Sunday, November 30, 2003

Les miserables!

از اونجایی که من رسمن عاشق و شیفته این بینوایانم چند تا از آهنگاشو اینجا میزارم تا شمام بشنوین. انتخابش خیلی سخت بود و کیفیتشم خیلی اومد پایین ولی به نظم می ارزه به یه بار شنیدنش. سعی کردم یه جوری ردیفشون کنم که یه کم از قصشم در بر بگیره. اینجا یه ذره ازشون نوشته بودم.یه قسمتایی از آهنگا و ویدیوهاشم میشه دید.




اینجا کزت کوچولو وارد میشه و بعدم خانوم تناردیه.
Castle on a cloude





کزت جوان مریوس رو پیدا کرده . اول دوئت لاو سانگیه قشنگشونه و بعد تریو با اضافه شدن اپونین که اونم عاشق مریوسه..
A heart full of love





کر و آواز دسته جمعی قبل از حمله اول با حضور همه شخصیتها از جمله ژان وال ژان , ژاوه , خانواده تناردیه , انقابیا, اپونین , کزت و مریوس..
One day more





مریوس دوست داشتنی بعد از جنگ و کشته شدن همه دوستاش . فوق العادست!
Empty chairs at empty tables


اگه جا داشتم بازم میزاشتم . هواااا گوش کنینا. عرق جبین ریختم!

Monday, November 24, 2003

ديدي آدم تو سرما نوكاش يخ ميزنه؟
حالا هر جا باشي نوك انگشتا و دماغ و چونه رو ميشه يه كاريش كرد با لمس اصطكاكي* ، اما تكليف بقيه نوكا تو ملع عام چي ميشه؟ !


Wednesday, November 19, 2003

بهترين قسمت سفرم روستاي ميرآباد بود . عالي و بينظير . يه دوپينگ اساسي . دارم نزديك ميشم . آدم گاهي يادش ميره اين آرامشي كه داري به خاطر رسيدن بهش انقد خودتو به آب و آتيش ميزني همين بغلاست . فقط كافيه يه كم وايستي و فرصت نيگا كردن و نفس كشيدن به خودت بدي.
انتهاي بند اروميه ميرسي به سيلوانا كه اگه اونم راست بگيري بري ميرسي به ده ميرآباد . يه ده كرد نشين با اهالي با صفا ، مهربون ، مهمون نواز ، سرحال ، با نشاط ، آماده زندگي... نميدونم چه جوري بگم . لباساي رنگ وارنگ ، موهاي قرمز حنا بسته و گاهن به شدت طلايي و مجعد طبيعي ، چشماي سبز و عسلي ، لباي خندون ، خونه هاي چوبي و ساده ، دراي خيلي كوتاه، تنوراي نون پزي ، لونه مرغ خروسا كه عين غاراي كوچواو موچولو بود و بره تخم برداشتن بايد ميخزيدي ميرفتي تو ، طبيعت بكر و زيبا ، رودخونه روون ، گله ها و زندگي موازي حيوونا و ... از همه مهمتر يه عالمه دل صاف و ساده ...
هر طرف برميگشتي رنگ بود و هواي تازه ، موسيقي طبيعت و آدماي گل . چه راحت ميخنديدن و به غش غش مي افتادن . از ته دل ، راحت ، سبكبال . از ييلاقاشون تعريف كردن و عروسياشون . انگار اونجا دختر داشتن نعمته چون عروس بردن كار سختيه . علاوه بر اينكه خونه و تقريبن وسايل خونه با خونواده داماده حداقل بايد پنج مليون طلا بره عروس بخرن تا مادر عروس راضي بشه . اگه داماد پولدار باشه اين رقم تا بيست مليونم ميرسه . حتي تاج عروس بايد طلاي خالص باشه . يه چيزي شبيه مهريه تا دختر از اول با خودش يه سرمايه اي داشته باشه . به همين خاطر همه عروسيا فصل پاييز ميشه كه محصولو جمع كنن بفروشن و با پولش بتونن عروس ببرن . راستي به ما ميگفتن عجم و به شهرامون عجمستان !!
دورو برت زندگي موج ميزد . همه سرحال و قبراق و درحال فعاليت . مادر خانواده اي كه پيششون رفتيم پونزده شكم زاييده بود اما هنوز جوون و سرحال . خونه ها در كمال سادگي . وقتي عايشه در خونشو باز كرد رفتيم تو عملن جو گرفتم . يه اتاق ساده با تنها وسايل لازم بره زندگي . يه عمر زندگي با اينهمه سادگي ... يه آن اتاق خودم بعد خونمون اومد جلوي چشمم . احساس خفگي كردمو بيهودگي .
ميدوني اونجا كه هستي به همه چيت شك ميكني . اينهمه دوييدن ، بالا پايين پريدنات ، نقشه كشيدنات ، برنامه ريزي كردنات و بيست سالو جلوجلو ديدنا و لحظه هارو از دست دادنات ... دنبال چي ميدوييم اينهمه ؟ اصلن واقعن اين كيه كه انقده دنبالمون كرده ؟ بره چي اينهمه تلاش ميكنيم كه زندگيمونو انقد سخت و بيمعني كنيم . اونجا همه زندگيم عين يه تلاش گنده براي خراب كردن همه چي با دستاي خودم به نظر ميومد . زندگي واقعي اون چيزيه كه اونا دارن . آواز پرنده هارو از تلويزيون شنيدن ، سال تا سال طلوع و غروب طبيعتو نديدن ، به جاش عكساي طبيعت ، حيوونا ، چشمه ها و مردم روستانشين و ايلياتي عكاساي معروف جمع كردن . خروار خروار كتاب جمع كردن و خوندن تا عاقبت بتوني خودتو متقاعد كني با فلسفه زندگي فلاني ، عرفان بيسالي ، و نحوه نگاه و ايدئولوژي اونيكي موافق تري . آخرش كه چي؟ وقتي اونا با همه بيسواديشون زندگيو فلسفشو و همه وجودشو صد بار بهتر از تو فهميدنو ميتونين تعريف كنن ... حالا افسوس و عشقيو كه تو چشماي مامان ميديدم وقتي از تابستونايي تعريف ميكرد كه ميرفتن به دهشون سركشي كنن و همونجا سه ماه ميموندن ، ميفهمم .
تنها ترسم تو زندگي اينه كه ده پونزده سال ديگه اگه بودم برگردم با خودم بگم كه چي ، به كجا رسيدم؟ يا نكنه با اين روند ديگه حتي وقتشم نكنم يه لحظه برگردم و راه رفترو نيگا كنم ...
بهار يكي دو هفته ميرم پيششون ميمونم .

دانشگاه تبريز فوق العاده بود . در عمرم همچين مجموعه گنده و قشنگي نديده بودم . عين يه پارك گنده با مسافت خيلي زياد كه توش ساختموناي دانشگاه رو ساخته بودن . حتي خوابگاهارو كه خيلي زياد بودنو مجهز تو خود دانشگاه ساخته بودن . بره مسيراي داخل دانشگاهي اتوبوس داشتن و يه تاكسي تلفنيم تو خود دانشگاه فقط مخصوص راه هاي داخل دانشگاهي!! سيستمي بود خلاصه! كتابخونه مليشونم همينطور . كلن سيستم و امكانات فرهنگي بد بالا بود . مجسمه عمو دهقانم ديدم تو كتابخونه . كار احد حسيني بود . اين آقاي حسيني كه واقعن نابغه ايه واسه خودش تو موزه تبريز طبقه پايين يه قسمت مخصوص خودش داره كه اگه گذارتون افتاد از دستش ندين . مجسمه هاش شاهكار بودن . گذشته از اندازه هاي عظيمشون فكر و ايده اي كه پشت هر كدوم بود مورمور كننده بود .
راستي بازارشم جاي هيجان انگيزي بود . برعكس مرداي اهوازي كه با نگاهشون درسته قورتت ميدن تبريزيا همه سر به زير و خجالتي بودن در عوض به شدت اهل عمل! اونقد سرعتي و حرفه اي كارشونو ميكردنو در ميرفتن كه حتي به يه چشم غره ام نميرسيدي . بي اغراق تو اون دو ساعتي كه اونجا بودم مطمئنم يه دويست سيصد تاييشون بم محبت كردن .

جلفا و كليساي سنت استپانوسم عالي بود . بناي خود كليسا به كنار جايي كه ساخته بودنش خود بهشت بود . فقط طبيعتش با اون پل سنگيه و روده و درختاي زرد ، قرمز ، نارنجي و سبزش واسه خيره كردنت كافي بود . هان راستي جلفا شهر بي قبرستونه .

ماكو برف اومده بود . خونه ها تو دل كوه درست شده بودن كه به خاطر ريزش كوه كم كم كوچ كرده بودن پايين تراش . يه باغچه جوقم داشت كه خونه و قصر يكي از سرداراي مظفرالدين شاه بود و چيزي از يه كاخه تمام عيار كم نداشت . ديگه لازم نيست توضيح بدم تو چه جاي خوشگل و پر دارودرختي ساخته بودنش ديگه؟ شب كه برميگشتيم مرند ستاره هاي دشت ديدني بودن . نزديك ، پر نور و خيلي زياد . واقعن زيبا بود . آرزومه يه شب همين جايي زير نور ستاره ها بخوابم.

كندوان خونه ها تو كوه بود . ماكو خونه هاي كوهيش چوبي بود اما كندوان خونه ها سنگي و تو دل كوه بودن . حالا با چه مشقتي اين كوهارو اينجوري سوراخ كرده بودن و توش زندگي ميكردن سر در نياوردم . آب و عسلش حرف نداشت . زناشم خوش اخلاق بودن ، وقتي داشتم كوه پر شيب و يخ زده رو با سكته ميومدم پايين دلاشونو گرفته بودن قاه قاه بم مي خنديدن!
از كندوان رفتيم مهاباد كه يه بازار تاناكوراي هيجان انگيز داشت . از اونجام اروميه و سه گنبد و كليساهاش و ...
يه سرزمين آبا اجدادي گردي حسابي كرديم . از بعضي ترك بازيا كه بگذريم آدماشو واقعن دوست داشتم . مهربون ، دلرحم ، ساده و فوق العاده قابل احترام .

خلاصه از عمر سفري بود كه حالي كرديم !

Monday, November 10, 2003


تمام زندگيم بچگياي آن شرلي بودم . البته وقتي ديگه بزرگ بودم ديدمش ولي خب دوران كودكيش يه جورايي انگار تماشاي خود هميشگيم بود . همونشكلي قل قل احساسات ، خيالپردازياي شاعرانه، دوستياي مقدس و آسمونيم ، آرزوهاي كوچيك و بزرگ و تمام بلند پروازيام. خب نه مثل اون منسجم . هميشه از زور احساس داشتم ميتركيدم . بره همين خيلي وقتا قاطي بودم . يه جورايي جو زده! پر شعر و حرف و موسيقي . طبيعت جادوم ميكرد .كافي بود شمال باشم و بارون بياد ، يهو ميشدم يه خل ديوونه كه زير بارون ميچرخه ، ميرقصه و از خودش شعر و آهنگ ميسازه . دوستام  و دوستيام جادويي . كنارشون بودن پرم ميكرد و پروازم ميداد . قرارداد و قطعنامه! دوستي امضا ميكردم و به هم طي مراسم روحاني و خاصي قول ميداديم تا ابد مال هم و براي هم باشيم! هنوز دارم امضاهامو . عين همون سندا كه زنو شوهرا موقع عروسي امضا ميكنن . الان ميدونم هيچ رابطه اي با امضا ابدي نميشه. پس چرا هنوز همه امضا ميكنن؟ بزرگترا همون كاريو ميكنن كه من اونموقع با اون عقل ناقصم ميكردم . حالا مال بزرگارو مضحك و بچه گانه بدونم يا كار اونموقع خودمو بزرگونه و با ارزش؟

احساسام گنده بودن . يه جوري توم جا نميشد . هي فشارم ميداد . ميخواست پخش شه بين همه تقسيم شه . اما خب آدم بزرگ ميشه و خيلي دردناكانه ميفهمه كه دنيا و آدماش هيچ حوصله و وقت بره احساساي خالص و ملتهبش ندارن . دنيا تورو تو چارچوب ميخواد . منم زور زدم خودمو جمع و جور كنم . ديگه شعر ننوشتم . ديگه نخواستم از عمق حس كنم و بفهمم . خواستم ديگه هيچ وقت بلندتر از بقيه نپرم .

فقط ميدوني آن شرلي بزرگ شد ، خانوم شد ، عاقل شد ، خودشو قد توقع دنيا كرد . منم بزرگ شدم اما هنوز همون كوچيكم . بي قالب ، بي چارچوب ، وحشي . هنوز بلند و از ته دل ميخندم ، هنوز فقط و فقط ديدن آدماي خوب لبريزم ميكنه و هيجانش اشكيم . هنوز همه چي برام نشانست ، با ارزشه ، رمزآوده . هنوز باورمه كه همه چي اون بيرونه كه من كشف كنم و جزيي از حقيقتش شم و از شگفتي اين حادثه و شراكتش غرق لذت شم . هنوز مجنونم ، افسار گسيخته و پره عشق . نه عشق متين و آروم و با وقار . عشق ديوانه ديوانه ديوانه . بي حصار ، بي قيد و بند .
چرا سعي كنم شكل آني بزرگه شم؟ ديوونگيمو دوست دارم . دلم ميخواد تا ابد همنطور بمونم . لبريز ، واقعي ، پر آرزو هاي رنگي .

Wednesday, November 05, 2003

اگه حوصلتون سر رفته يا همينطوري هوس كردين بخندين گوشي تلفنو بردارين و 118 تبريزو(3333333!) بگيرين . با اينكه تمام مكالمتون فارسي صورت ميگيره اصن تعجب نكنين كه يهو شماررو عين فرفره به زبان شيرين تركي بگنو قطع كنن . فكرشم نكنين فرصت فارسي پرسيدنشم ممكنه بتون بدن . اصلنم تعجب نكنين اگه خانومه تو گوشي شما با فرياد و خيلي كشدار از دوستش ميپرسه " سنين بو شومارن وارينده؟!" (تو اين شماررو داري؟)
در ضمن بعد از كلي ترجمه خواستنو اينا به هيچوجه منتظر نباشين شماره هايي كه گرفتين كوچكترين ارتباطي با محل مورد نظر داشته باشه . چون به هرحال سيستم هوشمنده و خودش هرچي كه صلاحتون باشه تحويلتون ميده !
خلاصه جاي خنده ايه .!

چيزه ، ميگم كه چرا ديگه هيچكي يويو به آدم كادو نميده؟
دلم لك شده براش .