ماكو خونه هاي كوهيش چوبي بود اما كندوان خونه ها سنگي و تو دل كوه بودن . حالا با چه مشقتي اين كوهارو اينجوري سوراخ كرده بودن و توش زندگي ميكردن سر در نياوردم . آب و عسلش حرف نداشت . زناشم خوش اخلاق بودن ، وقتي داشتم كوه پر شيب و يخ زده رو با سكته ميومدم پايين دلاشونو گرفته بودن قاه قاه بم مي خنديدن!
از كندوان رفتيم مهاباد كه يه بازار تاناكوراي هيجان انگيز داشت . از اونجام اروميه و سه گنبد و كليساهاش و ...
يه سرزمين آبا اجدادي گردي حسابي كرديم . از بعضي ترك بازيا كه بگذريم آدماشو واقعن دوست داشتم . مهربون ، دلرحم ، ساده و فوق العاده قابل احترام .
خلاصه از عمر سفري بود كه حالي كرديم !