Saturday, January 24, 2004

مرده شوره بهشت زهرارو ببرن، غسال خونه، سیستم ماشینی بهشت زهرا، فله ای خاک کردن
بقچه کردن مرده , پریدن تو گور مرده , اون نگاه و شناسایی آخر مرده...

****

حالا حالاها نمیمیرم . نه تا وقتی که یه خونه پر عشق درست کنم.
نه تا وقتی که جلوی خونم یه باغ کوچیک پرگل و درخت داشته باشم.
میخوام وقتی رفتم تو همون باغ لای گلایی که با عشق کاشتم و هر روز با یه دنیا رنگ و طراوت به عشقای زندگیم لبخند زدن خاک بشم.
همون جا لای گلا و نه انقد دور .
و نه انقد افقیو مرده . مرده شور سنگ قبر افقیم ببرن درضمن.
یه جای آروم و خوش عطر بره وقتای دلتنگی عزیزان.
دلم میخواد وقت برگشتن به خاک آراسته و قشنگ باشم. نه بقچه پیچ و بیرنگ و میت وار.
نمیخوام آخرین تصویری که از من تو خاطر عزیزترینام میمونه همون قیافه سرد و بیزندگی یه مرده باشه .
میخوام جایی به زمین برگردم که خاکش با زندگیم , لمسم و نگاهم پیوند داشته باشه .
میخوام با عشق زندگی کنم و به آغوش خاکی برگردم که شاهد لحظه لحظه عشق ورزیدن و زندگی ساختنم بوده.

اینهمه آرزو بره زندگی . چرا نه چندتایی هم برای وقت مردگی؟

Monday, January 19, 2004

خب , باز خونم قل قل افتاده .
قبلا مفصل نظرمو راجع به همجنسگراها نوشته بودم .
احتمالا از این سنگ به سینه زدنم چیزی جز مقادیر متنابهی پچ پچ و خیال باطل و .. نصیبم نمیشه اما خب دلم میسوزه . یعنی واقعا میسوزه . از تمام نفرت و انزجاری که موقع حرف زدن از این آدما جمع میکنین تو صورت و لحن صداتون . از اینکه حتی حاضر نمیشین منطقی راجع به این مساله فکر یا تحقیق کنید . از اینکه حتی فک کردن راجع یه این آدما چندش آوره براتون. با این دید بسته , انقد گارد گرفته و در عین حال کلی حق به جانب.
بنده همینجا و از همین تریبون آزاد وبلاگم اعلام میکنم که این رفتار شما یه جور دیکتاتوریه محضه.
به محض مشاهده کوچکترین حرکت و روشی که خلاف روش و الگوی ثابت ذهنی شما باشه عکس العمل نشون میدین و اونقد شدید که آدم باورش میشه اگه کاره ای بودین و سره قدرتی حتما میدادین پوست هرچی آدم همجنسگراستو تو ملا عام بره عبرت دیگران غلفتی بکنن.
به هرحال از نظر من بر شماست که به آزادی های فردی اطرافیانتون مادامی که به شما ضرری نرسوندن احترام بزارین . بد نمیشه اگه عوض گارد گرفتن و طرد کردن و کوبیدن یه کم برین سراغ چون و چرا و ریشه یابی قضیه.
مرسی!

اصن مگه چی میشه همدیگرو یه کمی بیچارچوب تر این حرفا دوست داشته باشیم؟

Friday, January 09, 2004

اصفهان خونه یه آقایی بودم که همسرش صبح تا شب خانوم خونش بود و شب تا صبح خانوم خونه شوهر سابق! یعنی کلن روزا این خونه و شبا اون خونه . هر کاریم که میکردن و هر جاییم که می رفتن کنار هم بودن . یعنی خانوم به اتفاق دوتا شوهرا و فرزندان!!
رضاییه مهمون یه زوج گِی بودیم. یکی پنجاه ساله اونیکی بیست و هفت ساله . هفت هشت سالیم میشد که با هم زندگی میکردن . زندگی و ادا اصولاشونم خیلی جالب و منحصر به فرد بود!

خب حالا کی بود میگفت اینجور جاها جو بسته و مذهبی داره, نمیشه توش نفس کشید و اینا؟!
اینو از زبون خیلیا شنیدم ولی هر دو خانواده های بالارم دیدم که خیلی راحت و با افتخار زندگی میکردن . دیدن چیزایی که به ندرت تو تهران به این گندگیو رنگوارنگی میبینی تو یه محیط کوچیک و فوق العاده مذهبی برام شوک آور بود . یا ما تاکتیکای یه عمر زندگی زیرزمینیو خوب یاد گرفتیم و یا اینم که زندگی تو شهرستانای مذهبی حکایت همون فنر فشرده شدست .
یعنی بلاخره کدوم ور سهمت از آزادی بیشتره آیا؟؟

Sunday, January 04, 2004

نشاط کوچولوی هفت ساله با مامانش وارد کلاس میشن.
یه دونه از این سلام گنده ها میکنم و با یه عالمه لبخند ازش میپرسم چطوری نشاط خانوم؟
دخترک نفسشو ُپر میکنه , نیشش باز میشه تا میاد جواب بده مامانش میدواِ وسط که خیلی ممنون , به لطف شما , شما که خوب هستین ایشالا , خسته نباشید ......
نشاط کوچولوی نحیف خودشو رو صندلی پیانو جا میده. سرمو خم میکنم طرفش که نگاش بیفته به نگاهم و ازش میپرسم خب این هفته چی داشتیم عزیزم؟
دخترک عینکشو صاف میکنه, باز تا یه نفس عمیق میگیره واسه جواب , مامانش از جا می پره کتابارو در میاره و دونه دونه نشون میده کدوم تمرینا از کدوم کتابا بوده و یه گزارش مفصلم از کیفیت و کمیت تمرینای نشاط در طول هفته ارائه میده . یه دفتر فسقلیم اون وسط رد میکنه طرفم که بعد میفهمم دفترچه انضباتیه!
دخترک واقعن خوب میزنه اما اون وسط یه جا گیر میکنه . تا میام بگم سل نبود عزیزم فااِ مامانه با غیظ و پرخاش و تهدیدو .. می پره وسط که نشاط حواستو جمع کنا. مگه نمیبینی چی نوشته؟؟؟
فک کردم دختر بی نوا حتما اندازه من جا نخورده چون سریع خودشو جمع و جور کرد . با اینهمه نمیدونم بره دلگرمی خودم یا اون پشتشو ناز کردم گفتم عب نداره یه بار دیگه از اول میزان میزنیم. چند میزان بعد دوباره اشتباه میکنه و ایندفعه عین برق گرفته ها برمیگرده طرف مامانش و مامانه هم کم نمیزاره و یه دونه از اون اخم شصت گره ها با یه اَهِ محکم و نفرت انگیز مهمونش میکنه(از همون اَه ا که توش کلی تشر و منت و رخ کشیدنو پشت خالی کردنه) .
ته دل من که سوراخ شد بچه رو نمیدونم .
دخترک دسپاچه میشه و دیگه رسمن قاطی میکنه کجاییم , نشونش میدم اما مغزش دیگه تعطیه. عین مغز خودم...
کلی نازش کردم , باهاش حرف زدم . هر ترفند مودبانه ای که حالی میکرد مخاطب من تو کلاس کیه کار گرفتم اما فایده نمی کنه. زبون خانومه آروم نمیگیره . کلاس داره تموم میشه و من هنوز صداشو نشنیدم..
مامانه عین بلبل تعارفارو ردیف میکنه , دخترو میکنه بیرون , خدافظی و درو میبنده.
با خودم فک میکنم حتی فرصت نداد خدافظی کنه . یهو نشاط کوچولو درو هولکی باز میکنه و با یه صدای عجیب و جبغ مانندی میگه خدااااافظ!
گناهی نداشت که صداش اونجوری دراومد. مطمئنم زیاد فرصت شنیدن انعکاس صدای خودشو بیرون از خونه پیدا نمیکنه . میدونم اون خدافظی عجیبم یه تشکر بود . اینو تو نگاهش خوندم . تشکر بره چند دقیقه محترم شمرده شدن وجودش..

تمام مدت کلاس فقط یه چیزی تو کلم چرخ میخورد . آرزوی فجیع یه دونه از اون چکشای گنده و سرپهن کارتونی . از همونا که جیم کری تو مسک از تو آستین کتش کشید بیرون ساعت ونگ ونگیه رو پودر کرد.  .